eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
1_3719463.mp3
2.29M
چقدر سخت است حال عاشقی 😇 که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه....😞💔 👌 🎤 سیدمجتبی علمدار💞 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃ابراهـــیم هـادی 🍃حتی از اسمش هم درس‌ها می توانی بگیری .مانند ، بت شکن و مانند ، هدایت کننده ❤️ 🍃سرگذشت زندگی‌اش📖 را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی. 🍃هدایت کننده و پر از نور🌟هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث. 🍃ابراهیم هادی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔 🍃به قول 🌺چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند😔 🍃آدمی است که زندگی اش، لحظه شــ🌺ــهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود😭 🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و کرده ایم برای 😞 🍃 همه برگشتند جز تو، درکانال فقط تو مانده ای😭 🍃دست هایم را که روی خاک کمـیل گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم😥 من باتو کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت 😓 🍃در روبرو نیل داریم و پشت سر سپاه فرعون و در بین جمعیت، های گوساله سامری؛ به مددت نیازمندیم، دستمان را بگیر 🤲 (آماده شو بهر آن صبح اهورایی، چیزی نمانده تا آن سبز مسیحایی) 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۲/۱ 📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ ❣️محل شهادت : 🕊وضعیت پیکر : @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهی
🦋🦋 🌴چهل روایت از انها که توبه کردند و راه حق پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 منزل چهارم / عاقبت عجیب خداوند درباره اهمیت خوش اخلاقی و برخورد خوب با مردم به رسول خود در قرآن می فرماید اگر اخلاق تو تند بود مردم از اطراف تو می رفتند. یکی از کسانی که به این آیه به خوبی عمل کرد زنده یاد حجت الاسلام ابوترابی مسئول امور آزادگان بود در این رابطه ذکر چند حکایت خالی از لطف نیست. آقای ابوترابی زمانی که در اردوگاه اسرا در عراق بود زیر شدیدترین شکنجه ها قرار داشت😔 اما هیچگاه آه و ناله نکرد ارشد اردوگاه بسیار ایشان را شکنجه می کرد، ترفیع درجه گرفت و سرهنگ شد😐 مراسم جشن برای او در اردوگاه برگزار شد، همه افسران عراقی به او تبریک می‌گفتند😒 آقای ابوترابی از دوستانش خواست با کمی آرد و شکر یک کیک کوچک درست کنند. بعد کیک را لای یک پارچه پیچید و به دفتر سرهنگ رفت. ایشان ارشد اسرای اردوگاه بود و به نمایندگی از از دیگر اسرای ایرانی وارد اتاق سرهنگ شد. سرهنگ مثل همیشه با حالتی غرورآمیز گفت : چی شده؟؟ امروز توی جشن ما چی میخوای؟؟ آقای ابوترابی پارچه را از روی کیک برداشت و گفت ما اسرا شنیده ایم که ترفیع درجه گرفته اید. برای عرض تبریک این کیک را از سهمیه آرد و شکر خودمان برای شما درست کردیم.😊 نمیدانید این برخورد آقای ابوترابی چه تاثیری داشت از آن روز برخوردی سرهنگ با همه اثرات تغییر کرد. امّاحکایت عجیبی که می‌خواهم نقل کنم👇 مربوط به اردوگاه تکریت ۵ است. در آنجا مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام (کاظم عبدالامیر مزهر النجار) معروف به کاظم عبدالامیر. آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان دفاع مقدس است می گوید:" یکی از برادران کاظم اسیر رزمندگان ایرانی بود برادر دیگر در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه دار نمیشد" با این اوصاف کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می دانست.😐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
1_111446529.mp3
6.52M
❤️ ❤️ ⚜️ حاج محمود کریمی ⚜️ 💠 دل من وقف هوای حرمت 💠 علیه السلام پیشنهاد دانلود👌 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_34 مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دو
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم بی بی عه آقا محسن داره میاد این سمت من برم پیش محمد باهم میایم اینجا بهار :باشه برو آفرین دخترم محسن :سلام خوب هستید؟ خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید -سلام ممنون شما خوبی ؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟ حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم مخصوصا که از رفقام جا موندم ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم -ان شاالله 😔 وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟ بهار:بنویس عزیزدلم گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم تمامی بامن باش تا حضورت را حس کنم آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم 😞 در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش🌺 وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده شماره صندلی من اینطوری بود من ،بهار ،محسن بود 😐 من از خجالت سرخ شده بودم مخصوصا وقتی بهار گفت بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه محسن زیر لب گفت :ان شاالله بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم آغاز سال ۹۶‌در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی حس وصف ناپذیری بهمون القا کرد اونشب در لبنان موندیم و فردا راهی سوریه شدیم زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭 و مادر مانده بود چ جوابی بدهد از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم -اسمت چیه خانمی ؟ **حنانه -چ اسم قشنگی بامن دوست میشی حنانه خانم ؟ حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه اسمت چیه ؟ -زینب ‌حنانه :اسم توهم قشنگه -حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم حنانه :باشه -گریه میکردی بابات میخواستی ؟ حنانه :اوهوم اوهوم آخه مامان گفته بود بابا اینجاست ولی دروغ گفته انگار -مامانا ک دروغ نمیگن به منم گفتن داداشم اینجاست میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون دیگه گریه نکنیا گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟ -اره ولی شب میاد پیشت که آدم بدا خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن حنانه :اوهوم اوهوم نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بوی پیراهن خونین کسی می آید.... 💔🕯مادرانه😭 خیلـی ها مـی توانند شهـیــد بشوند اما ... فقــط خــــاص_هـــای_اندڪــــی ❤️ → شهـیــد مـی شونـد ... بعضـی هم شهـیـد مـی شوند 🥀گمنــام و 🥀بـــی_نشـــــان مثلِ قلــبِ مــادرِ شهــید 💔 → روزی هــزار بــار 🦋پیکر شهید مدافع حرم آل‌الله، جواد الله کرم پس از گذشت چهار سال از شهادتش، در خان طومان کشف و وارد میهن شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💫 حاج قاسم از بیان ؛ ❤️ در آزمون ولایت‌پذیری سربلند شد و ثمره پیشرفت‌های ایشان در عرصه‌های مختلف، تواضع بیشتر در برابر بود. 💠هر چه به کنار رفتن پرده‌های غیبت و عالم بشریت نزدیک‌تر می‌شویم، امتحان ولایتمداری نیز سخت‌تر می‌شود و پیروان باید ولایتمداری بی‌چون و چرا تمرین کنند. 💠حاج قاسم سلیمانی با شهادت خود بر ماذنه عالم اذانی به افق گفت و در بیت‌المقدس نماز آن را اقامه خواهد کرد. ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از انها که توبه کردند و راه حق پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید
🦋🦋 🌴چهل روایت از انها که توبه کردند و راه حق پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 منزل چهارم / عاقبت عجیب در این میان آقای ابوترابی را بیشتر اذیت می کرد. او میدانست آقای ابوترابی روحانی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می‌کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت،😔 اما هیچ گاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می‌گذاشت! کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا به ویژه آقای ابوترابی استفاده می‌کرد. ما هم به جسارت‌های او عادت داشتیم. تنها حُسنِ کاظم عبدالامیر شیعه بودنش بود.😕 از خانواده خوبی بهره برده بود. آنها به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی آنجا حکم یک اسیر را داشت. یک روحانی سید. تا اینکه یک روز کاظم وارد اردوگاه شد. یک راست به سمت سید آزادگان آقای ابوترابی رفت و گفت:《بیا اینجا کارت دارم!》ما تعجب کردیم. گفتیم لابد شکنجه جدید و.... اما از آن روز رفتار کاظم با ما و خصوصا آقای ابوترابی تغییر کرد! دیگر ما را کتک نمیزد. حتی به آقای ابوترابی احترام می گذاشت! برای همه ما این ماجرا عجیب بود. تا اینکه از خود آقای ابوترابی سوال کردیم؛ چرا از آن روز که کاظم با شما صحبت کرد رفتارش تغییر کرده؟!😳 ایشان هم از قول کاظم عبدالامیر گفت: خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من کرده. بارها به من گفته بود مبادا ایرانی‌ها را اذیت کنی. مادرم دیشب خواب حضرت زینب(س) را دیده و این بانوی بزرگوار نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادر شکایت کرده!😭 صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه ایرانی ها را اذیت می کنی؟ حلالت نمیکنم. حالا من آماده‌ام حلالیت بطلبم.😔 کم‌کم به مرور زمان محبت حاج آقا ابوترابی در دل او جای باز کرد. او فهمیده بود آقای ابوترابی روحانی و از سادات است برای همین حتی مسائل شرعی خود و خانواده‌اش را از حاج آقا می پرسید. بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه شهید ابو ترابی بسیار خوب بود تا اینکه قرار شد آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. کاظم بسیار دلگیر و ناراحت بود، به هر نحوی سوار ماشینی شد که آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می‌کرد. ادامه دارد..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_35 تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حر
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم -بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی -کاش یه فیلم بود ازش میدیدم محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع ازش دارم -میشه ببینمش محسن :بله بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه -بهار کجا میری عه بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود بهار: خخخ مبارک باشه یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار وای گوشیش موند دستم 😣 بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁 بدوووو😁 -وای نه من روم نمیشه عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد عطیه من داشت عروس میشد ....عصر ساعت 18❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆