eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان میگه : همین یک بار،بعدش دیگه خوب شو.... سوره یوسف آیه 9 خدا میگه....... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_50 &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق د
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتناک بود حالا میفهمم معنی اشکهای همسر شهید صفری تبار اونجایی که گفت : حرفهای که بعداز شهادت کمیل شنیدم داغ رفتن کمیل بیشتر میکرد معنی این حرف وقتی فهمیدم که توی سوم شوهرم از گوشه کنار مجلس پچ پچهای شنیدم که باعث از حال رفتنم شد طفلک بینوا همش ۱۷-۱۸سالشه &&خب جوانه قشنگ هم هست میره ب برادر شوهرش اره بابا دخترم همکلاسیش بوده میگه بچه درس خونه الان با سهمیه اش راحت پزشکی قبول میشه مردم شانس دارن بخدا دلم میخواست داد بزنم نامردااااا من مردم رفته بچم دنیا نیومده یتیم شده شما فکر سهمیه ازدواج دومم هستید وقتی چشمام باز کردم زیر سرم تو بیمارستان بودم بهار،برادرشوهرم پیشم بودن حسن آقا: زنداداش پاشو باید بریم سر مزار محسن 😔😔 سر مزار محسن عاطفه ،مهدیه هم بودن همدیگه بغل کرده بودیم گریه میکردیم مرد ما رفته بود حالا یک لقب سخت داریم ""همسر شهید"" شاید این واژه از دور قشنگ باشه ولی کی میفهمه درد دل دختری که خونه بخت نرفته تو نگاه عامه مردم بیوه است ""همسر شهید مدافع وطن کمیل صفری تبار ، همسر شهید مدافع امنیت پویا اشکانی "" کی میفهمه حال زنانی که حساسترین دوره زندگیشون بارداری رو تنهایی با نیش کنایه مردم میگذرونن "" همسر شهید بلباسی ،همسر شهیدخوشه بر،همسر شهید میثم نجفی،همسر شهید امین مرادی """ رقیه(خواهرشوهرم): داداش زینب جان ببر خونه یه سری دارو تقویتی خونه داره که باید برداره -آجی مامان بهتره؟😔 رقیه: دکتر گفت باید خیلی مراقبش باشیم 😭 حسن: زنداداش بریم 😔 تا وارد آپارتمانمون شدیم با خانم همسایمون روبرو شدیم یه خانم بد پوشش که همیشه به منو محسن زخم زبان می انداخت زن همسایه تا چشمش ب حسن آقا افتاد گفت :هه خانم ب ظاهر حزب اللهی میذاشتی کفن شوهرت خوش بشه بعد شوهر میکردی حسن :حرف دهنت بفهم خانم محترم -داداش بریم تروخدا فشارم پایینه هفت روز از رفتن محسن میگذشت روز،شب ،غذا خوردن،نفس کشیدن برام معنی نداشت من قبلا داغ برادر جوانم دیده بودم ولی به سختی داغ شوهر جوانم نبود اون موقعه هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم """باباعلی """" -الو سلام بابا بابا علی: سلام دخترم خوبی ؟ باباجان من ب پدرت زنگ زدم عصری همه میام خونت ،فاطمه،حسنم بامن میان -باشه تشریف بیارید رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن😭 میدونی تو این هفت روز چه حرفای شنیدم 😭 محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار ازهم جدامون کنن😭 نکنه باباعلی بخواد حسین ازم بگیره 😭 محسن من از دنیا بعد از تو میترسم😭😭 تو همون حال خوابم برد تو این باغ خیلی سرسبز بودم لباسهای که تن مثل لباس احرام بود زینبم -محسن 😭😭 کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی 😭😭 بیا عزیزدلم بیا اینجا خانم کوچلوی من چرا گریه میکنی ؟ -محسن من میترسم 😭 **نترس عزیزدلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی ما یه خانواده ایم من،تو،حسین دیگه نبینم بیخودی نگران اینده باشی پاشو برو مهمونات اومدن با صدای زنگ در چشمام باز کرد چشمام از اشک میسوخت چادرم سر کردم در باز کردم -سلام خوش اومدید بفرمایید تو باباعلی: سلام دخترم خوبی؟ بعداز۵ ‌دقیقه بابا مامان خودمم اومدن بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد باباعلی : حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو به ما کرده ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی ولی خیلی جوانی برای تنها زندگی کردن تو چه بری خونه پدرت چه بیای خونه من دختر منی فقط بری خونه پدرت یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی -من فقط زن محسنم 😔 میام خونه پدرشوهرم به شرطی که شما تا آخرعمر من دختر خودتون بدونید نمیخام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام باباعلی: تو شمع خونه ما عزیزدلم حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم بابا:بله حتما نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
دقیقا بعضی وقتا.... خدا تو رو با چیزی امتحان میکنه.... کــــــهـ روش حساسی....!! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند. بعد هم گفتند: مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند. یعنی هر مسئول محوری نیروهایش را به عقب به خودش ببرد. من بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند به مدرسه مهرآیین بردم‌. اواسط آبان ماه وضع سوسنگرد وخیم شد‌. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. من آنجا آن قدر آرپی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد.خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود؛ اما تانک ها مثل علف هرز از هرجا می آمدند بالا.😨 تمامی نداشتند. روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی،و زمین خیس و گل آلود بود و پاها توی گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است.😓 دکتر بیسیم زد به عقب و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما کسی نیست حلقه محاصره را بشکند و اینها را ببرد.😥 دکتر صدایم کرد و گفت: "این کار عباس خرید بیسیم بزن عباس مهمات بیاره." منظور دکتر، عباس ملا مهدی معروف به عباس زاغی بود. گفتم: "آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر میان." گفت: " عباس رو صدا کن، سید وقت نداریم." عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چه کار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشمهای درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.😐 یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. 😳یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت: " بچه ها، هر جور می تونید،ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید." سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح، اوایل راه، وسط خیابان، بغل ویرانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم‌‌ که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.😭 جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر وتنش پیدا نبود.😭😭 نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش. صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود‌. برای همین، موتور سوارها را آماده کرده بود تا آرپی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💌 (شَهیدْ عَلٰاء نَجَمِهْـ...🌷 ... .. . •|خواهر عزیزمـ# |هرگاه خواستی از خارج شوی): و لباس اجنبی را بپوشی بهـ یاد آور کـــهـ... میکنی|💔 💠بهـ خونهای پاکی کــهـ ریختهـ شد برای این وصیت... # خیانت میکنی... به یاد آور کــهـ غرب را در اش یاری میکنی... و را منتشر میکنی... و توجه که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی...)): به یاد آور که بر طُ شده است تا طُ را در حُصن حفظ کند تغییر میدهی...|⭐ | طُ هم ... بعد از همهـ اینها... 👆🏻... اگر نکردی... هویت شیعه را از خود بردار...❣️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_51 وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتن
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔 حسن آقا:بله بفرمایید بریم زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگرم شماره بهار گرفتم -الو سلام بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭 بهار:گریه نکن عزیز خواهر کجایی -آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭 بهار:‌ باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد نشستم کنار محسن خوبی همسری؟😭 بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭 نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭 از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭 محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی محسن من از دنیای بدون تو میترسم بهار:زینب رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنمـ😭😭 فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭 حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید اون شب ب ما چه گذشت بماند ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم خودم طفلم از درون جیغ میزدیم محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود گروهکی تشنه به خون شیعه بود روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد **خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفارو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم قسمت آخر فرداشب😊 نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣ ❤️ داستان عشق 📚 در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت می‌شود، مادر در خانه‌ی این و آن کار می‌کند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ می‌کند و برای او زن می‌گیرد. 🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک می‌کند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را می‌بوسید، پایش را می‌بوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد می‌زند، یواش یواش فحش می‌دهد، یواش یواش سیلی می‌زند، یواش یواش توی حیاط می‌بندد و به این مادر شلاق می‌زند، کار به جایی می‌رسد دیگر او را در خانه راهش نمی‌دهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر می‌ریزند. 🐱 اینها یک گربه‌ای داشتند که بچه‌ها با آن گربه بازی می‌کردند. بعد از مدتی گربه مریض می‌شود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب می‌شود، و الا می‌میرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه می‌کند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را می‌کشد و کشان کشان روی سنگلاخ‌ها به طرف بالای کوه می‌برد و زنده زنده سینه مادر را می‌شکافد و قلبش را می‌گیرد توی دستش و دوان دوان می‌دود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ می‌خورد، هم از دستش می‌افتد ❤️ ناگهان از قلب صدا می‌آید: پسر جانم پایت چی شد؟ قلب است دیگر! وقتی قلب مادر این را می‌گوید، هزار برابر از این مادر برای شما مهربان‌تر است. 📚 ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دیروز من در آغوش تــو امـروز تـو در آغوش مـن ‌‌ دیروز مـن بر دستان تـو امـروز تـو بر دستان مـن ‌‌ دیـروز من در چشم تـو امـروز تـو در چشم مـن ‌ 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند براستی قدر این لحظه ها چند ؟ قدر این نگاه ها چند میلیارد می ارزد؟ چند خونه و ویلا و ماشین های شاسی بلند به قدر یک سر به تابوت گذاشتن این پسربچه ها می ارزد؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 دوازده تا موتور سوار دستم من بود. ساعت حدود ۹ صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لابلای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلاً بیرون شهر زده بود. من آنها را پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکت ها از جا کنده شدند. زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آرپی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک‌های عراقی که می سوختند و دود شان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند. موقع برگشتن. یکی از موتورسوارها گلوله مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد 😭آن روز حدود یک چهارم تانک‌ها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دستکاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را می‌دانستند. در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد. در حال حاضر، جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتورسازی اش کار میکند و چرخ زندگی اش را می چرخاند. دور و بر ظهر، تانک ها عقب نشستند. یکی از موتور سوارن شهید چمران از آنها روزها این گونه می گوید: قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری بودم. به من زنگ زدند و گفتند: دکار گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستاک که الان لازمت دارم. با موتورم که تریل ۴۰۰ بود به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آنجا بودند. هفت هشت نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آن ها را میشناختم ، تعجب کردم که اینها اینجا چیکار میکنند.بیشتر آنها خلافکار بودند. اسامی مستعار عجیبی هم داشتند، بچه هایی که بدن های همه شان ، از زخمهای بد جوش خورده و قدیمی چاقو، پاره پاره و با نقش نگارهای خالکوبی پ، خاص و متفاوت شده بود. از بین بچه ها، جلیل نقاد ملقب به جلیل پاکوتاه را یادم‌ میاید که حسابی عشق موتور بود، یا اسی پلنگ و عمو یادگار و سهراب کفتر باز و عادل تُرکه و.. به دکتر گفتم: آقای دکتر این ها رو چرا به اینجا آوردین؟😳 دکتر چمران گفت: این جنگ مال همه است باید همه بیان و کمک کنن. نمیتونیم فقط به قشر خاص فکر کنیم یا بشینیم و این اونو گزینش کنیم. اینها از پس کارهایی بر میان که بقیه فکرشو هم نمیتونن بکنن. گفتم: اما بعضی از این ها خلافکارن و من حتی خلافهاشونم میدونم😕 گفت: خیلی خب، من دیشب این ها را طوری ساختم که همه رفتن حمام و کله ها رو تیغ انداختند، غسل و توبه کردن و... راست می گفت. در اوج جنگ و آتش و محاصره، فقط آنها بودند که داوطلب می شدند، آذوقه و مهمات و سوخت به خط مقدم برسانند. در واقع اگر آنها نبودند، هیچ کس جراتش را نداشت که از اول جاده سوسنگرد تا انشعابهای مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آرپی جی زن ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک هایی که داشتند جلو می آمدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆