🥀🖤🥀🖤🥀
ای باقر علم نبی،فرزند حیدر🥀
از ما شفاعت کن اماما ،روز محشر🥀
کی میشود قبر تو را در بر بگیرم🥀
پروانه سان دورت بگردم تا بمیرم🥀
#شهادت_امام_محمد باقر(ع)
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_9 رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه ها
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_10
سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.
باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.
ولی یه دفعه رنگم پرید...
پاهام سست شد...
ماشین علی دیگه جلوی در نبود.
از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.
-اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی...
- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟
گفت:
-پنج دقیقه ی پیش...
بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:
-ممنون...
نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست...
بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین...
اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم...
راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید...
یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.
دلم خیلی گرفت...
رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.
با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.
همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم...
دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم...
بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه...
برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه...
با چشمای معصومش گفت:
-خاله...یه فال ازم میخری
من فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله...
بازم نگاهش کردم.
گفت:
-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟
-دونه ای دوتومن.
-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟
-خودت بردار خاله.بخت خودته!
-باشه...
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:
-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی...
بعد هم دووید و رفت...
و من به دوویدنش خیره شدم...
نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس/
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس/
کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید...
خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند...
اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده...
ما هیچوقت به هم نمی رسیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
صبـــح سر میکِشد
از پشت درختان خورشیـد ..
تا تماشا کند ،
این بزم تماشائی را ...
#شهید_حسن_باقری و جمع یاران
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
@Maddahionlinمداحی آنلاین - گریه امام محمد باقر - حجت الاسلام رفیعی.mp3
زمان:
حجم:
1.69M
🥀گریه امام باقر(ع)
🎙حجت الاسلام_رفیعی
#سخنرانی_بسیارشنیدنی
🏴شهادت_امام باقر علیه السلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
جعفر با شنیدن فرمان امام با همان حال خود را به جبهه رساند ودر عملیات ازاد سازی مهران فرماندهی یک محور عملیاتی را بر عهده گرفت.سال ۱۳۶۴ فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا به وی سپرده شد.حاجی عاشق شهادت بود.درباره علاقه ی او به شهادت و دلتنگی از زندگی مادی یکی از همرزمان وی میگوید:
یک شب هنگام بازگشت از دیدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور میکردیم. معمولا در حاشیه دیوار محل استقرار سپاه عکی هاسکی شهدا را نصب میکردند.زمانی که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزونی گفت:تمام جایگاه ها پر شد جایی برای عکس ما نیست.من که منظور از این جمله را فهمیده بودم به شوخی گفتم: حاجی نگران نباش،قول میدهم برای شما یک جایگاه جدید درست کنم و او لبخند محزونی زد.
اما سر انجام حاج جعفر شیر سوار به ارزویش رسید.یکی از همرزمان حاج جعفر شیرسوار نحوه ی شهادت او را چنین توصیف میکند:همه بچه های گردان ویژه شهدا که حاج جعفر تازه تاسیس کرده بود چنین احساس داشتند.میگفتند حاج جعفر رفتنی است.خودش گفته خواب شهادت را دیده.
هنگام ظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ در هفت تپه،مقر لشکر ۲۵ کربلا،هواپیماهای عراقی ظاهر شدند.با صدای هواپیماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند.من ان موقع بی تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردی باصدای بلند گفت: برو داخل پناهگاه.برگشتم و دیدم حاج جعفر است.همچنان که به طرف پناهگاه دویدم حاجی دوتا از نوجوان های بسیجی را به سمت گودال هدایت کرد و پس از ان خودش را داخل یک چاله انداخت.لحظه ای بعد یک بمب خوشه ای در انجا فرود امد.چشم هایم را بستم و فقط صدای انفجار و لرزش زمین را احساس کردم. با چشمانی اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره های بدن حاج جعفر را دیدم که در اطراف سنگر پراکنده بود.پیکر سردار شهید شیر سوار در گلزار سید ملال قائمشهر به خاک سپرده شد.از حاج جعفر یک پسر و یک دختر به یادگار ماند.همسرش میگفت:اخرین بار که به مرخصی امد حال و هوای دیگری داشت.بچه ها را مرتب به اغوش میگرفت و می بوسید گویی میدانست که فرصت دوباره ای برای دیدار فراهم نمیشود.زمانی که رهسپار جبهه شدبه هنگام خداحافظی اشک در چشمانش حلقه زده بود.محمد علی را که چهار سال داشت در اغوش گرفت و گفت:پسرم پدرت این بار،شهید میشود و خون من،تو را همیشه سرافراز خواهد کرد.هروقت دلت گرفت بیا کنار مزارم انجا با من نجوا کن که شهید همیشه زنده است.قبل از عملیت کربلای چهار احساس کردم که روحیه ی حاج جعفر تغییر کرده.چند روز قبل از،شهادتش به من تلفن زد و خلاف معمول خییلی گرم احوال پرسی کرد و از خانواده ام پرسید و بعد گفت به من الهام شده که شهید میشوم و از الان کربلا را میبینم و میتوانم ان را احساس کنم برایم دعا کن چون منتظر ان لحظه هستم
حاج جعفر در وصیت نامه خود مینویسد: ما هم اکنون د پیروزی به سر میبریم.مهم نیسچ که در سخت ترین شرایط زندگی میکنیم.مهم این است که سرنوشت خودمان به دست خودمان هست،اجازه نمیدهیم که دیگری برای ما خط و مشی مشخص کند.خود این دیکی از بهترین پیروزی است برای یک نگانسان ازاده و مسلمان.همسرم! به رغم گرفتاری هایی که برایم وجود دارد،خوشحالم که عاطفه و صفا و صمیمیت خود را حفظ نمودم و مثل یک عاشق و بدون دردسری عارفانه با مشکلات میسازم و از همه رنج و غمی که برایم پیش می اید با توکل به خداوند کریم به اسانی از کنار انها میگذرم.لذا باید متذکر شوم همیشه با یاد خدا کار هایت را شروع نما و از هیچ خطری هراس نداشته باش.پیامبر (ص) میگوید:ادمی بر ایین دوست خود است پس بنگرید با چه کسی دوستی میکنید...(بحار ،ج ۷۱،ص۱۹۲)
#پایان_منزل_سی_ام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
استادمونمیگفت🌱
گاهی یک پیام به نامحرم ،یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد😔
لطف رسیدن به مراتب الهی!
لطف رسیدن به شهدا!
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›
فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه
با نامحرم نبودند.
#شهید_ابراهیم_هادی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_10 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرم
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_11
برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم...
اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش...
راه افتادم خیلی عصبی بودم...
بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم...
از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم...
منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم...
علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم...
و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من...
اونم یاد بچگیامون افتاد...
و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد...
از خیابون رد شدم...
ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه...
از همون خیابون انداختم رفتم پایین...
تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود...
نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!!
باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم...
رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود.
چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت:
-سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام.
بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم:
-سلام!!!!
رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط...
گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح
گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون...
از این فضا آرامش میگرفتم.
تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست.
ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره...
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم...
با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم...
ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم...
ولی نه...
منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم.
اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن.
سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد...
ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟
یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم...
شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در...
نذری...
قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم...
دوباره صدای تق تق دراومد...
با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد
این دفعه دیگه درو باز کردم...
یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود...
تا منو دید گفت:
-سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم.
همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم.
با تعجب گفت:
چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟
یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری.
نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم.
تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش.
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم:
-الو...
-سلام عزیزم
-سلام نیلو خوبی؟
-مرسی خواهری.توخوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم.
-زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی.
-اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟
-میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟
-اره خواهر.
-پس میبینمت.خدافظ
تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه...
یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌹🍃🌹🍃🌹
#گناهانهفته👌
#شماکجاوماکجا😔
صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هرچه صداش زدیم، جواب نداد. سرش شده بود پر از ترکش. توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود:
گناهان هفته:👇👇
#شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛
#یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب
#دوشنبه: فراموش کردن سجدهي شکر یومیه
#سهشنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛
#چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن
#پنجشنبه: سلام کردن فرمانده زودتر از من
#جمعه: تمام کردن صلواتهای مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا.
اسمش «حسینی» بود. تازه رفته بود دبیرستان.
#شهیدناصرحسینی🌸
#صبحتون_شهدایی🌤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظری به کار من کن
که ز دست رفته کارم🌺
به کسم مکن حواله ،
که بجز تو کس ندارم 🌺
#استوری
#چهارشنبه _های_امام_رضایی🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشا
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_یکم/ سوره توبه
رفته بودم مراسم شب خاطره. آن سالها جوان تر بودم عاشق چنین برنامههایی بودم. در سالن حوزه هنری تهران جمع شدیم و یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس مشغول بیان خاطرات شد.
ایشان به موضوع زیبای اشاره کرد، و گفت آنچه که ما از بزرگان دین خودمان درباره مدینه فاضله شنیدهایم، در دوران دفاع مقدس مشاهده کردیم. بزرگان ما مدینه فاضله را شهر آرمانی می دانند؛ شهری که هیچ کسی به فکر خودش نیست انسان ها با هم برابر هستند و برای آسایش دیگری زحمت می کشند. عرفا می گویند این شهر وجود خارجی نداشته و افسانه است.
بعد ادامه داد: اما ما مدینه فاضله را در چادرها و سنگرهای جبهه دیدیم. جایی که انسان ها از خود حیوانی فاصله گرفته و روح الهی یافتند. در همان روزهایی که بنده خدمتگذار نیروهای گردان بودم، خبر رسید که برای عملیات آماده باشید. چهره تمام بسیجی ها تغییر کرد همه آماده ملاقات با خدا شدند. موقع حرکت گردان بود که از طرف بازرسی لشکر به سراغ من آمدند.
آنها آمده بودند تا یکی از بسیجی ها را با خودشان ببرند. می گفتند: او سابقه حضور در سازمان منافقین را داشته و به احتمال زیاد از طرف آنها به جبهه آمده تا.....
تعجب کردم گفتم بعید میدانم. این کسی که صحبتش را می کنید چند ماه است در گردان ما حضور دارد. اگر میخواست کاری انجام دهد تا حالا خودش را نشان می داد.
از طرفی ما در یک عملیات دیگر همراه او بودیم. شجاعانه با نیروهای دشمن جنگید. مسئول بازرسی گفت: شما با این شخص صحبت کن و بگو در چادرها بماند.
بعد از رفتن آنها، با روحانی گردان صحبت کردم، ایشان هم این شخص را میشناخت لذا بدون اینکه به من بگوید استفاده کرد و گفت: حاجی استخاره کردم، سوره توبه آمد. این شخص هر گذشته ای داشته مطمئن باش توبه کرده.
گفت مسئله یک عملیات مطرح است برای چی استخاره کردی؟
رفتم و با خود شخص صحبت کردم. شور و حال عملیات در چهرهاش موج میزد.
صدایش کردم و با لبخندی بر لب گفت: در خدمتم حاجی گفتم شما فعلا نباید در عملیات شرکت کنی. انشاالله در ادامه کار از وجود شما استفاده خواهیم کرد.
چهره اش درهم شده گفت: برای چی مگه من...
حرفش را قطع کرد و کمی فکر کرد. بعدگفت: حاجی به هرچی که میپرستی قسم من توبه کردم. به خدا اون انسان قبل نیستم. درسته من یه زمانی جز منافقین بودم، درسته دستورالعملها جبهه اومدم، اما دیگه نیستم.
من حال و هوای این بچه ها رو با هیچی عوض نمیکنم. من تازه خود را پیدا کردم. اگه میخواستم برای آنها کاری انجام بدم تو عملیات قبل این کار رو میکردم.
راست می گفت. من هم چنین احساسی داشتم. از پیش او برگشتم و بلافاصله بسم الله گفتم و قرآن خودم را باز کردم.
با تعجب دیدم که دوباره ابتدای سوره توبه آمده. واقعاً توبه کرده؟ چه کنیم؟ یکی از رزمندگان گفتم: برای تو یک ماموریت دارم تو باید پشت سر فلانی حرکت کنی، اگه دست از پا خطا کرد او را بزنید و بکشید.
بعد هم به سراغ همان جوان رفتم گفتم: شما بدون سلاح و مهمات در عملیات شرکت کن. نمی دانید چقدر خوشحال شد. گردان ما بلافاصله حرکت کرد. ما با عبور از کنار کمین های دشمن خیلی سریع جلو رفتیم و عملیات آغاز شد.
ما باید از یک میدان مین عبور میکردیم و کار را از محور خودمان شروع میکردیم.
تخریبچی در میدان مین مشغول کار بود که یکباره مورد اصابت قرار گرفت و نقش زمین شد. ما یک نفر میخواستیم که با فدا کردن خودش بقیه میدان را پاکسازی کند، تا راه برای ما باز شود.
این جوان که روزگاری منافق بود، یکباره از جا بلند شد و دوید قسمت پایانی میدان مین را با بدن خودش را پاکسازی کرد و با خون پاک خود ثابت نمود که توبه واقعی کرده.
#پایان_منزل_سی_و_یکم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆