eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_19 مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته ..... ❣راوے : زهـــــرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمـــ الـلـہ الرحمــن الرحیــم🌷 🌺سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز جلسہ هئیت این هفٺہ را با استعانت از آقا امام زمان عج شروع میکنیم 🎙سخنران 🔷موضوع: عید غدیر باما همراه باشید🌹
700.8K
در جواب بسیاری از افراد که میگویید چرا در این اوضاع نابسامان و رابطه نابهمگون ابران و اعراب بساری ازشیعه مفسرین و مبلیغین روی عید غدیر تاکید میکنن چه باید گفت؟؟
559.2K
ابعاد مهم در عید غدیر از نظر رهبرے چیست؟ واهمیت این ابعاد چیست ؟
514.9K
هدف ازواقعه غدیر از نظر اما علی چه بوده ؟ وظیفه ما در این میان چیست ؟ پیام غدیر چیست ؟ نتیجه عمل به وڟایف عید غدیر چه چیزی هست؟
285.4K
نقش ولایت و برائت در جامعه اسلامی چیست و چقدر تاثیر دارد؟
🌹ان شاءالله که از مطالب امشب استفاده مفید برده باشید 💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید 🆔 @Majnon_135 منتظر همراهی شما هستیم😊
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
❤️ هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا... ⛅️ 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💚 🌟با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن 💐از باده ی نابِ ازلی سیرم کن 🌟یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم 💐با عشق و محبتِ علی پیرم کن 🌺✨ پیشایش مبارکباد🌺✨ 🌸 www.imamali.net 🤲 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 سالها بعد نوه دختری او به نام مالکوم شباز، راه پدربزرگش، مالکوم ایکس، را ادامه داد. او دوران کودکی و نوجوانی پرفراز و نشیبی را سپری نمود. مالکوم شباز، مالکوم سال‌های ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ را به آرامی سپری و سعی کرد تا از خاطرات تلخ کودکی و نوجوانی خود فاصله گرفته و وارد دوران جدیدی از جوانی شود. در این مدت مالکم با افکار و اندیشه‌های پدربزرگ خود بیشتر آشنا شد و به آن‌ها گرایش پیدا نمود. او سال ۲۰۰۸ برای شرکت در کنفرانسی به عنوان رهبران مسلمان آینده به دوحه قطر رفت. بعد برای تحصیل مذهبی تصمیم گرفت به کشورهای اسلامی برود. مالکوم مدتی در سوریه زندگی کرد و در آنجا مشغول به مطالعه دروس اسلامی شد و زبان انگلیسی تدریس می نمود. شباز کتابی را درباره تجربیات شخصی اش از زندگی و سفر به کشورهای اسلامی منتشر کرد. مالکوم شباز در سال ۲۰۱۰ به مکه سفر در مراسم حج شرکت می نماید. وی علاوه بر انگلیسی، در زبان‌های فرانسه، اسپانیولی و عربی نیز تسلط تسلط دارد. شباز تجربه بسیار مهم و لذت بخش خود را سفر به مکه و رفتن به دمشق برای فراگیری علوم اسلامی در حوزه علمیه زینبیه دانست. در همین سفر است که وی به زیارت حرم نوه پیامبر رفته و با مبانی شیعه آشنا می‌شود. او خود را یک پیروزی اهل بیت: نامید و بعد از آن عقاید شیعه را ترویج می کرد. او مرتباً از شهری به شهر دیگر در آمریکا رفته و از حقوق سیاهان دفاع و تبعیض و خشونت علیه سیاهان را افشا می کرد. فعالیت وی به داخل ایالات متحده محدود نشده و کشورهای اروپایی و عربی و اسلامی نیز از مخاطب مقاصد سفر مالکوم به حساب می آمدند. در اثنای این فعالیت ها، حساسیت نهادهای امنیتی آمریکا نسبت به وی روز به روز افزایش یافت. سال ۲۰۱۲ در حالی که شباز قصد سفر به تهران برای شرکت در کنفرانس هالیوودیسم را داشت، توسط اف‌بی‌آی بازداشت شد. خبر این بازداشت را پرس‌تی‌وی در سطح گسترده منتشر نمود. مالکوم پس از آزادی، نسبت به حساسیت‌های نهادهایی نظیر اف بی آی وی بر فعالیت‌هایش خبر داد. مالکوم شباز در سال ۲۰۱۳ به مکزیک رفت تا با دوستان خود دیدار کند و از این طریق راهی ایران شود. اما ناگهان رسانه های دنیا، اخبار مرگ وی را پخش کردند! همه آزاد اندیشان انگشت اتهام را به نهادهای امنیتی آمریکا اف‌بی‌آی نشانه رفتند. او به طرز مشکوکی مانند پدربزرگش به قتل رسید. اما همه فهمیدند که این جوان تاوان دفاع از حق و عدالت و گرویدن به آیین شیعه را داده است. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🍂🌺🍃🍂🌺 جمهوری اسلامی ایران به دلیل بحرانی بودن شرایط افغانستان و تصرف کابل به دست نیروهای طالبان دیپلمات ها و خبرنگاران اعزامی خود را به کنسولگری ایران در مزارشریف منتقل نمود.در روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ خبر اشغالگری کنسولگری ایران در مزارشریف توسط نیروهای طالبان در رسانه ها پخش شد.طالبان در پی این عمل غیر انسانی شهید محمود صارمی (خبر نگار) و ۱۰ دیپلمات جهموری اسلامی را ابتدا اسیر و سپس به شهادت رساندند. 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💫نازد به خودش 💗خدا که حيـدر دارد  💫درياي فضائلي مطهر دارد  💗همتاي علي 💫نخواهد آمد والله  💗صد بار اگر 💫کعبه ترک بردارد  🎊پیشاپیش خم مبارک 💐 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_20 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...۶ نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔@Gh1456
🎊☘🎊☘🎊 ☘🎊☘🎊 🎊☘🎊 ☘🎊 🎊 🎉 جشن گرفتن رزمندگان دوران دفاع مقدس به مناسبت _غدیر _خم 🎉🌷🎉🌷 اے شــهیــــدان؛ پـرے بـرای پــرواز نـدارمـ امـا دلـے دارمـ ڪه در ایــن هــیاهـوے غـریــب بـه یـادتـان پـرواز مے کـند... 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی کانال 🎊عید سعید غدیر خم بر همه شیعیان و مسلمین تبریک وتهنیت باد 🎊🎉 ❤️به مناسبت عیدغدیر و بزرگداشت شهیدان سادات به معرفی چن تن از شهیدان بزرگوار بهشت الزهرا میپردازیم
ڪربلا ، جبهہ و سنگر – وَ بپا دین خدا باز در خاطره بسپار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قـطعـه۲۹ردیـف۱۱،شـماره۱۲) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دل اگر بوسہ بگیرد ز مزار شہدا مے رسد در حرم یار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قطعه۲۹،ردیف۱۳۷،شماره۴) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ڪربلا نقطہ عطفے ست بہ گلگونے عشق عاشقے مانده و پیڪار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدر‌مزار:(قطعه۴۰،ردیف۱۱۹،شماره۱۹) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
خاڪ ایران ڪہ بہ خود دیده هزاران لالہ شده از آینہ سرشار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(ردیف۷۷،شماره۲۸) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
از تربت شان بوے ولایت آید توشہ ے عشق تو بردار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆