eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
°.• ⏳ °.• ݪحظـہ هاۍ عاشقیـسٺ ...🕊 اذاڹ میگویـند ... خدا منتـظرتـہ...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_یازدهم هستي اصلاً وقت شوخي نيست. - شوخي چيه؟! مثل اين
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 با كنجكاوي نگاهش كردم. - همدانشگاهيات! بچه هاي كلاستون. واقعاً مسخره بود. از فكر اينكه يكي از اونها بخواد همسر من بشه نتونستم جلويخندهم رو بگيرم و با صداي بلند قهقهه زدم. - چه مرگته؟ مگه جك برات تعريف كردم؟! بين خندههام گفتم: - آخه اون جوجه فكلا كه روزي دو-سهبار دوست*دختر عوض ميكنن و مدام خودشون رو توي آينه ميبينن كه يهوقت مدل موشون به هم نريزه و تيپشون خوب باشه، واسه من شوهر ميشن يا واسه بچهم پدر؟ - قانعشدناي قبل از تو سوءتفاهم بود! اين دفعه هر دو زير خنده زديم. دوباره به ياد بدبختيم افتادم، كمكم لبخندم جمع شد و بهجاش اشك توي چشمم حـ*ـلقه بست. هستي با نگاهش من رو به آرامشدعوت ميكرد. اشك چكيده روي گونهم رو پاك كردم و گفتم: - خيلهخب بيخيال، مورد چهارم هم داري؟ بله كه داريم. شما جون بخواه، كيه كه بده! چشمكي زد و ادامه داد: - عموفرزاد كه مطمئناً دوست يا همكاري داره. - آره داره! خب؟ - خب حله ديگه! حتماً بينشون كسي هست كه يه پسر داشته باشه، نه؟ كمي فكر كردم و همهي دوستها و همكارهاي بابا رو از نظر گذروندم. - از بين همهي دوستا و همكاراي بابا با سهتاشون رابـ ـطهي خانوادگي داريم كه يكيشون فقط دوتا دختر بزرگتر از من داره، يكيشون هم كه اصلاً بچهدار نشده، ميمونه آخري كه اون يه پسر داره. چشمهاي هستي گرد شده بود. با كنجكاوي تمام پرسيد: - خب؟ - خب هيچي ديگه پسرش از من كوچيكتره! چهرهي هستي جمع شد و لبهاش كش اومد. خودكار رو با حرص روي برگه كشيد. زير لب گفت: - اي به خشكي شانس! و دوباره به برگه خيره شد. - خب مورد بعدي همسايههاتونه! - ايش تو رو خدا اين يه مورد اصلاً نه! - چرا نه؟ - فقط يكي از همسايههامون هست كه پسر مجرد داره، اون هم اوندفعه يه جور بدي بهم نگاه ميكرد كه تموم موهاي تنم سيخ شد. پسرهي هيز چندش! - خب لابد خوشش اومده ازت! - اصولاً من از مردايي كه چششون مال خودشون نيست متنفرم! خانم سخت پسند هم تشريف دارن. باشه ميريم مورد بعدي. - چي؟ - همكارا و دوستاي مهيار. - واي هستي نه! اين يكي رو ديگه واقعاً نه! من حتي حاضر نشدم به خونوادهم بگم، به تو اعتماد دارم كه بهت گفتم. اصلاً دلم نميخواد كس ديگهاي از اين موضوع باخبربشه، خصوصاً مهيار كه من ازش خجالت ميكشم! - باشه پس اين يه مورد هم خط خورد، ميمونه مورد آخر! - مورد آخر؟! - همكارا و آشناهاي من. با تعجب و حالت غمزدهاي نگاهش كردم: - چرا اينجوري نگاهم ميكني؟ - نميخوام برات دردسر بشه! قربون چشمهاي اشكبارونت! در حال حاضر سلامتي تو براي من از همهچيز مهمتره. مگه يه دونه دوست خلوچل بيشتر دارم؟! - واي هستي كه چقدر تكيهگاه بودي برام. اگه نداشتمت چيكار ميكردم! دست بردم و روي اپن دراز شدم تا دستم به گردنش برسه و توي آ*غـ*ـوشم محكم چلوندمش! صداي خفهش مياومد: - باشه مبينا! باشه خفهم كردي! ميخواي يكم حـ*ـلقهي دستات رو بازتر كني؟ - نه! - اونوقت موردايي كه واسه شوهر برات سراغ دارم هم ميپره ها! دستهام رو شل كردم، از توي حصار دستهام بيرون اومد و چند نفس عميق كشيد. - خفه نشي دختر كه خفهم كردي! - خب؟ موردات كين؟ - اوليش آرياخان كچله! مگه نگفتي اون ماهك رو دوست داره؟ - آره؛ ولي هنوز كه نميدونه اون زندهست! - مگه قرار نشد بهش بگي؟ - مهيار هنوز با اين مسئله كنار نيومده! ميگه نميخوام خانوادهي پدريم رو ببينم،ازشون متنفرم! ميگه اگر كه پدربزرگم اون كار رو باهامون نكرده بود، الان شايدمادرم زنده بود و ماهك هم اينقدر زجر نميكشيد و اين بلا سرش نميومد! - ولي خداييش مادرشوهرت از اون مادراي فولادزره بوده ها! خدا بيامرزدش. - آره خدابيامرز واقعاً زن تمامعياري بود. ميتونست بچهها رو بذاره به امون خدا و بره پي زندگيش و دوباره ازدواج كنه؛ ولي بهخاطر بچههاش به هر ترفندي كه شده همراه بچههاش از ايران خارج شد. - اوهوم! ولي بالاخره روزي ميرسه كه باهم خوب بشن، مگه نه؟ - من هم همينطور فكر ميكنم! پس مورد اول پر پر! بين كارمنداي شركت اكثرا ازدواج كردند بهجز... - كي؟ ببينم نظرت درمورد پيرمردا چيه؟ - هستي ايندفعه ديگه ميكشمت! - اي بابا مگه آقاي صالحي چشه؟ تازه پولدار هم هست. از روي اپن اون ور پريدم و سمتش حملهور شدم كه اون هم با جيغ و داد و فرياد ازآشپزخونه فرار كرد. دور مبلها دنبال همديگه ميدويديم كه بالاخره دستهاش روبه نشانه تسليم بالا برد و گفت: - ببخشيد اشتباه از من بود! هردو از فرط خستگي روي مبل ولو شديم. سرم رو روي شونهش گذاشتم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
نشستڹ سـرِ مـزار رفیـقِ شهیــــد و ژست گرفتـڹ یعنۍ↶ نھ تنــهاراهشُ ادامھ ندادۍ☝️🏻 کھ زدۍ جاده خاڪۍ رفیـق °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـداروۍتویۍڪھ‌ اَݪسابِقونِ ڪارواڹ‌مدافعاڹ‌حرمۍ زمیڹ‌نمیزند... اقـارسوݪ براۍمـاجامانده‌هادعاڪڹ🥀 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
خـداروۍتویۍڪھ‌ اَݪسابِقونِ ڪارواڹ‌مدافعاڹ‌حرمۍ زمیڹ‌نمیزند... اقـارسوݪ براۍمـاجامانده‌هادعاڪڹ🥀 #رف
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• و شهیــــــد یڪ‌روز‌بھ‌ خون‌خواهۍخویش↯ درمقابݪ‌ماخواهـدایستاد...! چہ‌ڪرده‌ایم‌براۍراهشاڹ⁉️ ...
❛📷❜ |باشماحال‌خراب‌دݪ ماخوب‌تراسٺ |وسط‌خیمھ‌ی‌توحال‌وهواخوب‌تراسٺ🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـــادر🦋 از انسـاڹ ڪوه میسـازد↶ یڪ ڪوه با ابهـټ✨ ڪوه ڪھ باشـۍ... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
چـــادر🦋 از انسـاڹ ڪوه میسـازد↶ یڪ ڪوه با ابهـټ✨ ڪوه ڪھ باشـۍ... #حجاب|#پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•
.•🧕•. اگر خـدا شهادت را نصیبـم ڪرد بنده از شهدایۍ هستم ڪھ در قیامٺ حتمایقــہ‌ۍبۍحجاب‌هارو میگیرمـ...💔 شهید‌جواد‌محمدی🕊
بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین✿ . هرهفتہ‌مهمان‌شهداۍ یڪ‌استان هستیم 🌹این‌شب‌جمعہ‌بـہ‌نیابت از شما بزرگواران‌مهمان‌شهداۍ شهرستان‌قلعه‌‌گنج استان‌ڪرمان هستیم . ممنون از همراهے شما🙏
•°🥀°• ..شهـادت‌بارانــی‌اسـت کــہ‌بر‌‌هـر‌ڪــس‌نمـی‌بارد دلــم‌گرفـته‌ای‌رفیق... . ولــے‌هنـوز،مـــن‌در انتظـاربــارش‌بــــاران نشسته‌ام...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°🥀°• چنین آموختند ؛ هر که در فنایش نیست‌تر ... در بقایش هست‌تر است ... نماندن شرطِ ماندن است ..✨ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°.• ⏳ °.• میگفت: وقتے‌اذاڹ میگن... یعنے وقتش ‌شده ‌دوڪلوم‌ حرف‌ بزنیم‌ باخدا...🦋
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دوازدهم با كنجكاوي نگاهش كردم. - همدانشگاهيات! بچه هاي
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم! تابهحال خيلي بهش فكر نكردم. - الان فكر كن! - از مردايي كه واقعاً مردن، بشه بهشون اعتماد كرد، هميشه بتونن توي سختترين شرايط بهترين فكرا به سرشون برسه، با خيال راحت بتوني زندگي كني، خيالت راحت باشه يه نفر هست كه هميشه با عقل و درايت كارا رو پيش ببره، رفتاراش مردونه باشه، مغرور باشه، اطرافيانش براش اهميت داشته باشن و كلي چيزاي ديگه... به يكباره از جا بلند شد كه باعث شد سرم كه روي شونهش بود درد بگيره. - چيكار ميكني ؟ - چرا زودتر به فكرم نرسيد! - چي؟ داشتن يه شوهر عاقل و تكيهگاه؟ - نه ديوونه! احسان! - احسان؟! - آره ديگه! احسان همونيه كه تو ميخواي! ببين احسان هم آدم متشخصيه و سر كار ميره توي شركت بهعنوان وكيل بنده كه مورد قبول خونوادهته و هم اينكه تمامي ويژگيهايي رو كه تو از يه مرد انتظار داري داره! روي مبل جابهجا شدم و خودم رو بهسمت جلو خم كردم. منظورت از احسان، پسرخالهته؟ - آره ديگه! با اشتياق فراوون توي چشمهام خيره شده بود و توضيح ميداد: - ببين احسان همونيه كه تو ميخواي! يادته اونموقعهايي كه مهيار رفته بود و احساس تنهايي ميكردم و حال و حوصلهي كسي رو نداشتم، اين احسان بود كه هميشه مثل يه برادر كنارم بود. بعد هم كه باعث شد توي شركت كار كنم و بعد ازاون هم كه اين جريانات توي شركت پيش اومد اين احسان بود كه با آقاي رحيمي تماس گرفت و كارا رو پيش برد. از همه مهمتر، وقتي كه مهيار فكر ميكرد من با كس ديگهاي رابـ ـطه دارم اين احسان بود كه باهاش صحبت كرد و سوءتفاهمها برطرف شد و به هم ديگه رسيديم. همچنان با چشمهاي گردشده نگاهش ميكردم. - خيلهخب الان بهش زنگ ميزنم. دست بردم و بازوش رو سفت چسبيدم. - نه تو رو خدا صبركن! چيه؟ - من هنوز مطمئن نيستم كه داريم كار درستي رو انجام ميديم! - عزيز دل من! يه لحظه فكر كن. تو دوماه بيشتر فرصت نداري كه يه نفر رو پيداكني، خونوادهت رو راضي كني، ازدواج كني و حامله بشي! همينالان هم خيلي ديرشده، درسته؟! گيج بودم، قدرت تشخصيم رو از دست داده بودم، نميدونستم بايد توي اون لحظه چيكار كنم. فقط سرم رو بين دوتا دستهام گرفتم و كلافه به هستي نگاه كردم. - اكي ديگه؟ سرم رو به نشونهي نميدونم تكون دادم. - در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست! گوشي تلفن رو برداشت و شماره گرفت. چند ثانيه بعد شروع به صحبت كرد. - سلام، احوال شريف؟ ... - من هم خوبم، به لطف شما! ... - - خوبن، سلام دارن خدمتت. ... - - غرض از مزاحمت ميخواستم ببينم كه فردا وقت آزاد داري؟ ... - - يه كار كوچيك باهات داشتم. ... - - نه توي شركت نباشه، خصوصيه! ... - - آره عاليه. پس ميبينمت. ساعت ٤ خوبه! ... - - آره آره، خيلي لطف كردي. سلام به خاله برسون. ممنون خداحافظ. گوشي رو قطع كرد و چشمكي حوالهي قيافهي پريشون و وارفتهي من كرد. - اين هم از قرار فردا. من گفتم بهم اعتماد كن ديگه. شما دو نفر كنار هم فوقالعاده ميشيد! واي خداجون دارم ذوق مرگ ميشم. نفسم رو با پوف كلافهاي خارج كردم كه همزمان با صداي آيفون شد. - آخجون مهيار اومد. - مگه كليد نداره؟ - داره؛ ولي دوست داره هميشه خودم در رو براش باز كنم. - ديوونه هاي عاشق! سريع بهسمت در يورش برد. چادر هستي رو برداشتم و سر كردم. از پشت پنجره نظارگر رفتارهاشون شدم. هستي از عرض حياط با سرعت ميدويد. صداي ريگ و سنگريزههاي داخل حياط باهر قدمش توي حياط ساكت و سرد ميپيچيد. در حياط رو باز كرد و مهيار داخلحياط شد. كيفش رو روي زمين گذاشت و هستي رو توي آغـ*ـوش گرفت، از روي زمين بلندش كرد و دور خودش چرخوند. پرده ي پنجره رو پايين انداختم و به عشقشون فكر كردم، چقدر خوشحال بودم كه بعد از اينهمه سختي كنار همديگه روزگارشون رو پر از عشق و علاقه ميگذرونن. چقدر زيباست وقتي كه از تكتك ثانيههاشون به خاطر كنار هم بودن لـ*ـذت ميبرن! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
دۅدِایـن⇠‌شَـھـر مَـࢪا از‌نَـفَس‌‌اَنـداختـه‌اَسـت💔 بِـه‌هَـواۍِ ‌حَــرَمِ ڪَرْب‌ۅبَـلا مُحـتـاجَــمْ🥀 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f