eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـرچھ روۍ‌بھ ڪعبھ نـمازمۍخوانـیم تــو⇠قبـݪھ‌ۍ دݪ‌مـایۍ بقیــع... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-❥🍂-• از نـسݪ⇠ حـسـن همـہ‌حـࢪم‌دارشـدند غیࢪازخوداوڪھ... بۍ‌حࢪم مانـده هنـوز💔
مداحی_آنلاین_خدمت_کردن_به_پدر_دارستانی.mp3
2.5M
•♡𝄞• ●خـدمـٺ ڪردڹ بھ پـدࢪ 🎙حجـت‌الاسلام‌دارستـانۍ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° " وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَىٰ " بۍحوصلگی‌هاتـو سـر سـجاده‌ات نَـبر...
اگـرخواستۍزندگۍڪنۍ بایــدمنتـظرمـرگ‌باشۍ☝️🏻 ولۍ⇠ اگرعاشـــ♡ــق‌‌شـدۍ دواڹ دواڹ⇵ سمـتِ‌فداشـدن در راهِ معشــ♡ــوق‌میـروۍ.. ایڹ‌خاصـیت‌ڪسانۍاست ڪھ در فڪر جاودانھ شدن‌هستند.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• تـو↤قلبـۍ ڪھ جـاۍ↶ شـــ♡ـهـدا نیسـت اوڹ قلـب نیســت! قبــــ⚰ـره... حـاج‌حسـین‌یڪتا🌱 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📝• •مردمـۍ↤میـدونۍ یعنۍ چۍ؟↶ یعنـۍ درد مـردمـو بفهـمی... بـین مـردم⇆ بـاشۍ برخی از این اقایون⇝ اگھ بدونــن نـون سنـگک دونھ چنـده!!! 🎥استاد‌رائفی‌پور | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آمادگي براي ازدواج ندارم. يعني بهخاطر اتفاقي كه توي زندگيم افتاده نميتونم ديگه هيچ زني رو خوشبخت كنم؛ چون دلم جاي ديگهايه! اما از طرفي چون براي هستي خيلي احترام قائلم و دوست ندارم خواستهش روي زمين بمونه... يهدفعه صورتش از فرط عصبانيت قرمز شد. از روي صندلي بلند شد و با صداي آروم ولي عصبي غريد: - آقاي محترم! نيازي نيست بهخاطر آدمي كه نميشناسيدش فداكاري به خرج بديدو منت سرش بذاريد. شما هيچ اجباري براي انجام اين كار نداريد. اين وسط كسي كه مجبوره تن به اين كار بده و تا آخر عمرش خفت بكشه منم! از ميز فاصله گرفت كه با صدام ازش خواستم كه بايسته. خانم رفيعي! ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد، هنوز هم چهرهش بهشدت عصبي بود. - درسته، من مجبور نيستم كه اين كار رو انجام بدم. منتي هم سرتون نميذارم؛ اما ميتونيم باهم يه قراردادي داشته باشيم كه هم شما به خواستهتون برسيد، هم من! - متوجه خواستهي شما نميشم! اشاره كردم كه روي صندلي بشينه. با ترديد بالاخره نشست. مجبور شدم اين يه مورد رو دروغ بگم، البته تا حدودي هم حقيقت داشت؛ ولي خواستهي اصلي من نبود. - خونوادهي من مدتي هست كه ازم ميخوان ازدواج كنم و تشكيل زندگي بدم و اگه زودتر اقدام نكنم خودشون يه نفر رو برام انتخاب كنن. حالا كه شما هم مجبوريد ازدواج كنيد، ميتونيم باهم تشكيل خونواده بديم. به تكيه گاه صندلي تكيه داد و آه كوتاهي كشيد و به نقطهاي خيره شد. بعد از چند ثانيه سكوت گفت: - موافقم! - البته همونطور كه قبلاً گفتم هيچ علاقهاي به ازدواج ندارم، فقط در يه صورتميتونم اين كار رو بكنم. - چي؟! - من تا زماني كه بچهت يه سالش بشه اجازه ميدم كه توي زندگيم بموني. مثل يه همسر فداكار سركار ميرم و خرج تو و بچهت رو ميدم؛ اما بعد از يهسالگي بچهت برام فرقي نميكنه كه توي چه شرايطي هستي يا هر چيز ديگه، بايد از زندگيم بري بيرون، از هم طلاق ميگيريم! تو از مرگ فرار ميكني و به بچهت ميرسي و از طرف ديگه خونوادهي من هم پاپيچ من نميشن و بعد از طلاقمون ميتونم يه زندگي مستقل كه الان نميتونم داشته باشم پيدا كنم. رنگ چشمهاش روشنتر شد، شايد هم براقتر شد، شايد هم اشك توي چشمهاش جمع شد. سرش رو پايين انداخت، دستهاش رو كه لرزش خفيفي داشتن از روي ميز برداشت و روي پاهاش گذاشت. سرش رو كاملاً توي سـ*ـينهش فرو بـرده بود. منتظر شنيدن جواب بودم؛ اما هيچ عكسالعملي نديدم. - خب؟ نظرتون چيه؟! همونطور كه سرش رو پايين گرفته بود از روي صندلي بلند شد، كيفش رو روي شونهش جابهجا كرد و آروم گفت: فكرام رو ميكنم و بهتون خبر ميدم. خداحافظ. كارت ويزيتم رو از توي جيب كتم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم. - پس باهام تماس بگيريد. درضمن نميخوام كسي از اين موضوع قرارداد و طلاق باخبر بشه؛ حتي هستي. بين خودمون ميمونه ديگه؟! سري تكون داد و دور شد. رفتنش رو نظارگر بودم. به گارسون اشاره كردم كه بهسمتم اومد و سفارش كاپوچينو دادم. دستهم رو توي هم گره زدم و پشت گردنم گذاشتم. زندگيم چقدر بيهدف و بيمصرف بود. همهي زندگيم فقط يه چيز شده بود؛ رسيدن به هستي، ديدن هستي، اسم هستي، هستي، هستي... . هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه بتونم خونه، ماشين و كار خوبي داشته باشم ميتونم به هستي برسم؛ اما وقتي همهي اين چيزها رو به دست آوردم كه هستي عاشق شده بود؛ عاشق مردي كه شب عروسي تركش كرد. همهي فكرم هستي شده بود كه حالش خوب نيست و همه بر اين باور بودن كه افسردگي گرفته؛ اما من همچنان دوستش داشتم. دوست داشتني از اعماق وجودم كه با هر بار ديدن اون حالش قلبم چنان فشرده ميشد كه احساس مرگ ميكردم. توي شركت، همهي هوش و حواسم پيش هستي بود، نميتونستم درست روي چيزي تمركز كنم. وقتيمتوجه شدم كه شركت به برنامه نويس نياز داره بهش پيشنهاد دادم كه توي شركت كار كنه. قبول كرد و بهترين كارمند شركت شد؛ اما... اما از اون جايي كه هميشه از چيزي كه ميترسي زودتر سراغت مياد، كسي كه ازش نفرت داشتم وارد زندگيمون شد، هستي رو از من گرفت، ازدواج كردن و حالا هستي زن متأهليه كه نميدونم زندگيش خوبه يا نه؛ اما من همچنان بهش علاقهمندم. من دوستش دارم، حتي نميتونم يه درصد هم از فكر كردن بهش دست بردارم. آره من يه ديوونهم كه همه ي زندگيش شده يه آدم. من به قلبم قول دادم كه تا ابد به نام هستي بزنمش و اين كار رو ميكنم! *** مبينا - صبح دختر گلم بهخير! پاشو ببين بابات چه نيمرويي درست كرده، انگشتات رو هم باهاش ميخوري. پتوم رو روي سرم كشيدم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌●خیلـیا گفتـڹ⇵ 『جوونـاۍ مردمـو میـبره میڪشھ↶ یـا بـدون دسـت و پـا برمیـگردونھ... حالا⇠دیــدن حاجـی مـوڹ چجـورۍ مایھ گذاشـت↻』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ♡⇠"شــــہدا" باهردردۍجا نمۍزدڹ🌱 میگفتـن‌فدا‌سـر‌حضـرت‌زهرآ ! شهـید‌زنـدگۍڪردن‌یـعنۍهـمہ‌سختیـارو به‌جـوڹ خریدڹ بـراۍفـداشـدن💔 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⁐🦋 چہ‌زیبا گُفت‌حاج‌حسین‌خرازۍ:↶ یادمون باشه ڪھ هرچۍ براۍِ خُدا ڪوچیڪۍ و افتادگۍ ڪنیم خدا در نظرِدیگران بزرگمون میڪنھ... روزسی‌و یڪم فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●و ڪسانۍ را ڪھ در راه‌خـدا↶ ڪشتھ شده‌اند مرده مپندار،☝️🏻 بلڪھ آنـاڹ زنـده‌اندونـزد پـروردگارشـاڹ‌از نعمـت‌هاۍ بهـشت‌⇠بھ آنـاڹ‌روزۍ مۍدهـند✨ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •『اگھ بیـقرارۍ فقـط ڪافیھ قـرآڹ‌بخـونی.. جـواد میـگفت : "قــرآن" بخـوڹ تـا آروم بشـۍ..』•
@shahed_sticker۱۱۹۸.attheme
59.2K
|•✨•| •『یـار ࢪاعــ♡ـاشق‌ شوۍ‌ اخـرشهیدت‌مۍڪند』• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•🤲🏻•.° رفیــق🖐🏻 خـدا بیشـتر از خـودٺ، ↶ تـوࢪو دوسـٺ داره‌ها!!! بهش اعتماد کن...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَميـن‌را بِدان‌وبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـن‌وتَركش، هَمه اش بَهانه بود... ⇦شَهيـد⇨فَقط خواست ثابت كُند ⇦چـادر⇨در اين سرزَميـن تـا بخواهـےفَدايےدارد... ...| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.•🧕•. ❜حـجاب❛ ماننـد اولیـن خاڪریز جبهـه اسـٺ ڪھ دشـمن بـراۍ تصـرف سـرزمینۍ↶ حتـمابـاید اوݪ آڹ ࢪا بگیـرد☝️🏻
1_70933017.mp3
5.17M
🕊⁐𝄞 ●معجزه‌ۍ‌اشـڪ‌بـر‌امـام‌حسیـن(؏) 🎙حـاج‌حسیـڹ‌ڪاجـۍ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صبحونهي خانوادگيمون رو بخوريم ديگه، خودت رو لوس نكن! بوي تخم مرغ مياومد. پتو رو كنار زدم و با ديدن صورت خندون بابا سر شوق اومدم و با ديدن ماهيتابهي توي دستش شوكه شدم. - بابا، صبح به اين زودي با ماهيتابهي تخممرغ وايسادي بالا سر من؟ - آره ببين چه نيمروي خوشگلي شده، پاشو ديگه. - بابا سر جدت دست از سر كچلم بردار. - فرزاد نيستم اگه بذارم بخوابي! با جون و دل برات نيمرو درست كردم، حالا خانوم ميگه نميام! دستم رو گرفت و بلندم كرد. با موهاي ژوليده، دماغ بادكرده و چشمهاي ورمكرده روي تخت نشستم. - زود بيا ما منتظريم. - چه صبح زيبايي! از تخت جدا شدم و بهسمت روشويي رفتم. از قيافه خودم وحشت كردم. چند مشت.آب به صورتم زدم، موهام رو با كش بستم و بهسمت سفرهي پهن شده روي زمين رفتم! صداي مامان مياومد كه غر ميزد: - اَه فرزاد حالم رو به هم زدي، چرا پنير رو انداختي توي چاي؟ - وا مگه از قصد انداختم، خب از دستم افتاد. - يه امروز رو خواستي يه كاري انجام بديا. - بشكنه اين دست كه نمك نداره! همهش بشور و بساب؛ حالا خانوم ميگن بلد نيستي كار كني. - قربون خدا برم، تا حالا دستت به مايع ظرفشويي هم خورده كه واسه من بشور و.بساب كني؟! - همين تخممرغي رو كه برات پختم نميبيني؟ - آهان هميني كه شور شده؟! سر سفره نشستم و سلام بلندي كردم. بابا با لبخند گفت:سلام به دختر گلم، بيا تو بخور ببينم خداييش اين تخممرغ شور شده؟ لقمهاي از تخممرغ گرفتم و توي دهنم گذاشتم. خداييش شور بود؛ ولي دخترا كه هيچوقت پشت باباشون رو خالي نميكنن. با دستم علامت عالي رو نشون دادم و همونطور كه لقمه رو بهزور پايين ميدادم گفتم: - واي بابا عاليه، دستت درد نكنه خيلي خوشمزهست! بابا دستش رو دور شونهم حـ*ـلقه كرد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد. - اي قربون دختر گلم برم! مامان گفت: - به روباه ميگن شاهدت كيه، ميگه دمم! بابا در گوشم گفت: - خودش بلد نيست غذا بپزه، روي دستپخت من ايراد ميذاره! پقي زدم زير خنده كه مامان كارد پنيري رو سمتمون گرفت و گفت:چي ميگين شما دوتا پدر و دختر ها؟ ها؟! بابا رو به مامان گفت: - اِ خانم گلم چرا عصباني ميشي؟! من داشتم ميگفتم كه مامانت امروز خيلي خوشگل شده! مامان چاقو رو زمين گذاشت. - البته در اينكه من خوشگلم شكي نيست! لحنش تغيير كرد. - ولي من اگه تو رو نشناسم كه سپيده نيستم. از داشتن چنين خونوادهاي احساس غرور ميكردم و بههيچوجه دوست نداشتم كه از.دستشون بدم. اونقدر برام عزيز بودن كه نخوام لحظهاي رو بدون اونها سر كنم. بغضم گرفت؛ از بازي روزگار، از اينكه بايد بهاجبار ازشون جدا شم، از اينكه بايد اين دوري رو تحمل كنم، از اينكه بايد با غريبهاي زندگي كنم كه هيچ حسي بهم نداره و هيچوقتِ هيچوقت نميتونه ذرهاي جاي پدر و مادرم رو برام پر كنه! بغضم داشت خفهم ميكرد، غرورم اجازه نميداد كه اشكم جاري بشه. با صداي بغض دارم گفتم: مامان، بابا! هردو بهسمتم برگشتن. جرئت نداشتم بهشون نگاه كنم؛ وگرنه قطعاً گريهم ميگرفت. سرم رو بيشتر پايين انداختم و با قاشق چاي رو هم زدم. - من بايد يه چيزي رو بهتون بگم. مامان متعجب گفت: - چيزي شده؟ خجالتزده بودم. قبلاً هم اين موضوعها رو به مامان ميگفتم؛ اما هميشه از بابا خجالت ميكشيدم. - ديروز كه رفته بودم شركتي كه هستي توش كار ميكنه، پسرخالهش كه اونجا وكيله من رو ديد و ازم خواست كه شماره بابا رو بهش بدم براي... براي خواستگاري! من هم دادم، ببخشيد! نميدونستم عكسالعملشون چيه؛ چون سرم رفتهرفته بيشتر توي سـ*ـينهم فرو ميرفت. مامان گفت: - خب ديگه ول كن اون استكان رو، از بس همش زدي تهش در اومد! لبخند روي لبم رو جمع كردم. از پاي سفره بلند شدم و با حالت خجالتزدهاي بهسرعت سمت اتاق رفتم و در رو بستم. پشت در ايستادم و به حالات خودم خنديدم؛ اما يادم اومد كه توي چه وضعيتيم؛ يادم اومد كه ديشب بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفته بودم كه كار درستي انجام ميدم یا نه، متوجه شدم كه درواقع من هم همين رو ميخوام، فقط بچه به دنيا بيارم و از مرگ خلاص بشم و بعد فقط با فرزندم زندگي كنم. هيچ كجاي اين معادله، ايكسي به نام شوهر وجود نداشت؛ پس براي من هم پيشنهاد خوبي بود و اين شد كه بهش زنگ زدم. از روي در سر خوردم و پايين نشستم. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم گرفتم و اشك ريختم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
مــن⇠ خودم به این رسیده‌ام⇣ و با اطمینان و یقیـڹ مۍگـویم: هرڪس شهیـد شده،خواستـه ڪھ⇦ شـهیـد⇨ بشود؛ شـهادتِ شـهیـ♡ـد فـقط دسـت خـودش اسـت🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f