●امامصادق(؏):
﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾
نمازشـب📿
↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود.
#حدیث
#نماز_شب🌱
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●امامصادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. #
°.• ❥ ⃟✨⠀
رفقـا🖐🏻
بیـاین امشـب نمـازشـب مـوݧ رو
هدیھ ڪنیم بھ ⇽اقـا امـامزمـاڹ🌱
#التمـاس_دعـا🤲🏻
•-🕊⃝⃡♡-•
•ݪَختۍ چـشـمهـایـٺرابـھ⇽مـڹ
قـرضمـیـدهۍ؟🥀
میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬
چـگونـھ دیـدۍ؟!
ڪھ ازچـشـمـتافـتـاد...💔
#رفیـق_شهیـدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
نریمانی - تو قرار منی زهرا(1).mp3
7.34M
°𖦹 ⃟💔°
تـو↫قـرارمنـۍزهـ ـ ـ ــرا
ڪسوڪارمـنـی...
سیـدرضـانریـمانۍ🎙
#فـاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
.↬❥(:🥀
گـاه"علۍ"↫فاطمھ را
اینگونھ خطـابمیڪرد؛⇩
"ایهمہآرزوۍمـن"
.
#فاطمیھ🖤
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هفت
چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد
رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و
چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت
و سري از روي تحسين تكون داد.
لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم
كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار
دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و
نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد
چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت:
- آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره!
آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد.
آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني
نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من
كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي
سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت.
دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم:
دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود!
- تو كه چيزي نخوردي عزيزم!
- ممنونم. سير شدم.
- نوش جانت.
اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم.
سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود.
سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم:
- آقااحسان؟!
بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم:
- ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟
نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان
كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي
گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد.
با نگراني بهش نگاه كردم.
- خوبي؟
دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد
- آره ممنون.
نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم.
با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها
نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال
بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو
به سمتش گفتم:
- اميدجان؟
سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت:
- بله؟
-شطرنج داري؟
يه كم فكر كرد و گفت:
- آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم.
با خوشحالي گفتم:
- مياريش تا باهم بازي كنيم؟
لب هاش رو آويزان كرد.
- امّا من كه بلد نيستم بازي كنم.
- تو بيار من يادت ميدم.
سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت.
چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي
گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي
نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم.
مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم.
- خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست.
سرش رو تكون داد.
- يعني يه سرباز واقعيه؟
- آره. يه سرباز واقعي.
مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم.
- به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن.
- قلعه چيكار ميكنه؟
- يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟
با ذوق گفت...
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌⚘◌°
﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک
إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾
مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
مـنـزّهـۍ⇽ تـو⇾
راسـتۍڪھ مـڹازسـتمڪاراڹبـودم.
#ایـھگـرافـۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°◌⚘◌° ﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾ مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
°🥀 ⃟○
"پـروردڱارا"
مـاࢪا بـا↫تـرازوۍعَـدلـَٺ
⇦نَسَنـج⇨
مـاچـشـمبـھ فَـضـلَـت
⇦دوختھایـم⇨
#معـبودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
خـوشـا ⇦ آنـ ــ ــاڹ⇨
ڪھ فـریـاد خمـینۍ⇩
بـھ گـوشخـود شنـیـدند و رفتـنـد🥀
خـوشـا ⇦آنــ ــ ــاڹ⇨
ڪھ وقـت دادن جان⇩
بـھجاۍگـریھخنـدیـدنـد و رفـتنـد🥀
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
مقدمھۍ شهیــ ــ ـد بـودڹ⇩
عــ♡ـــاشـقـۍاسـٺ...! 🌱
#پـروفایـل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بچھهـاۍجـهـادۍ🖐🏻
قـدر لـحـظـات جـوانۍ خـودرابـدانیـد⚘
و مـراقـب بـاشـید جـز
بـراۍ⇽ خـ ــ ـدا ⇾ڪارنـڪنـید
《مقـاممعـظمرهبـری🌱》
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هفت چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي م
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هشت
آره آره!
- حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چپ و راست. فقط ميره مستقيم، به هرجا كه
دلش خواست.
- خوشگل بود.
فيل رو هم وسط صفحه گذاشتم و شعرش رو براش خوندم.
- آقا فيله كه خرطومش درازه؛ كِيف ميكنه وقتي كه قطرا بازه.
اميد با ذوق بهم نگاه ميكرد و گاهي اوقات باهام همراهي ميكرد.
سرم رو بالا آوردم و به نگاههاي خيره و زوم شده روي خودم نگاه كردم.
خاله: شطرنج بلدي مبيناجان؟
- دوران دانشجويي مربي شطرنج بچهها بودم؛ امّا بعداً افتاد توي درسا و بعد هم
بيمارستان. ديگه وقت نكردم كه برم!
به اميد نگاه كردم.
امّا اگه آقااميد بهم قول بده كه ديگه كمتر با تبلتش بازي كنه، من هم بهش قول
ميدم كه هم يه صفحه شطرنج خوشگل براش بخرم و هم اين كه كتاباي شطرنج رو
براش بيارم و كلي شعراي خوشگل ديگه از شطرنج يادش بدم.
اميد دستهاش رو به هم كوبيد.
- قول ميدم آبجي مبينا!
دستي توي موهاي فرفريش كشيدم و بهش لبخند زدم.
خاله گفت:
- آقاي رفيعي؟ اگه اجازه بديد ما يه هديهي كوچيك براي مبيناجان تدارك ديديم
تقديمش كنيم.
بابا لبخندي زد و گفت:
- اختيار داريد. زحمت كشيديد.
خاله بهسمتم اومد و جعبهاي رو بهم داد. جعبه رو از دستش گرفتم و گونهش رو
بـ*ـوسيدم و تشكر كردم. در جعبه رو باز كردم، روسري گلدار جنس ابريشم
فوقالعاده خوشگل كه گلهاي صورتيرنگي روي زمينهي سفيدش داشت و اين مني
كه روسري بهترين هديه برام بود، سر شوق آورد و ذوقزده گفتم:
- خيلي قشنگه! واقعاً ممنون.
جعبهي كوچيك ديگهاي هم داخلش بود. در جعبه رو باز كردم و با ديدن انگشتر
خوشگل طلاييرنگي دهنم باز موند.
- واقعاً زحمت كشيديد. دستتون درد نكنه.
خاله: ديگه من معذرت ميخوام. اين هديه بهعنوان نشون به سليقهي من بود؛ امّا
حـ*ـلقه رو ديگه با خود احسان و به سليقهي خودتون انتخاب كنيد.
مامان و بابا هم تشكر كردن و احسان به انگشتر داخل دستم نگاه كرد.
***
- خوب شد اومديم بيرون. داشتم خفه ميشدم اون تو.
- چرا؟
- اينجور مجالس رسمي با گروه خوني من سازگار نیست
نگاه متعجبي كردم كه بيخيال شونهاي بالا انداخت و روي صندلي داخل حياط
نشست.
- چرا به مامان و بابات چيزي نميگي؟
- درمورد؟
- بيماريت.
- مامانم قلبش ضعيفه. استرس براش مثل سم ميمونه. نميخوام اتفاقي براش بيفته
كه بعداً برام يه عمر پشيموني به بار بياد.
روي صندلي روبه روش نشستم و به آسمون شب خيره شدم.
- تو چرا تا الان ازدواج نكردي؟
- شخصيه.
ابروهام بالا رفت و پوزخندي گوشه ي لبم نشست.
- با زندگي توي اين خونه مشكلي نداري؟
- ميخواي طبقهي بالا رو ببيني؟
سرم رو تكون دادم.
- آره.
بهدنبالش بهراه افتادم. از آسانسور بالا رفتيم و به طبقهي دوم رسيديم. كليد رو از
داخل جيبش بيرون آورد و توي قفل در چرخوند.
داخل خونه شد و كليد برق رو زد. بهدنبالش من هم وارد شدم. توقع داشتم كه با
خونهي خالي و بدون وسايل روبهرو بشم؛ امّا برخلاف تصورم خونهاي كاملاً تميز و
شيك با تمامي امكانات و وسايل بود.
- اينجا كسي زندگي ميكنه؟ نكنه مستأجري چيزي دارين؟
خنديد و گفت:
- نه. اينجا مخصوص مهموناست. هرازگاهي هم من بهش پناه ميبرم. هروقت هم كه
امير مياد با خانومش، يه مدت اينجا ميمونن.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@m_ghaemii
منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌😷◌°
⸾واڪسـڹڪـ ــ ـرونـا
واردمـرحـلھ⇩
⇦حیـ ــ ـوانـۍ⇨شـد✌️🏻⸾
#ڪرونـا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:🖤
⇽پـاشـو اینـجوࢪۍمـنـو نـدھ عـذاب⇾
🥀ڪلمیــنۍ🥀
⇽بـرۍاز پیشـممیـشـمخـونھخـراب⇾
🥀ڪلمیـنۍ🥀
#فـاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:🖤 ⇽پـاشـو اینـجوࢪۍمـنـو نـدھ عـذاب⇾ 🥀ڪلمیــنۍ🥀 ⇽بـرۍاز پیشـممیـشـمخـون
°𖦹 ⃟💔°
فـاطـمیـھ 🍂
ڪھ شـرو؏ مۍشـود⇣
⇦دݪ بـراۍفـاطمــ ـ ـھ مۍگیـرد
تـمام ڪھ مۍشـود بـراۍعــ ـ ـلۍ⇨
#فاطمیـہ
@pelak_shohadaa.mp3
2.58M
🕊⁐𝄞
"شـهـــ ـ ـدا "🥀
ڪھ ࢪفـتـڹوپـریـدڹاز هـفـتاسـمـوڹ
⇦مــادراۍشـــهـدا⇨
⇦مـونـدڹوخـاطـراتـشـوڹ⇨
سیـدرضـانریـمانۍ🎙
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هشت آره آره! - حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_نه
سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گفتم. تقريباً شبيه طبقه ي اوّل بود
با كمي تغييرات جزئي. مثلاً اين كه پذيرايي بزرگتري داشت و درعوض دوخوابه
بود.
***
- با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) و با اجازه ي پدر و مادر عزيزم، بله!
با صداي دست جمع كوچيك حاضر در محضر سرم رو از قرآن داخل دستم و از
آيه ي ٢٠ سوره ي نور بلند كردم. گوشه ي چادرم رو با دست گرفتم و به مامان كه
كنارم خم شده بود تا بـ*ـوسم كنه نگاه كردم و گونه ش رو بـ*ـوسيدم.
- مبارك باشه عزيزم.
- ممنون مامان گلم.
با صداي بله گفتن احسان بار ديگه صداي دستها بلند شد و بابا هم به سمتم اومد. از
روي صندلي بلند شدم و توي آ*غـ*ـوشش فرو رفتم. خاله هم به سمتم اومد.
روسري توري براقش رو جلو كشيد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد و تبريك
گفت. من هم بـ*ـوسيدمش و تشكر كردم. عمو هم جلو اومد و دستش رو به سمتم
دراز كرد. ا ّولين بار بود كه ميخواستم بهش دست بدم و كمي معذب بودم. دست
بزرگ و گرمش رو توي دستم گرفتم و لبخندش رو با لبخند جواب دادم.مبارك باشه دختر گلم.
- ممنونم عموجون.
سرم رو بـوسيد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشين.
بابا و مامان با احسان روبوسي ميكردن. چشمم به هستي كه افتاد دلم براش پر
كشيد. خودش متوجه شد و به سمتم اومد.
- الهي قربونت برم فرشته ي من! چقدر خوشگل شدي!
- ممنونم دوست گل خودم.
- مبارك باشه! انشاءاالله كه خوشبخت بشين.
- همچنين.
آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آغـ*ـوش خواهرم جا گرفت ممهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به احسان تبريك گفت.
احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشيد.
كه هستي چشمكي بهم زد و گفت:
- مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه!
مهيار: حتماً همينطوره.
هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه!
مهيار: پس خدا به داد احسان برسه!
هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت:
- اِ! مهيار!
- نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره.
-بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم.
مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- خانم جان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده.
- بايد ببينم چي ميشه.
رو به سمت من گفت:
- ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن!
سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد.
احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه ش شبيه پوكر شده بود.
آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون
زير گلوش بانمك تر شده بود. از آيدا تشكر كردم.
خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل
انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از
جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد.
مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان
آوردن. خاله و عمو هم كليد خونه ي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين
به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره. احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر
زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كت وشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود،
شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش
كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر
كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و
رنگ شده اش رو بافته بود و يه طرف شونه ش انداخته بود و شال كرمرنگش رو كاملاً
باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكي رنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرمرنگي به
روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر
تبريكش تشكر كردم.
امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
⸾شـهــیداحـمـدمَـشـلَـب
بـسـیار بـا گـذشـت بـود،⇣
مـواظـب بـودڪسۍازاودلـگیـرنـشـود.
احـ ــ ــمدعـــــاشقامـامخامنـھاۍبـود🌱⸾
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⸾شـهــیداحـمـدمَـشـلَـب بـسـیار بـا گـذشـت بـود،⇣ مـواظـب بـودڪسۍازاودلـگیـرنـشـود. احـ ــ ــمدعــ
•-🕊⃝⃡♡-•
•|در ڪوۍنـیڪنـامـاڹ
•|مــا ࢪا گـذࢪنـدادنـد
•|گـر⇦تـــو⇨ نـمۍپسندۍ
•|تـغیـیردهقـضـارا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
"شـ ــ ــهادٺ"🥀
↫مـرگانـسـاڹهاۍزیـرڪ و هـوشـیـاراسـت
ڪھ نمۍگـذارنـد⇦ایـنجـان⇨
مـفـتازدسـتشاڹبـرود!🖐🏻
⸾آقاسیدعلی خامنه ای⸾
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍂🖤•
مـاگوشـھ نـشینـاڹغـــمفـاطمـھایـم🥀
#تـم_ایـتا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•🍂🖤• مـاگوشـھ نـشینـاڹغـــمفـاطمـھایـم🥀 #تـم_ایـتا #پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
بـۍتـوزهــرا🥀
روز مــ ــ ـن شـب نمـیشـھ...
حیـ ــ ــدر بـۍ⇦تـو⇨
دیـگھ حیــدر نمـیشـھ...
ای بـھ فـداۍغـریـبۍات پـدر...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_نه سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گف
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_چهل
احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل
حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم
كت وشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود.
مامان: همهچيز رو برداشتين؟
- بله. همه چيز رو برداشتيم.
خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون.
احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اين همه
راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين.
بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد.
- چشم باباجون.
عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين.
- چشم ممنون.
مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و
روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و
امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد.
يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم.
امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت:
- انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد.
من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم.
خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا
بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت.
*
روي صندليهاي داخل فرودگاه نشستيم و چند دقيقهي بعد با اعلام پرواز كيش
به سمت گيت رفتيم و سوار هواپيما شديم.
اولين بار بود كه سوار هواپيما ميشدم و استرس خيلي زيادي داشتم. به تكيهگاه
صندلي تكيه داده بودم و دستهام رو مشت كرده بودم؛ اما احسان خيلي خونسرد به
روبه روش خيره بود.
مهماندار هواپيما شروع به گفتن توصيه ها كرد و من بار ديگه دلم آشوب شد.
رو به احسان گفتم:
- اگه هواپيما سقوط كنه چي ميشه؟
پوزخندي زد و گفت:
- هيچي! ميميريم.
نگاهي بهش انداختم و گفتم:
- چطور ميتوني به اين راحتي بگي؟
- خب چي بگم؟ بگم به حول و قوه ي الهي سوپرمَن از راه ميرسه و نجاتمون ميده؟
حرف زدن باهاش غلط محض بود. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و با اعلام خلبان
كه «تا چند دقيقه ي ديگه هواپيما بر فراز آسمان تهران به مقصد كيش بلند ميشه.»
قلبم شروع به تپيدن كرد.
صداي هواپيما استرسم رو بيشتر كرد. چشمهام رو روي هم گذاشتم و از ترس به
صندلي چسبيدم. فايدهاي نداشت و قلبم با ضربه به سـ*ـينهم ميكوبيد.
دست احسانرو كه روي پاهاش گذاشته بود، توي مشتم گرفتم و فشردم. هواپيما ديگه تو حالت
ساكني قرار گرفته بود. كمكم چشمهام و بعد مشتم رو باز كردم. با ديدن مچ دست
احسان كه به شدت قرمز شده بود تازه فهميدم كه چقدر مچش رو فشار داده بودم،
جاي ناخن هام روي دستش مونده بود. توي اون لحظه اصلاً متوجه نبودم كه دارم
چيكار ميكنم. حتي به اين فكر نكرده بودم كه ما تازه به هم محرم شديم و اگه توي
لحظه ي ديگه اي بود عمراً اگه اين كار رو ميكردم. فوراً دستش رو رها كردم و
خجالت زده سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- ايواي ببخشيد! شرمنده! من اصلاً حواسم نبود. خيلي ترسيده بودم.
سري تكون داد و گفت:
- مگه هواپيما هم ترس داره؟!
چيزي نگفتم و به آسمون آبي خيره شدم.
*
احسان
با پرادوي مشكي رنگي كه كرايه كرده بودم تا اين چند روزي كه اينجاييم راحت
باشيم، به سمت سوئيتي كه آريا توي كيش داشت و كليدش رو بهمون داده بود
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ