19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ بـخداقســممـࢪگ⇽تـــــو⇾ یـڪعالمـۍࢪا،خـوشحـالڪرد💔 یـڪعالمـۍࢪا،ویـرانـهڪرد🥀 #استور
°𖦹 ⃟💔°
غمَـش را غـیر دݪ↬
سـ ــ ــر منـزݪـۍ نیـست
وݪۍ آڹ هـم نصـیـبِ
هـر دلــــــۍ نیـسـت↻
#مرد_میـداڹ
عزیـزایۍڪه
دلتونمیـخواد#خـادم_الشـھـدا بشین♡
ڪافیـهبـهآیـدیزیـــــرپیـامبدیـن↯
⇨@shahidhadi_delha
اگـهشـرایطراداشـتهباشیـد...
#خـادم_الشـھـدا #مجازی میشیـنツ
ایـنطـرح#ویژھ_بـانوان🧕🏻
پـسخـانومـاعجلـهڪنیـد↻
مـھـلتثبتنام⇦99/10/10
@pelak_shohadaa.attheme
حجم:
100.8K
باماایتایۍمتفاوتترࢪاتجࢪبهڪنید♥
#تم_فانتزی🌱
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_پنج بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕠#قسمت_سی_شش
مامان از روي مبل بلند شد.
- اجازه بدين كمكتون كنم.
- نه تو رو خدا شما زحمت نكشين، آيدا هست.
- همه زحمتا رو شما كشيدين!
هردو كنار هم بهسمت آشپزخونه رفتن. من هم از روي مبل بلند شدم و بهسمت
آشپزخونه رفتم.
- نيروي تازهنفس نميخواين؟
مادر احسان گفت:
- مبيناجان برو بشين، تازه از سر كار اومدي خستهاي.
- نه خسته نيستم خانم ايراني!
دستم رو توي دستش فشرد.
با من راحت باش عزيزم.
خجالتزده سرم رو پايين انداختم. دوست نداشتم كس ديگهاي غير از مامان و باباي
خودم رو مامان و بابا صدا كنم!
- ميتونم خاله صداتون كنم؟ ناراحت نميشين؟
- عزيزم هرچي كه دوست داري صدا كن. اصلاً بهم بگو طلعت!
- نه اينجوري ديگه خيلي بياحتراميه! اگه اجازه بديد همون خاله صداتون كنم.
لبخندي زد و گفت:
- تو هم مثل آيدا. هيچ فرقي برام نداري عزيزم.
تشكر كردم به چهره آروم اما پر از تشويش مامان نگاه كردم!
مشخص بود كه توي دلش پر از آشوبه، آشوب آينده نامعلوم من، آشوب دلتنگي
ديدن خونوادهش و آشوب زندگي سخت و دشوارش.
دوست داشتم كه تا ابد توي آ*غـ*ـوشش بگيرم و توي گوشش زمزمه كنم كه
نگران هيچچيز نباش. من كنارتم. اگه همه دنيا هم تنهات بذارن دخترت تا ابدالدهر
كنارت ميمونه. ميخواستم كه بهش بگم اين دخترت كه حاصل ذرهذره زحمت و
شببيداري و مهرومحبت بيانتهاي توئه، الان ميخواد بهت بگه كه قول ميده حداقل
كمي از اون زحماتت رو جبران كنه. نميخواستم كه دردي به درداش اضافه كنم. من
توي زندگيم تكيهگاههاي خوبي داشتم و حالا زندگي روي ديگهش رو بهم نشون داد
تا بدونم بايد برخي مسائل رو بهتنهايي حل كنم.
***
خاله غذاي داخل قابلمه رو هم زد و از مامان خواهش كرد كه خورشت رو توي ظرف
بكشه. آيدا سالادهاي تزئينشده رو از يخچال بيرون آورد و من ترشيهاي خونگي
رو داخل كاسههاي بلور ريختم. خاله، احسان رو صدا زد و خواست كه شام رو روي
ميز بچينه. احسان بشقابها رو از آيدا گرفت و بهسمت ميز رفت. ظرف سالاد رو
برداشتم و روي ميز گذاشتم كه با ديدن بشقابهاي نامرتب سري تكون دادم و
دستم رو سمتش دراز كردم.
متعجبانه گفت:
- چيه؟
- من ميچينم. شما زحمت بقيهي ظرفا رو بكشين.
شونهاي بالا انداخت و بشقابها رو به دستم داد.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
●امامصادق(؏):
﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾
نمازشـب📿
↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود.
#حدیث
#نماز_شب🌱
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●امامصادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. #
°.• ❥ ⃟✨⠀
رفقـا🖐🏻
بیـاین امشـب نمـازشـب مـوݧ رو
هدیھ ڪنیم بھ ⇽اقـا امـامزمـاڹ🌱
#التمـاس_دعـا🤲🏻
•-🕊⃝⃡♡-•
•ݪَختۍ چـشـمهـایـٺرابـھ⇽مـڹ
قـرضمـیـدهۍ؟🥀
میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬
چـگونـھ دیـدۍ؟!
ڪھ ازچـشـمـتافـتـاد...💔
#رفیـق_شهیـدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
زمان:
حجم:
7.34M
°𖦹 ⃟💔°
تـو↫قـرارمنـۍزهـ ـ ـ ــرا
ڪسوڪارمـنـی...
سیـدرضـانریـمانۍ🎙
#فـاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
.↬❥(:🥀
گـاه"علۍ"↫فاطمھ را
اینگونھ خطـابمیڪرد؛⇩
"ایهمہآرزوۍمـن"
.
#فاطمیھ🖤
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هفت
چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد
رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و
چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت
و سري از روي تحسين تكون داد.
لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم
كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار
دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و
نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد
چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت:
- آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره!
آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد.
آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني
نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من
كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي
سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت.
دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم:
دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود!
- تو كه چيزي نخوردي عزيزم!
- ممنونم. سير شدم.
- نوش جانت.
اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم.
سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود.
سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم:
- آقااحسان؟!
بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم:
- ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟
نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان
كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي
گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد.
با نگراني بهش نگاه كردم.
- خوبي؟
دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد
- آره ممنون.
نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم.
با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها
نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال
بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو
به سمتش گفتم:
- اميدجان؟
سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت:
- بله؟
-شطرنج داري؟
يه كم فكر كرد و گفت:
- آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم.
با خوشحالي گفتم:
- مياريش تا باهم بازي كنيم؟
لب هاش رو آويزان كرد.
- امّا من كه بلد نيستم بازي كنم.
- تو بيار من يادت ميدم.
سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت.
چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي
گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي
نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم.
مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم.
- خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست.
سرش رو تكون داد.
- يعني يه سرباز واقعيه؟
- آره. يه سرباز واقعي.
مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم.
- به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن.
- قلعه چيكار ميكنه؟
- يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟
با ذوق گفت...
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°◌⚘◌°
﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک
إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾
مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
مـنـزّهـۍ⇽ تـو⇾
راسـتۍڪھ مـڹازسـتمڪاراڹبـودم.
#ایـھگـرافـۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ