eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• گۅهَر ازخاڪ‌بَرآرَند⇩ ۅ عَزیزَش‌دارَند بَختِ‌بَد بیـن‌ڪہ‌فَلَڪ‌گوهَࢪمابُردھ‌بہ‌خاڪ🥀¡`
°𖦹 ⃟🥀° 『‌ با تَأسُفـ ۅَ تَأثُرفَراۅان دَرگُذَشتِ‌عالِم‌ربانے، فقیہ‌ ۅ حَڪیم‌مُجاهد، آیةاللہ حاج‌شَیخ‌محمدتقےمِصباحِ‌یَزدے راتَسلیت‌عَرض‌مےنَماییم』
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ‌ジ اگه همین الان سردار و ببینی و قرار باشه فقط یه جمله بهش بگی چی میگی؟!🧐 جملاتتون و با ما به اشتراک بزارید⇩😌 جوایز↯🎉 و بہ ۵ نَفَر‌ بہ‌قِــیـد قُرعہ شارژ ۵‌هزاࢪ تومَنے تَعَلُق‌مے‌گیرھ 🤩
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_یک تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
♥️هوالمحبوب♥️ مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيهي جملهش نشدم. - نشنيدم. كلافه سري تكون داد و دوباره تكرار كرد؛ ولي باز هم نشنيدم. با صداي بلند گفت: - ميشه صداي اون تلويزيون رو كم كني؟ صداي تلويزيون رو كم كردم كه نفسي از سر آسودگي كشيد و گفت: - ميگم چيزي توي خونه نداريم كه شام درست كنم. ميشه بريم فروشگاهي جايي؟ به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت تقريباً شيش بود و دلم عجيب ضعف ميرفت. سري تكون دادم و از روي مبل بلند شدم. - من ميرم لباسام رو بپوشم. تشكري كرد و من بهسمت اتاق رفتم و پيراهن آبيرنگم رو با شلوار مشكيرنگم پوشيدم. سوئيچ ماشين رو از روي اپن برداشتم. مبينا داخل اتاق رفت و چند دقيقه بعد با چادر مشكي روي سرش جلوم ايستاد. از خونه بيرون زدم و مبينا پشت سرم در خونه رو با كليد قفل كرد. سوار ماشين شديم. اين اطراف رو اصلاً نميشناختم و فقط يه بار براي قرارداد كاري به كيش اومده بودم. جلوي فروشگاه بزرگي كه توي راهمون بود ماشين رو نگه داشتم. مبينا پياده شد و من هم به دنبالش رفتم. تقريباً با چهار-پنج نايلون پر به خونه برگشتيم. چشمهام پر از خواب بود. بهشدت خسته بودم. از ديشب كه روي پروندهي آقاي صالحي كار ميكردم خواب به چشمهام نيومده بود. خسته كشوقوسي به بدنم دادم و بهسمت اتاق خواب رفتم. - من خيلي خستهم، ميرم بخوابم. مگه شام نميخوري؟ - خيلي خوابم مياد. - شام كه آماده شد صدات كنم؟ - آره. روي تخت دونفره دراز كشيدم و به سقف سفيدرنگ خيره شدم. واقعاً كجاي زندگيم قرار دارم؟ با يه غريبه توي يه خونه تنها چيكار ميكنم؟! *** مبينا در قابلمه رو برداشتم و بوي خوش حاصل از قورمهسبزي رو به ريهم فرستادم. بهبه عجب غذايي شده! ميز كوچيك و دونفرهي گوشهي پذيرايي رو به بهترين شكل چيدم؛ دوتا بشقاب گرد با گلهاي ريز صورتي، دوتا فنجون ماست، يه شاخه گل رز مصنوعي كه داخل گلدون سفيد كوچيك بود، دستمال سفرههاي آبيرنگ كه به شكل گل درآورده بودم. داخل ليوانها گذاشته بودم، پارچ نوشابه و برنج سفيد با تزئين زعفرون و يه ظرف پر از خورشت قورمهسبزي كه بوش مستم كرده بود. بهسمت اتاق خواب رفتم. آروم كنار تخت ايستادم. آباژور كنار تخت رو روشن كردم و به چهرهش كه توي خواب بهشدت مظلوم شده بود چشم دوختم. دلم نمياومد بيدارش كنم. آروم كنار گوشش گفتم: - احسان؟ احسان؟ صداي هوم گفتنش رو شنيدم كه بلندتر گفتم: - پاشو شام بخور. - مامان! خيلي خستهم بذار بخوابم. خندهم گرفت. جلوي خندهم رو بهزور گرفتم و گفتم: - پاشو ديگه! با شكم گرسنه كه نميشه خوابيد. غلتي زد و سرش رو سمت ديگه چرخوند. پتوي روش رو كنار زدم و دوباره صداش كردم. - احسان! پاشو ديگه! - اَه! ولم كن ديگه! خوابم مياد. شونهش رو تكون دادم. - احسان! چشمهاش رو باز كرد. خوابآلود نگاهم كرد و كمي تعجب هم چاشنيش كرد. - تو ديگه كي هستي؟ مطمئن بودم كه دوباره داره سر كارم ميذاره. - اينجا بهشته. من هم حوري بهشتيم. برات غذاي بهشتي درست كردم. پاشو بخور! متعجب سر جاش نشست و چشمهاش رو با پشت دستهاش ماساژ داد. كليد برق رو روشن كردم كه باعث شد دستهاش رو جلوي چشمهاش بگيره. نویسنده:مهسا عبدالله زاده
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• گِڔد‌آنـ خـــانہ‌بِگَردَمـ ڪہ‌دَر‌ اۅ‌خَلۅَت‌تــــ♡ـۅسـت
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ‌ジ اگه همین الان سردار
توجه توجه‼️ بزرگوارانے‌‌ڪہ‌ایدی وجملہ‌‌ۍخودࢪا دَر یِک پَیام اِرسال‌نمےڪنند‌از‌قرعہ‌ڪشۍ‌حذف‌خواهند‌شد. ⇦مُهلَت‌ارسال‌ جملات‌تا‌۱۲‌ظهر‌ روزیکشنبہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَندَر‌‌دِل‌مَن‌ دَرۅن‌ۅ‌بیڔون‌همہ‌اوســ♥️ـــٺ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
اَندَر‌‌دِل‌مَن‌ دَرۅن‌ۅ‌بیڔون‌همہ‌اوســ♥️ـــٺ
↬❥(:⚘ یہ‌پِسَر‌ڪۅچولو‌ هَفٺ‌سالہ⤹ ڪہ‌عاشق‌سڔدارھ‌ ۅ سہ‌باࢪ‌خۅابـ‌ سَردار‌ ۅ دیدھ ジ
[•بســـــم‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصدیـقیـن•] همراهان‌گرامے‌🌱 بࢪای‌حمایت‌از‌مجموعه‌لطفا‌ازطࢪیق لینڪ‌هاۍدࢪج‌شده‌گـࢪوه‌هاوکانال‌هاۍ مـاࢪادنبال‌ڪنیـنツ ‌•••ابࢪاهیـم‌ونـویـددلـھـاتاظـھـور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f •••کانال‌عشق‌یعنے یه‌پـلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f •••کانال‌استیکࢪشهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ••• بیت‌الشـھـدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c •••بیت‌الشـھـدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـت‌هیـچ‌استخاࢪه نیست.🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عَلــے اِمامـ‌ مَن‌اَسټ‌ۅمَنَم غُلام‌عَلے  〗
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
〖 عَلــے اِمامـ‌ مَن‌اَسټ‌ۅمَنَم غُلام‌عَلے  〗 #تم_ایتا #یکشنبه‌های‌علوی #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ
୫♥୫ ذآتِ‌هَرڪَس‌دَࢪقیامت نقشِ‌پیشانے‌اوست نَقشِ‌پیشانے‌ماباشَد: «غُلامِ‌حِیدَرَم» ヅ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيه
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕞 هم مات بهم نگاه ميكرد. چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گفت: - مبينا تويي؟ - انتظار داشتي كي باشم؟ - اصلاً يادم نبود كه... بيخيال! توي خواب كه چيزي نگفتم؟! چشمهام رو درشت كردم و گفتم: - نه! از اتاق بيرون رفتم و پشت ميز نشستم. كمي از برنج زعفروني رو از داخل ديس توي بشقاب كشيدم و كمي هم قورمهسبزي روش ريختم. قاشق و چنگال رو برداشتم؛ اما دستم به خوردن نرفت. منتظر شدم تا بياد. چند دقيقهي بعد حوله به دست بهسمت ميز اومد و نگاهي به ميز انداخت. صندلي رو عقب كشيد و نشست. ميخواست حوله رو روي ميز بذاره كه دستم رو سمتش دراز كردم. حوله رو به دستم داد. حوله رو سر جاش گذاشتم و دوباره نشستم. برنج كشيده بود و با ميل تموم مشغول خوردن بود. من رو بگو واسه كي منتظر موندم. يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود. بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه كرد و گفت: - بد نيست. - بد نيست؟! اين فوقالعادهست! با حالت تمسخري خنديد و گفت: - حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من. چپچپ نگاهش كردم. - چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم! شونهاي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد. فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل سينك گذاشتم. احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه! از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم زدم و گفتم: - يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره! همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت: - كمك واسه چي؟ از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم. چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم بهاحتمالزياد احسانه. با روزهاي خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي كردم. احسان بهسمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم بهشدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد. ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو جمع كردم. *** با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و لبهي تخت نشستم. از داخل كمد حولهم رو برداشتم كه چشمم به احسان خورد. آروم و بيحركت روي تخت خوابيده بود. دوست داشتم كه اون لحظه فقط زار بزنم از اين اوضاعي كه براي خودم درست كردم. دوست داشتم كه به عقب برگردم. شايد راه ديگه وجود داشته باشه! شايد راه ديگهاي بوده و به ذهن من نرسيده! اما چه فايده؟! من شب گذشته اجازه داده بودم يه نفر كه هيچ علاقهاي بينمون نيست بهم نزديك بشه. احساس ميكردم كه غيرمستقيم به روح و جسمم تجـ*ـاوز شده! حالم از خودم به هم ميخورد و بايد ذهنم رو سروسامون ميدادم. بهسمت حموم رفتم و دوش آبِگرمي گرفتم. وضو گرفتم، چادر و جانمازم رو برداشتم و قامت بستم. نویسنده: مهسا عبدالله زاده
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
اے‌نام‌ تۅ‌ آرامش‌مَنـ ∞ヅ
↬❥(:⚘ مَن‌اَز‌عالـَـــم تۅ‌‌راتَنہــاگُزیدَمـ رَۅا‌ دارےڪہ‌مَن‌غَمگین‌نِشینَم؟! -مولانآ
Taheri-3.mp3
6.86M
🕊⁐𝄞 اِمامـ‌‌حَسَن‌ قُࢪبۅن‌ڪَبو‌تراےِ‌حَرَمِــ💚ـــٺ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بیایمـ‌ قَرار‌بزاریمـ‌ ما‌ هَم‌سُلِیمانے‌شیم
❥○ ⃟💌 بَرگَرد،سَفَرطۅل‌ڪِشید اِےنَفَس‌سَبز تاڪِےدِل‌مَن‌چَشم‌بہ‌دَر داشتہ‌باشَد؟! ⇦ارسالےازحسناخانم‌زارعے‌۴سالہ‌از‌ڪرج‌♡
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_سه هم مات بهم نگاه ميكرد. چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕖 ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم با بغض توي گلوم يكي. قرآن رو برداشتم و به آيههاش خيره شدم. واقعاً كه «تطمئن القلوب» بود. دو ركعت نماز حاجت امام زمان(عج) رو هم خوندم. چادرم رو تا كردم و همراه جانمازم داخل كمد گذاشتم و توي تخت فرورفتم. *** - مبينا؟! چشمهام رو بهزور از هم باز كردم. - بله؟! - پاشو صبحونه بخور تا بريم بيرون! اصلاً دوست نداشتم از تخت خواب جدا بشم. بهزور خودم رو بلند كردم و لبهي تخت نشستم. آبي به دست و صورتم زدم. موهام رو شونه كردم و دماسبي پشت سرم بستم. بلوز آستينكوتاه آبيرنگم رو با شلوار مشكي پوشيدم و با ديدن ميز چيدهشده سري از روي تحسين تكون دادم. پس از اين كارها هم بلده! روي صندلي نشستم و به كره و مربا پنير و گردو و چاي و آبميوهي چيده شده روي ميز نگاه انداختم. چرا نميخوري؟ - اگه بگم تا حالا تو عمرم فقط دو-سه بار صبحونه خوردم باورت ميشه؟ - واقعاً؟! - آره. - چطور ممكنه؟ صبحونه مهمترين وعدهي غذاييه. از اين به بعد بايد بخوري! با چشمهاي از حدقه دراومده نگاهش كردم. - چون من ميگم! خندهي دندوننمايي كردم كه در جواب لبخند قشنگي روي لبش اومد. لقمهاي از نون و پنير و گردو گرفتم و بهزور چاي پايين دادم. به اصرار احسان تونستم سهتا لقمه بخورم. - ميشه بريم دريا؟! - باشه ميريم دريا هفته با تموم خوبياش تموم شد. الان ديگه تقريباً همديگه رو ميشناختيم، از اخلاقيات هم باخبر شديم؛ مثلاً اينكه احسان بهشدت لجباز و يهدندهست و هر كاري كردم نتونستم متقاعدش كنم كه نمازهاش رو بخونه و اينكه بهشدت از چادر پوشيدن من بدش مياد. متوجه شدم كه خانوادهي پدريِ بهشدت اُپنيمايندي دارن كه اگه من رو با اين طرز پوشش ببينن بهشدت مسخره ميكنن! زيپ چمدون رو بستم. روسريم رو مدلدار دور گردنم گره دادم؛ اما بالاش خوب نميايستاد. بهالاجبار طلق داخلش گذاشتم و به تركيب رنگ صورتي و سفيد روسري كه به پوست روشنم مياومد نگاه تحسينبرانگيزي كردم. چادرم رو سر كردم و چمدون سبكتر رو داخل پذيرايي گذاشتم. احسان از بيرون اومد و با ديدن من گفت: - آمادهاي بريم؟ - بله. فقط بيزحمت اون يكي چمدون رو از داخل اتاق بيار. سنگين بود. باشهاي گفت و داخل اتاق شد. لحظهي آخر همهچيز رو چك كردم و چمدون رو كنار ماشين گذاشتم. احسان چمدون به دست بهسمت ماشين اومد و اونها رو صندوق عقب ماشين گذاشت. روي صندلي نشستم و چند دقيقهي بعد هم احسان اومد. صداي آهنگ ماشين رو تا آخر زياد كرد و با آهنگ همصدا شد. - من عاشقترم ازت كه پات وايسادم الان مني كه ميدوني دل كندن ازت راحت نبود برام من عاشقترم ازت نرفتم دلم نخواست كه قلبم، سرم، دلم، جونم الان اينجوري رو هواست تو بيمعرفت شدي رفت ميرفتي دلت نميرفت كل شهر شدن خاطرات تو بيرحم مگه كم بودم ديوونهت چي بودش ديگه بهونهت نویسنده : مهسا عبدالله زاده
°𖦹 ⃟♥️° اعلآم‌ۅ‌ واࢪیز‌ بَرندِگان‌چالش‌🤩 برندگان ジ : کاربر: مفقودالاثر کاربر: •♡☆شهرزاد☆♡‌• m@ry@m:کاربر Razvaneh :کاربر Haniye :کاربر