#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_چهار
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما
بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی منیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
ـــ خاڪ تو سرت مهیا
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و
بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_پنج
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
ـــ واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
ــــ و ایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد
ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
سلام عزیزان همراه
بعضی از دوستان درخواست کردن هرروز
پارتهای بیشتری از رمان و بذارم
خواستم نظر سنجی بشه که طبق خواسته اعضا پیش بریم
لطفا نظرتون وبه آی دی زیر بفرستین👇👇👇
@rahane20
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_شش
مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد
تا برگشت به شخصی بر خورد ڪرد و افتاد
ــــ واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
ـــ چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد
ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید
مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد
دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_هفت
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد
استاد صولتی با لبخند اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
ـــ مهران ڪیه
ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدند
ــــ خسته نباشید
همه از جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند
ــــ دخترا آرایشم خوبه ??
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
⚠️#تلنگرانه👌
#تفاوت_لذت_حرام_و_لذت_حلال👇🏻
✳️حدیث داریم همهی افراد #رزقشان از حلال اندازهگیری شده است.
اگر کسی به #حرام بپردازد 👇🏻
خدا #از_حلال_کمش_میگذارد.❌
💥یک #جوان پیداست چقدر باید با یک دختری با حلال زندگی کند.
این پسری که مقدر شده که چند ساعت، چند ماه، چند سال با یک دختری زندگی شیرین داشته باشد این #ولخرجی میکند،نامحرم است ولی خوب دل نمیکند
♻️ بعد هم ممکن است اسام اس بزند، تلفن کند، نامه، #پیام، و...
بعد دو سال #ازدواجش عقب میافتد😕.
🔰تا میروند #عقد کنند میگویند:عمه عروس مرد!
چهل روز عقب بیفتد. تا میروند میگویند: آقا فلانی از دیوار افتاد فلان، فلانی مریض شد، فلانی تصادف کرد، یک وقت میبینی دو سه سال #عقد این آقا پسر #عقب_میافتد به خاطر اینکه فقط دو ساعت رفت...♨️♨️
🔴حُر دو #ساعت دیر آمد، دو #فرسخ قبرش از امام حسین علیه السلام عقب افتاد.😔
✳️ حر#صبح زود باید بیاید، #چاشت(ظهر) آمد به امام حسین ملحق شد، همین دو ساعت که دیر آمد دو فرسخ قبر حر از امام حسین #فاصله گرفت.😔
⚡️یک #نگاه_حرام میکنی دو سال #ازدواج عقب میافتد.
این ازدواجها تاب خورده 👇🏻👇🏻
به خاطر اینکه ما #حرامخوری📛 میکنیم،
حرامخوری که کردیم خدا ازدواج را هی تاب میدهد،مخصوصا برای بنده های خوبش...⚠️
♻️اشتباه میکنند آنهایی که میگویند: آزادی زن، آزادی زن❕❌
اینها سرشان کلاه رفته حالیشان نیست.😏 چطور❓
#افطار خوشمزهتر است یا #ناهار❔
🌀 افطار خوشمزهتر است،
چون آدم چند
ساعت خودش را #نگه داشته است، افطار خوشمزهتر است.
اگر آدم به #حرام رسید 😱خودش را نگه دارد، خانمِ خودش برایش #خوشمزه است.💞
🌀اما اگر به هرکس رسید
با او #دست❌ داد،
او را #بوسید❌،
با او بستنی خورد و.......♨️
این مثل این است که راه میرود و مغز گردو و مغز بادام میخورد. این دیگر سفره #پهن میشود #اشتهای لازم را ندارد🚫
💖 #حجت_الاسلام_قرائتی💖
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)