#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_پنج
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
ـــ واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
ــــ و ایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد
ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕥#قسمت_سی_چهار از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راس
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_پنج
بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت.
- ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل
فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن.
نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت:
- فرزاد؟!
بابا به چهرهي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت:
- بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم.
مامان با چهرهاي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم
ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا
هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره
همون بحث تكراري و خستهكننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به
دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد.
پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون
رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه.
رو بهسمت مادر احسان گفت:
- شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟
- فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن.
پدر احسان رو بهسمت احسان گفت:
- احسانجان؟ شما چي؟
- فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن.
اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت:
- دوستاي من هم هستن!
همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو بهسمت بابا گفت:
- فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن.
- بسيار خب.
تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو
برگزار كنيم؟!
- اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره.
بابا رو بهسمت من گفت:
- نظر تو چيه بابا؟
- بهنظر من هم خوبه!
آقاي ايراني سري تكون داد و گفت:
- بسيار خب. انشاءاالله كه مبارك باشه!
صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر
كردم.
مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت:
- من برم شام رو آماده كنم. بچهها از سر كار اومدن خسته و گرسنه هستن .
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f