@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
#تم_ایتا
#شهدایی
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱
••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم
بِزاࢪبیامـ⤹
آقـــا
#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا #شب_جمعه #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°
°𖦹 ⃟♥️°
⦑؏شــق
یِڪۅاژھبێارزشبےمعنےبود
تاڪہیِڪبارھخُدا
گفتـڪہعشــقاست⦒
⬳حُسِــین (ع)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕥#قسمت_سی_چهار
از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز
كرد و گفت:
- بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه.
تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم.
آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟
- نه. ممنونم.
آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم.
من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و
سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها
هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي
بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد
ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي
قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش
آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ
هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش
برداشتم.
چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و
سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو
مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و
روي مبل كنار احسان نشستم.
آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد.
استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و
تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي
روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند.
- خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟
لبخندي زدم و گفتم:
- ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟
- ممنون دخترم!
از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ
ـطهي خوبي باهم داشته باشيم.
چاي رو به لبهام نزديك كردم.
پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان
ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي
نداريد؟
به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت.
- خوبه.
من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم:
- بهنظر من هم خوبه.
پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست
داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم.
سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت:
- آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو
رزرو كنيم.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
🕊⁐𝄞
بـهبـاغبـانبگـۅییـد
دیگـهلالـهنڪاره🥀
گۅشـهگۅشـۀایـنˇسرزمیـنˇلالـهزاره💔
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
پناهیان-فعالان-فرهنگی-بشنوند-مورد-داشتیم-که.mp3
2.29M
هِیئَتےبایَدپُشتـصَحنہ
داشتہباشہ
⬳فَعالانفَࢪهَنگےبشنۅند⛔️
🎙علیرضاپناهیانـ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
ڪاشسۅغـاتےزُوّاࢪ
بَقـیعمُہرے
ازتُربَٺمــــــــــادَرمےشُد...💔
#حوالی_فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕥#قسمت_سی_چهار از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راس
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_پنج
بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت.
- ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل
فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن.
نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت:
- فرزاد؟!
بابا به چهرهي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت:
- بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم.
مامان با چهرهاي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم
ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا
هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره
همون بحث تكراري و خستهكننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به
دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد.
پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون
رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه.
رو بهسمت مادر احسان گفت:
- شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟
- فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن.
پدر احسان رو بهسمت احسان گفت:
- احسانجان؟ شما چي؟
- فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن.
اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت:
- دوستاي من هم هستن!
همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو بهسمت بابا گفت:
- فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن.
- بسيار خب.
تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو
برگزار كنيم؟!
- اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره.
بابا رو بهسمت من گفت:
- نظر تو چيه بابا؟
- بهنظر من هم خوبه!
آقاي ايراني سري تكون داد و گفت:
- بسيار خب. انشاءاالله كه مبارك باشه!
صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر
كردم.
مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت:
- من برم شام رو آماده كنم. بچهها از سر كار اومدن خسته و گرسنه هستن .
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
اینجَنـگرا⤹
شُماشُرۅ؏میڪُنید
ۅَلےپایانَش را
⇽مـــا⇾تَرسیمـ میڪُنیم
#دلتنگپدر
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f