عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
چادری شدن ابتدای راه است
چه کسی به ما یاد داده #تحول یعنی چادری شدن!
چادری شدن تازه شروع زندگی زنانی ست
که میخواهند برای امام زمانشان زینب باشند..
❤️ به زودی غافلگیر خواهید شد
خبرهایی تو راهه... 😍
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
چادری شدن ابتدای راه است
چه کسی به ما یاد داده #تحول یعنی چادری شدن!
چادری شدن تازه شروع زندگی زنانی ست
که میخواهند برای امام زمانشان زینب باشند..
❤️ به زودی غافلگیر خواهید شد
خبرهایی تو راهه... 😍
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#تحول
سلام
اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن
من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود....
حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا...
بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم...
از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم...
گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود..
یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی...
#ارسالی_اعضا
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#تحول
اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی...
روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍
یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن...
فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن...
کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم...
الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه...
نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد...
#ارسالی_اعضا
#پایان
منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه
قسمت۴
#امتحان
توی محل ازبچگی باهم بودیم.منزل احمدعلی توی کوچه چهل تن ضلع شمالی مسجد🕌امین الدوله بود.کوچه ای که الان به نام شهیدنیری نام گذاری شده.دردوران دبستان حال وهوای احمدباهمه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی وخوب بود.احمدیکی ازبهترین دوستان 💞من بود.همیشه نون وپنیرخوشمزه ای😋 باخودش به مدرسه می آورد.هیچ وقت هم تنهانمی خورد!به ماتعارف می کرد.من وبقیه ی دوستان کمکش می کردیم!رفتاروبرخورداحمدبرای همه ی ماالگوبود.احمدبهترین دوست دوران نوجوانی من بود.باهم بازی⚽️ می کردیم.مدرسه می رفتیم.باهم برمی گشتیم و...ازدوره دبستان تادبیرستان بااحمدعلی هم کلاس بودم.بهترین خاطرات من برمی گشت به همان ایام.می گفت:بیاتوی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن رابخوانیم.درزنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه ای📃 دردست گرفته ومشغول مطالعه است.
یک بارازاوپرسیدم :این کاغدچیه❓گفت:این برگه ی اسماءالله است.نام های خدای متعال روی این کاغذنوشته شده.کم کم بزرگترمی شدیم فاصله معنوی من بااورفته رفته بیشترمی شد.اوپله پله بالامی رفت ومن...بیشترین چیزی که احمدبه آن اهمیت می دادنمازبود👌هیچ وقت نمازاول وقت راترک نکرد.حتی زمانی که دراوج کاروگرفتاری بود.
معلم گفته بودامتحان دارید.ناظم آمدسرصف وگفت:برخلاف همیشه خارج ازساعت آموزشی امتحان برگذارمیشه.فردازنگ🔔 سوم که تمام شدآماده امتحان باشید.آمدیم داخل حیاط گفتند: چن دقیقه ی دیگه امتحان شروع می شه.صدای 📢اذان مسجدمحل بلندشد.احمدآهسته حرکت کردورفت به سمت نمازخانه,دنبالش رفتم وگفتم: احمدبرگرد.این آقامعلم خیلی به نظم حساسه,اگه دیربیای ازت امتحان نمیگیره 🚫و...می دانستم نمازاحمدطولانی است.احمدمقیدبودکه اگرذکر📿تسبیحات راهم بادقت اداکند.هرچه گفتم بی فایده بود😕احمدبه نمازخانه رفت ومشغول نمازشد.
همان موقع همه مارابه صف کردند.واردکلاس شدیم.ناظم گفت:ساکت باشیدتامعلم سوالهاروبیاره.مرتب ازداخل کلاس سرک می کشیدم وداخل حیاط ونمازخانه رانگاه 👀می کردم.خیلی ناراحت احمدبودم.حیف بودپسربه این خوبی ازامتحان محروم بشه😞
بیست دقیقه همین طورتوی کلاس نشسته بودیم.نه ازمعلم خبری بودنه ازناظم ونه ازاحمد🙁همه داشتندتوی کلاس پچ پچ می کردندکه یکدفعه درب کلاس بازشدمعلم بابرگه های امتحان واردشد.همه بلندشدند
.معلم باعصبانیت😡 گفت:ازدست این دستگاه تکثیر!کلی وقت ماروتلف کردتااین برگه هاآماده باشه!بعدیکی ازبچهاراصدازدوگفت:پاشوبرگه هاروپخش کن.هنوزحرف معلم تمام نشده بودکه درب🚪 کلاس به صدادرآمد,دربازشدواحمددرچهارچوب درنمایان شد.معلم مااخلاقی داشت که کسی رابعدازخودش به کلاس راه نمی داد✅من هم باناراحتی منتظرعکس العمل معلم بودم.آقامعلم درحالی که حواسش به کلاس بودگفت:نیری بروبشین سرجات😑احمدسرجاش نشست ومشغول پاسخ به سوالات امتحان شد.من هم باتعجب 😳به اونگاه می کردم.احمدمثل مامشغول پاسخ شد.فرق من بااودراین بودکه احمدنمازاول وقت راخوانده بودومن...خیلی روی این کاراوفکرکردم.این اتفاق چیزی نبودجزنتیجه همان عمل خالصانه ی احمد💯
#تحول
رفتاروعملکرداحمدبابقیه فرق چندانی نداشت.یک زندگی ساده وعادی مثل همه داشت.درداخل جمع همیشه مثل بقیه افرادبود.باآنها می خندید☺️,حرف می زدو..احمدهیچ گاه خودش رابرترازبقیه نمی دانست.درحالی که همه می دانستیم که اوازبقیه به مراتب بالاتراست.ازهمان دوران راهنمایی که درگیرمسائل انقلاب شدیم احساس کردم که ازاحمدخیلی فاصله گرفته ام!احساس می کردم که احمدخداوندمتعال رابه گونه دیگرمی شناسدوبه گونه ای دیگربندگی می کند.مانمازمی خواندیم تارفع تکلیف کرده باشیم😶,امادقیقاًمی دیدم که احمدازنمازخواندن ومناجات باخدای متعال لذت می برد😍شایدلذت بردن ازنمازبرای یک انسان عالم وعارف,طبیعی باشد.امابرای یک پسربچه ی👦 دوازده ساله عجیب بود.من سعی می کردم که بیشتربااوباشم تاببینم چه می کند.امااورفتارش خیلی عادی بود.مثل بقیه بافرادمی گفت ومی خندید.
👈 ادامه دارد... 👉
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa