eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 پارسال بود قبل از محرم من دوسال بود که حاجتی داشتم ولی برآورده نمی شد دیگه تحملم تمام شده بود وچون حاجتم رو از امام حسین(ع) خواسته بودم وبرآورده نشده بود از امام حسین(ع) گله گذاری کردم خیلی ناراحت بودم حتی در محرم هم که مجلس میرفتم فقط برای همراهی با خانواده بود ولی هنگامی که سینه زنی آغاز میشد من هیچ اشتیاقی به سینه زدن نداشتم به همین صورت گذشت تا شب پنجم محرم از شب پنجم به بعد کم کم با خودم گفتم نکنه باز کم کاری از خودم باشه نه از امام حسین(ع) این حالت تا شام غریبان ادامه داشت در شب شام غریبان حزن عجیبی دلم رو گرفته بود وعلاوه بر این حزن یک حس دیگه هم داشتم با وجود این که خونه بودم ولی احساس می کردم در یک بیابان تاریک وبسیار سرد هستم وتحیر عجیبی داشتم نمی دونستم باید چه کار کنم ولی یک صدایی بهم می گفت تنها راه نجاتت امام حسین(ع) است تا این صدا رو درونم احساس کردم رفتم اتاقم شروع کردم خلوت کردن با امام حسین(ع) آن شب گذشت اربعین شد با چند تن از دوستانم رفتیم کربلا معلی ظهر اربعین کربلا بودیم آفتاب تیزی می تابید رفتیم تا به محل اسکان رسیدیم من کم کم گرما زده شدم سرم گیج می رفت هر دو پایم زخم بود حرارت تمام بدنم رو گرفته بود مرغ خیالم رفت عاشورا 61 هجری با خودم می گفتم من که الان در امنیت هستم اینه حالم پس امام حسین(ع) در عاشورا چه کشید که هم تشنه بود هم همین گرما رو تحمل می کرد وهم سنگینی زره وخستگی جنگ رو تحمل می کرد حالم خراب شد و این فکر تا آخر سفر رهام نکرد شب آخری که کربلا بودیم رفتیم بین الحرمین چه باصفا بود انگار تمام غصه هام تموم شده بود ، خیلی زیبا بود همه مردم با زبان های مختلف با امام حسین(ع) حرف می زدند زبان ها فرق می کرد ولی انگار همه به امام حسین(ع) التماس می کردن سفر کربلاشون تموم نشه وجالب اینه بعد از مدت کوتاهی آن مشکل دوسالم حل شد🍃 ✍شما هم میتونید اگه دلنوشته یا خاطره ای اینچنین دارید برای ما بفرستید تا در کانال قرار بدیم😊 ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆..................
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 سلام خسته نباشید ۱۴ سالم بود اهل خوش گذرونی و ولگردی اهل همه نوع کاری بودم از مشروب بگیرین تا سیگار کشیدن توی مدرسه معروف بودم دیگه یکی از بچه ها یک بار به من گفت تو که این همه اهنگ و چرت و پرت گوش دادی بیا اینو گوش کن یک فلش بهم داد داخلش فایل صوتی سخنرانی اقای یکتا بود با خنده گفتم گفتم حالا بذار گوش کنم چیزی ازم کم نمیشه درباره شهدا گفتن واقعا دلم شکست و یه تلنگر بهم وارد شد انگار منی که حجاب نداشتم کمی مغنعه جلو اورده بودم همه تعجب کرده بودن اخه منی که همیشه انقدر ارایش میکردم که حد نداره اصلا ارایش نکردم و مغنعه ام جلو بود چند هفته همینجوری گذشت و منم توی خودم بودم کاری به کسی نداشتم تا دیدم سفر راهیان نور گذاشتن داخل مدرسه گفتم منم میخوام بیام مدیر مدرسه مخالفت کرد گفت اونجا جای تو نیسته من دلم شکست گفتم ای شهدا منم دعوت کنید بیام سرم انداختم پایین اومدم برم معلممون صدام کرد گفت بیا باشه اسمتو نوشتم میتونی بیایی خیلی خیلی خوشحال بودم من که اصلا چادر نداشتم رفتم چادر خریدم و راهی شلمچه شدم وقتی رسیدم دیگه چیزی نمیدیدم انگار فقط حال و هوای اونجا رو عشق بود قرار بود شش روزی اونجا باشیم روز چهارم من داشتم داخل منطقه میچرخیدم اتفاقی دیدم یک نفر داره سخنرانی میکنه دیدم خیلی برام صداش آشناس گفتم خدایا من کجا ایشون دیدم یا صداشون شنیدم از یک نفر پرسیدم ایشون کی هستن گفتندآقای یکتا هستند خیلی خیلی خوشحال شدم گفتم میشه با ایشون صحبت کرد همراه های ایشون گفتند صبر کنید بحثشون تموم شد بعدش منم گفتم چشم صبر کردم بحثشون تموم شد بعدش رفتم پیش ایشون باهاشون صحبت کردم راهنمایی گرفتم ازشون الحمدالله بعد از اون برخورد تاحالا نمازم و هیات های من ترک نشده و همه اینهارو مدیون آقای یکتا هستم ممنون حاج آقا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat♡👆
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتح یک شهید؛ شهدا، به جوش می‌آورند خون‌های سرد و بی‌حرکت را، به هوش می‌آورند قلب‌های غافل و خوابیده را و به نوش می‌سازند لب‌های خشک و تشنه را؛ شهدا، در میان بت‌ها ابراهیم‌اند، در میان فرعون‌ها موسی‌اند و در میان بلاها ایوب‌اند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دلنوشته خبر شهادتش بی حالم کرده بود گوشه ای کز کردم و سرم را به دیوار گذاشتم وبچه هایم را تماشا کردم. می دویدند و می خندیدند ودنبال هم می کردند،زمین می خوردند و دوباره پا می شدند و بازی می کردند ؛صدای هیاهوی بازی و خنده هایشان خانه را می لرزاند. لحظه ای چشمانم روی هم افتاد وخیالاتی شدم... خیال کردم و دیدم که جنگ شده همسرم رفته جنگ ومن هم زیر بمباران هوایی دشمن دست تنها بی چادر و بی روسری به دنبال بچه هایم می دویدم ؛بچه ها از ترس جیغ می کشیدند و خود را به این ور و آن ور می کوبیدند پاهایم ازترس داشت بی حس می شد خانه رو سرمان خراب شده بود ومن پرپر شدن فرزندانم را به چشم می دیدم بی آن که بتوانم کاری کنم... -خانم..خانم .. خوابیدی؟ چشمانم را باز کردم سرم را بالا گرفتم همسرم بود بالای سرم... نگاهی به اطراف انداختم ؛فرزندانم هنوز می دویدند و می دویدند . می‌خندیدند ومی خندیدند... ناخودآگاه برزبانم جاری شد: روحت شاد حاج قاسم... روحت شاد سردار دلها... منتظر دلنوشته های زیباتون هستیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول بشم همه کار می‌کردم خیلی گناه کار بودم ولی خدا همیشه هوامو داشت با اینکه گناه میکردم ولی همیشه هوامو داشت.... دیگه یه دختر 17 ساله بودم که هر خطایی مرتکب شده. پوچ بودم از هر احساسی دیگه احساسی برای زندگی نداشتم چند بار تا خط خودکشی رفتم ولی انگار خدا نمی‌خواست یه حسی توی دلم نمیزاشت اون اشتباه انجام بدم و خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم که خدا منو خیلی دوس داشت و نذاشت اون کارو انجام بدم... همونجور که گفتم خیلی گناهکار بودم😔😔و توی خانواده ای زندگی میکردم که بابا نظامی بود و به شدت رو حجاب و این چیزا حساس بود مادرم هم همینطور به دلیل داشتن دوستای نامناسب خانوادم اعتماد کردن به من براشون خیلی سخت بود حقم داشتن همیشه تو خونه دعوا بود به خاطر کارای من به خاطر رفتار و پوشش من منم همیشه لجبازی میکردم و اهمیتی نمی‌دادم و بیشتر برای اینکه لجشونو در بیارم بیشتر کارامو تکرار میکردم ک... زندگی من به پوچی گذشت تا 15آذر ماه سال 98 که از طرف مدرسه برای درس آمادگی دفاعیمون اعزام شلمچه شدیم... حتی تا رفتن اونجا هم بعضی وقتا چادرم رو در می‌آوردم و از اجبار چادر سر میکردم...رسید روز آخر ما رو بردن منطقه عملیاتی شلمچه اونجا هفتا شهید گمنام بودن که تفنگ و سربند و پلاک و ایناشون تو مرقدشون بود... دلم اونجا لرزید رفتم کنار مرقد گفتم:سلام نمیدونم دارم با چه رویی سلام میدم ولی.... داداشای گلم من دیگه از این زندگی سیرم دیگه پوچم مداحی یکی از سردار ها هم بنزین رو آتیش بود باعث می‌شد بیشتر گریه کنم اونجا گفتم منم جای خواهرتون آیا دوس دارین خواهرتون گناه کنه... من میخوام پاک بشم من میخوام دیگه گناه نکنم خودتون دستمو بگیرین.. از این منجلاب نجاتم بدین... گذشت روز آخر رسید ما رو بردن معراج شهدا اونجا هم خیلی حس و حال خوبی داشت یه فیلمایی گذاشتن که چه میخواستی چه نه اشکت در میومد چنتا شهیدم تازه تفحص کرده بودم رفتم کنار مرقد گفتم منم همون دختر گناه کار من پوچم هیچی ندارم خسته شدم از گناه خسته شدم از آلودگی نجاتم بدین... گفتم من میخوام وارد این راه بشم خودتون یکی رو سر راهم قرار بدین که باعث بشه که نلغزم تو راهم که ثابت قدم بشم تو این راه... با کلی ناراحتی برگشتیم تو اتوبوس... رسیدیم خونه... شام خوردم رو به مامانم گفتم مامان برام چادر میخری؟؟؟ گفت تو چادر سرت کن من پیرهن تنمو میفروشم برات چادر میخرم گفتم مامان برام چادر بخر... چادرمو سفارش داده بود مامانم بعد از دو ماه طول کشیدن چادرم اومد ... وقتی حجاب زدم همه تعجب کرده بودن که چی شد که دختری که اصلا تو مد چادر نبود الان یه لحظه هم چادرش از سرش پایین نمیره... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺🕊 آغاز شدی از خانه تابستان حیاط تیر باغچه شانزدهم و روییدی مانند یک گل سرخ نور خدا را گرفتی از چشمه عشق الهی نوشیدی تو هرگز پژمرده نشدی و دوباره روییدی اینبار در بهشت🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷 سلام علیکم دو روز قبل اربعین شهید مجید قربانخانی یعنی ۲۰ خرداد ۹۸ هنوز این شهید رو خوب نمی شناختم فقط تو تلوزیون یه صحنه دیده بودم مادر شهید در معراج الشهدا استخوان های شهید رو دست گرفته و بیتابی میکنه... آخه ۳ سالی بود که پیکرش مفقود بود و مزار نداشت دوشنبه شب ۲۰ خرداد ماه به خواب رفتم نزدیکای اذان صبح خواب دیدم در یه باغ بسیار بزرگ پر از درختان میوه جوانی با لباس فرم سپاه وسط باغ ایستاده و بهم میگه سلام من داداش مجیدم...دیگه مزار دارم بیا سر مزارم برام احیا بگیر و نذر کن به بقیه هم بگو برام احیا بگیرن و نذر کنن من که تا اون موقع این شهید رو نمی شناختم تو همون عالم رویا همینطوری نگاش میکردم لبخندی بهم زد و گفت من داداش مجیدم منو نمیشناسی؟! یدفعه با صدای اذان صبح از خواب پریدم اینقدر رویا صادقانه بود که به خودم گفتم این شهید کی بود؟! من شهیدی به اسم مجید نمی شناسم نمازم رو خوندم و خوابیدم جالب ادامه ی خوابم رو هم دیدم شهید قربانخانی اصرار داشت که براش احیا بگیرم و نذر کنم صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول گوشی مو روشن کردم باورتون نمیشه اولین پستی که برام باز شد شهید مجید قربانخانی بود تحت این عنوان چهارشنبه مراسم اربعین شهید مجید قربانخانی در گلزار شهدای یافت آباد من شاغلم و بسختی بهم مرخصی میدن تونستم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم و در مراسم اربعین شهید حضور بهم برسونم اتفاقا چه مراسم جالبی بود خیلی با شکوه و مداح عزیز،سید رضا نریمانی هم مداحی زیبایی درباره ی شهید کردند خواب رو برای مادر شهید تعریف کردم ایشون منو مورد لطفشون قرار دادند و در روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به همراه چند تا از خادمین شهدا به منزل ایشون دعوت شدیم. شما هم میتونید خاطرات متحول شدنتون و عنایات شهدا رو برای ما ارسال کنید☺️🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 من با آقا ابراهیم خیلی تصادفی آشنا شدم کتاب سلام بر ابراهیم از یه بنده خدا که در اعتکاف شرکت کرده بودند به من رسید و من شروع کردم به مطالعه اش اگر بخوام بگم که چه دوران خوشی رو با رفاقت با آقا ابراهیم تجربه کردم باید به اندازه یه کتاب صحبت کنم اما من یک تجربه دارم که از همه اتفاق های زندگیم برام خاص تر بود من چند وقتی بود که خیلی بی تابی می کردم و دلم می خواست خواب آقا ابراهیم رو ببینم تا اینکه یک شب در عالم رویا دیدم خانمی با لباس های سفید به من یه نوزاد دادن و گفتن چرا انقدر بی تابی می کنی اینم ابراهیمت و نوزاد رو گذاشتن بغل من امیدوارم هر کس این متن رو می خونه بدونه که رفاقت با شهدا رفاقتی هست که رفیق شهیدت همیشه هواتو داره.💐💐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ❣ سلام چیزی که همیشه داخل اخلاق شهدا من و جذب خودش میکرد آرامش و صبوریشون بود مخصوصا چند روز قبل از شهادتشون و اگر یه روزی بخوام تشبیهشون کنم به دریا تشبیه میکنم چون هم با صداش آروم میشی هم بهت آرامش میده ولی هیچ کس هیچ وقت به طور کامل نمیتونه بفهمه داخل عمق اون دریا چقدر اتفاق داره میفته🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
| ♥️ | این روزا.. اگر ڪھ دیدید حالمون خوش نیست؛ بے قراریم! همش تو فڪریم..🍃 چیزے نیست! اینا طبیعیه آخھ ما ڪربلامون❤️ دیر شدھ دیرھ دیرم نھ هـا ڪم شده... راستش این وسـطا بعضیـامون هستن!☘️ تا حالا ڪربلا نرفتن..😓 اصلا ما هیچ! بھ حالِ ڪربلا نرفتھ ها دعا ڪنین..✨ 🌿 💔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✍🏻💔 دیگہ‌داࢪه‌زمان‌آمدنت ‌دیࢪ‌میشہ‌آقا دیگہ‌داࢪه‌زمون‌آمدن‌بهاࢪواقعی‌دیࢪ‌میشود دیگࢪنیامدنیامدنیامد....... ومن‌باز‌چشم‌بہ‌ࢪاه‌موندم‌تا‌جمعہ ‌دیگࢪ💔😔 ﴿أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج﴾
417.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌| 🍁بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهی! 🍁دلمـان می‌خواهَـد دِلِ شما هَـم بـراے ما تَنگـ شَود... ! ای 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa