عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
وارد منزل شان شدیم. یک جوان بلندقامت، با موها و ریش فرفری آن جا بود. خیلی ما را تحویل گرفت. اسمش احمد بود؛ احمد بیابانی! نماز و ناهار پیش او بودیم. بعد هم برای دیدار با حضرت امام، با همراهی جماران شدیم. از آنجا هم به منطقه غرب و جبهه ریجاب رفتیم. تمام رفتار و کردار این جوان در طی سفر و بعد از آن را زیر نظر داشتم. فوقالعاده سر به راه بود. اصلا آن چیزی که مهدی می گفت خیلی تفاوت داشت.
من یک ماه با احمد در ریجاب زندگی کردم. رفتار و اخلاق او خیلی برایم جالب بود. یک بسیجی تمام عیار بود. از آنها که نفس مسیحایی، امام آنها را زیر رو کرده بود. اخلاق داش مشتی مهدی خندان، احمد را به دنبال او به سپاه ریجاب بازگردانده بود. یک روز به احمد گفتم: قبل از انقلاب چه وضعی داشتی و چه میکردی؟ نمی خواست کسی از قبل از انقلاب او خبر داشته باشد. فقط چند کلام کوتاه گفت ساکت شد:" آن زمان جامع آلوده و پر از فساد بود. ما هم کسی را نداشتیم که نصیحت ما کند. اما امام آمد و دست ما را گرفت. الان دیگه جامعه اینطور نیست. اگر کسی الان درگیر فساد بشه باید پیش خدا جواب بده." یکی دیگر از دوستان ما میگفت: احمد از آن داش مشتی های شاه عبدالعظیم بود. از آن لوتی هایی که امروز خیلی کمتر از آنها می بینیم قدیم هر کس مورد ستمی واقع میشد از احمد کمک می خواست.
او از آن لوتی های بامعرفت بود. آن زمان یک محل بود و یک احمد. قبل از انقلاب بود که عاشق امام شد و به انقلابیون پیوست.
دوستم ادامه داد: ما از انقلاب گذشت. یک روز در خیابان داشتم با جمعی از منافقین درباره امام خمینی بحث می کردم. کار بالا گرفت و صحبت داغ شد اطرافم شلوغ شد احساس خطر کردم.
یک لحظه دیدم شخصی هیکلی با ریش های بلند و موهای فرفری از راه رسید و نجاتم داد.
خوب که چهره اش خیره شدم او را شناختم "احمد" بود. اما خیلی عوض شده بود. بهش گفتم: احمد آقا قیافت تغییر کرده!؟ در جواب گفت: امام خمینی کاری کرد که من دوباره متولد شوم.
با شنیدن این خاطرات عظمت شخصیت احمد در ذهن من بیشتر شد.
روزها گذشت تا اینکه دیدم برخی شبها احمد به پشت مقر سپاه میرود و در تنهایی با خدای خود خلوت می کند. او از گذشته خودش خیلی ناراحت بود. یک بار شنیدم که احمد از شهادت میترسد. تعجب کردم! احمد آنقدر شجاعت داشت که یک تنه در مقابل حملات دشمن ایستاد. حالا او می ترسد!!!؟ اما احمد چیز دیگری می ترسید. از اینکه شهید شود و بدن او پر از اثر چاقو ست در تهران مورد مشاهده مردم قرار گیرد.
روز بعد احمد به سراغ سید میررضایی آمد. به او گفت: برای من دعا کن. دعا کن که خدا وقتی من رو قبول میکنه بدنم راکسی نبینه! سید پرسید برای چی!؟ احمد گفت: میترسم مردم بدنم را ببینند و به شهدا بی اعتماد باشند. آن وقت فکر کنند همه شهدا مثل من.... 😭برای همین دعا کن بدن من بسوزه و از بین بره😭
من با تعجب حرفهای احمد را گوش می کردم. دیگه بودم که هیچ گاه با بچهها به حمام عمومی نمیرود. برای حمام یا به شهرهای مجاور می رفت یا در رودخانه استحمام میکرد.
میخواست حتی بسیجیها بدن او را نبینند! چند روز بعد روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ فرا رسید قرار بود شناسایی منطقه توسط محسن حاج بابا انجام شود. احمد به عنوان راننده همراه با ایشان و برادر شوندی اعزام شد. ساعتی بعد گلوله توپ دشمن درست به خودروی آنها اصابت کرد. بدن احمد کاملاً سوخت او همانطور که از خدا می خواست شهید شد.
پیکر او و محسن حاجیبابا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد، اما چند روز بعد تکه های بدن این سه شهید از لابلای ماشین جمع آوری و در گلزار شهدای یکی از روستاهای منطقه ریجاب به خاک سپرده شد.
احمد بیابانی توبه واقعی کرد خدا هم او را در بهترین حالت به سوی خود دعوت کرد.
#پایان_منزل_بیست_و_پنجم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆