eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 منزل ششم / فراری در روزگار قدیم سراسر ایران را خان و خان بازی پر کرده بود. خان و کدخدای هر محله هر کاری که می خواست می کرد. نوچه ها و اطرافیان او هم به همین ترتیب به مردم ظلم می کردند. در سرزمین خوزستان و در حوالی دزفول نیز چنین شرایطی حاکم بود. یکی از آن کسانی که از دوران جوانی در خدمت خان منطقه بود، جوانی بود که محمدرضا نام داشت. او هرچه می خواست می کرد. جوان شیر پاک خورده ای بود که به خاطر دوستان بدش گرفتار این مسائل شده بود. او همیشه در کنار خان بود و در ظلم و شریک. همیشه با خودش خنجر داشت هر کسی را که می خواست او را اذیت کند حسابی ادب میکرد. در دعوا کردن حریف نداشت. حساب کار، دست همه آمده بود. روزها و سالها گذشت تیراندازی ماهری شده بود. محمدرضا حتی یک بار قصد کشتن خان یکی از مناطق را داشت که موفق نشد. اواسط دهه ۵۰ ماموران حکومتی به دنبال او بودند. او هم رهایی از دست آنها راه کوه و کمر را در پیش گرفت. کوه‌های مرزی ایران و عراق ماوای شده بود. گاه گاهی هم به خانواده سر میزد و کمی آذوقه از آنها می گرفت. تا این که انقلاب پیروز شد. برای خودش پیرمردی شده بود به سراغ خانواده آمد. در آن روزگار که در دل کوه زندگی می کرد، خیلی به گذشته و آینده خودش فکر کرد. آخرا ین هم زندگی است!؟ محمدرضا بعد از فکر کردن های بسیار تصمیم گرفت، از گذشته خود توبه کرد. حالا وقت آن بود که زندگی جدیدی را آغاز کند. سراغ مردم رفته و از آنها حلالیت بطلبد؛ زیرا خداوند ممکن است از حق خودش بگذرد اما حق مردم را نه. راه افتاد و در به همه خانه هایی را که روزگاری با آنها ظلم کرده بود کوبید. از همه حلالیت طلبید. اگر جای جبران بود، جبران می کرد. هر که داشت داد تا او را حلال کنند. یادم هست که پیش پدر من آمد و گفت: یک بار مرا اذیت کردی، گفتم صبح زود که می خواهد به زمین کشاورزی برود او را میکشم. بر سر راه تو کمین کرده بودم، تو را دیدم که آمدی، اما یک بار دست و پایم لرزید. فهمیدم که خدا نمیخواهد من خون یک انسان مظلوم به گردنم باشد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💯یک نوجوان ۱۷ ساله پاکستانی‌الاصل، را در انگلستان ترجمه کرد. 💠سیدحیدر جمال‌الدین، مترجم نوجوان و مقیم انگلستان گفت: 🌀وقتی من کتاب این بزرگوار را خواندم، متوجه شدم که درس‌های زیادی از جمله شجاعت✓ بخشندگی✓ و رشد شخصیت✓ در آن هست. 💠شهید ، مربی خوبی برای بچه‌هایی بود که پیرامونش حضور داشتند✅ 📚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
استاد دانشمند،کربلایی مهدی رسولی.mp3
2.62M
، ✨ ⚜️، کربلایی مهدی رسولی⚜️ 🍃زیارت امام حسین علیه السلام، آرامش دلها🍃 🍏شب جمعه ست دلم کرببلا می خواهد🍏 علیه السلام زیارتی_ارباب 💠وعده دیدار بچه هئیتی ها امشب در کانال: @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_41 &راوی محسن امروز دوازدهم فروردین ماهه
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی زینب امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره -وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم یه ساعتی بازی کردیم یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی -فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم فاطمه: چلا خاله -آخه نامحرم هست جیگر خاله عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه -کجا عطیه :پشت اون اتاق تکی وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره -پاشیم بریم بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم -محسسسسسن میکشمت خیییییییییلی نامردی الان چیکار کنم خیسم کردی 😭 محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍 تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام یک هفته بیشتر تا عروسیمون نمونده بود همه کارامون کرده بودیم از خواب بیدار شدم موهام آشفته دور برم گرفته روی تختم داشتم دستام میکشیدم گوشیم برداشتم داشتم کانالام گروهام چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید ""اسارت یک نیرو سپاه پاسدران در سوریه """ اشکام باهم مسابقه داشتن با داستای لرزان شماره محسن اول از همه گرفتم -سلام تو کجایی؟ محسن: سلام چرا گریه میکنی دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده ؟ -زود بیا نگرانتم زود بیا محسن‌: زینب چی شده خواب دیدی باز؟ -نه نه ی پاسدار تو سوریه بچه ها کدوم سورین؟ مهدی،محمد و علی ایرانن؟ محسن : یا ابوالفضل آره همه ایرانن بذار یه زنگ ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم -محسن توروخدا بیا پیشم من نگرانتم محسن : باشه عزیزدلم باشه تو گریه نکن من تا نیم ساعت دیگه پیشتم اون روز انقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر اما خدا ی جوری دیگه این پاسدار انتخاب کرد با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن محسن حججی در سی نهم سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب با جان فشانی اش آبیاری کرد نام نویسنده: بانو مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹کاربران عزیز ان شاء الله که از هیئت مجازی امشب استفاده لازم را برده باشید و هر شب جمعه منتظر همراهی شما هستبم😊🙏 💟همچنین از شما خواهشمندیم جهت برگزار بهتر هئیت مجازی انتقاد و پیشنهاد خود را به ایدی زیر بفرستین 🆔 @Heydaryyy
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
🌱 پای درس شهیدان 💠جنگ را اگر بتوان معبدی رفیع درنظرآورد که شهیدان در فضای عطرآگین آن نماز عشق خواندند ومسجود ملائک شدند،🌷شهید آقامهدی باکری یکی از مناره‌های بلند آن خواهد بود که ازدوردست‌ گنبد مینایی🍃، آرامش و ایمان می‌پراکند واز ماذنه‌اش اذان عشق به گوش جان می‌رسد ومحیط زندگی را رنگ معنویت می‌بخشد. 🦋 فصل خلوص کتاب ایثار وشهادت با نام او آغازمی‌شود وزخم‌های بدر و خیبر را تازه می‌کند. نثار روح پاکش 🌹 🌅 صبحتون ‌شهدایی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 تو که هم سن منی تو که هم سال منی❤️ توشهیدبن شهید توجهاد بن عماد😭 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃روز وصل ✅ سخنان حضرت آیت الله خامنه ای درباره آرزوی شهادت حاج قاسم 🦋 روایت شهید سلیمانی از شهید حسین یوسف‌الهی؛ شهیدی که پیکر مطهر سردار در کنار او به خاک سپرده شد.🥀 نثار روح پاکشان صلوات @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 او حق الله را هم جبران کرد‌. محمدرضا نمازها را قضا کردو مشغول عبادت شد. شب ها به خاطر عمر خودش که تباه کرده ناله می زد و اشک می ریخت. این انسان با آن شخصی که می شناختیم حسابی فرق کرده بود. او به حدیث امام صادق (ع) کاملا عمل کرد که می فرمایند : توبه از گناهان شرایطی دارد از جمله :👇 🔹۱)همواره انسان در برابر خدا اعتراف کند به گناهانی که انجام داده که این یادآوری او را از غرور و ارتکاب دوباره گناهان باز می دارد. 🔸۲)پشیمانی واقعی از گناهانی که قبلا انجام داده است. 🔹۳)از اینکه در مابقی عمر مجدداً مرتکب گناه شود، ترسان باشد. 🔸۴)از اینکه خلاف امر خدا را انجام داده و نتوانسته اطاعت خدا را بکند، گریان و متاسف باشد. 🔹۵)همواره نفس خود را از میل به شهوات باز دارد 🔸۶)آنچه از واجبات به گردن او مانده قضایش را به جای آورد وحقوقی را که بر عهده دارد به جای آورد. 🔹۷)از هم نشینان و دوستان بد دوری کند. (مصباح الشریعه) روزها گذشت تا اینکه یک باره شیپور جنگ🎺نواخته شد‌. ارتش و سپاه در دشت عباس و دیگر مناطق خوزستان با دشمن درگیر شدند. اما مشکل اساسی آنها نبود یک راه بلد بود. کسی که کوه و دشت این مناطق مرزی را بلد باشد. محمدرضا خودش را به نیروهای نظامی می رساند. به آنها گفت که من سالها فرار بودم و در این کوه ها و دره ها زندگی کرده ام ؛ من این مناطق را مثل کف دستم بلدم.✋ بین ارتش و سپاه بر سر استفاده از این پیرمرد ریش سفید دعوا بود.😄 یک روز با نیروهای ارتش به شناسایی می‌رفت روز دیگر با نیروهای سپاه.😊 من ایام، مدتی را با او در مناطق عملیاتی بودم. وقتی که می دیدم که چگونه مشغول نماز شب می شود و استغفار می کند، به حال او غبطه می خوردم😔. یک انسان چقدر می تواند تغییر کند!؟ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ بود که با نیروهای ارتش در یک عملیات همراه شد. فرمانده نیروهای ارتشی مجروح شد و در مقابل نیروهای دشمن به زمین افتاد!! محمدرضا یراق زاده از جا بلند شد و جان فرمانده را نجات داد، اما گلوله کالیبر دشمن این پیرمرد توّاب را به سوی بهشت فرستاد.😭✨ روح ما با یادش شاد🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_42 &راوی زینب امروز سیزده بدر دیروز محمدآق
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست یک جوان بیست پنج ساله ک غوغا کرد دلمون میخاست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزو هتل ، کارتهای چاپ شده بود و.....مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان دعوت کرده بودیم بیست پنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من برخلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند ،دامن بدون دنباله و یعقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت گوشی حسین برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم """برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم 😭😭 جایی خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست 😭😭 من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر مزار برادر شهیدم باشم 😭 چون مزار برادرم خالی است حتی یک دست ازتو در مزار نیست😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم وای حسینم امروز ۱۹ماه از گمنامی تو میگذرد یک نشانی به دل نازک خواهرت امروز بده منتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم """" سخت بود رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم انداختم روی صورتم و صورتم گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین توروجان زینب امشب بیا محسن: زینب پاشو تروخدا پاشو نو عروسم پاشو بریم بخدا حسین میاد عزیزدلم پاشو حالت بد میشه خانمم -یه دقیقه محسن تروخدا فقط یه دقیقه بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم وقتی رسیدیم ب ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوارم ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهت اومده حسین جوابت داده 😭 زندگی دونفره منو محسن شروع شد ولی دقیقا دوروز بعد شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن و گفتن ۱۵شهریور اعزامشون به سوریه است داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد -چی شد؟ محسن: هیچی گفتن ۱۵شهریور اعزاممونه -محسن محسن: جانم -بری چی میشه ؟ محسن:هیچی نمیشه سر مر گنده برمیگردم اعزام اولم نیست که بادمجون بم افات نداره حالا بیا بشین ناهار بخوریم شب خونه مامان اینا دعوتیم -باید بهم قول بدی برگردی محسن :اوووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت و فقط پنج روز تا اعزام محسن مونده بود من داشتم تو سررسیدم اسامی شهدا دهه هفتادی لیست میکردم محسنم کتاب سلام بر ابراهیم میخوند سرم بلند کردم چشم افتاد ب لکه ی خونی که روی کتاب دست محسن بود -محسن این لکه خون روی کتاب چیه محسن: لکه خون یه شهید البته چند روز قبل شهادت توهم صبور باش ی روزی راز این کتاب میفهمی تا اومدم سوالی بپرسم گوشیم زنگ خورد ب اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم وقتی گوشیم قطعـ کردم رو به محسن گفتم -خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اونشب فهمید تواین اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دوروز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای ...... نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆