8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام عزیز برادرم...
وداع با پیکر شهید الله کرم...😔
#شهید_الله_کرم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_دهم/ لاتِ بامرام
بعضی آدمها هستند که شخصیت آنها برای تغییر برای اینکه گذشته خود را پاک کنند احتیاج به یک الگو دارد. کافی است که یک انسان الهی راه یافته، در مسیر زندگی آنها نشان میدهد.
محمدصادق در خانواده ای مرفه و شلوغ در مشهد به دنیا آمد. بچه سوم خانواده بود. با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها از همان نوجوانی آدم ناسازگاری شد. درس نخواند، پی کار و مهارت نرفت تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق بازی ، دعوا ، در گیری، زد و خورد و زندان گذشت!
هر روز هم یک جای بدنش را خالکوبی می کرد. زندگی او در لنجزاری که برای خودش درست کرده بود ادامه داشت و ما را عذاب می داد.
یکی از عادت های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت.
از آنجا که قد و قواره دُرشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت.
حالا حساب کنید خانواده ما از دست کارهای او چقدر در عذاب بود. آن سالها منزل پدری مان احمد آباد مشهد بود، ولی پاتوق محمد که به ممد سیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود.
البته مثل اغلب گنده لات های قدیم ، از یک مرامی هم پیروی می کرد؛ مثلا، اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی گذشت میکرد.
مطلب دیگر اینکه روی ناموس محل حساس بود، اعتقاد داشتن ناموس محل، ناموس من است.
یادم هست در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند.
محمد ایستاده بود و می خندید و می گفت:" خداروشکر! هفتاد هشتاد تا از پروندهام سوخت🤣"
از دیگر برنامه های محمد این که در سالهای اول پیروزی انقلاب باتوجه به قدرتش، برای کلمه ل نان و نفت و... میگرفت و کار مردم راه می انداخت.
کم کم آن روحیه تند و خشن در حال تغییر بود. یک نفس مسیحایی میخواست که روح او را جلا دهد.
گذشت جنگ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر مان که نخبه و آدم حسابی بود به جبهه رفت.
اردیبهشت سال ۱۳۶۰، محمد رفت اهواز دیدن عباس.
خودش تعریف میکرد که همینطور دم مقر، منتظر ایستاده بودم که یک جیپ جلوی پایم ترمز کرد. مرد مقتدر اما متواضعی پیاده شد و نگاهی انداخت و سلامی کرد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟ گفتم: برای دیدن برادرم اومدم.
بی مقدمه از من پرسید: دوست داری بجنگی؟
سرم را زیر انداختم و جواب دادم: دوست دارم ولی بعید بزارن.
آن شخص خندید و به همراهش سپرد که مرا راهنمایی کند. من هم که عاشق هیجان و زد و خورد بودم، سر از پا نمیشناختم.
پرسیدم: این بابا کی بود که با من صحبت کرد؟ گفتند: ایشان دکتر چمران بودند.😊
اسمش را شنیده بودم اما خودش را ندیده بودم. خیلی از او خوشم آمد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_اول بسم الرب العشق توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_دوم
بسم الرب العشق
این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادرم)
یه چن وقتی بود ازش خبری نبود.
به این امید که الان اونم منو نیگا میکنه بهش خیره موندم اما همچنان سربه زیر موند. همین کارای این بچه مذهبیا هست که برا آدم اعصاب نمیذاره
زهرا از جا بلند شد و بامن خداحافظی کرد با اون پسر که معلوم نبود باهاش چه سنمی داره از دانشگاه خارج شد
هیچ وقت نتونسته بودم دقیقا چهرش رو رو رصد کنم
اما اینبار موفق شدم
چشمهای آبی رنگ با مژه های بلند و کمی بور
ولی چرا هز چه فکر میکنم بقیه ی اجزای صورتش رو به یاد نمیارم؟؟؟
فقط و فقط چشم هاش ...
سرکلاس ذهنم فقط درگیر پسری بود که حتی اسمش رو هم نمیدونستم
هیچی ازش بخاطر ندارم بجز چشماش
کلاس تموم شد و من همچنان سردرگم بودم
هچی بیشتر بهش فکر میکردم جنون بیشتری وجودم رو در بر میگرفت
همینجور در حال خیال بافی کردن بودم که صدای نیلا همکلاسیم تمام معدلات ذهنیم رو بهم زد
_چطوری نازی جون؟؟
بهش خیره شدم این دختر با این سبک بازیاش چقدر بازهرا تفاوت داشت
از چهره زهرا فقط نجابت و محبت سرازیر بود
اما از نیلا؟؟؟
زدم به سیم آخر انگار هم صحبتی با زهرا کار خودش رو کرده بود
باصدای محکم و قاطع گفتم
+اسم من فاطمه اس لطفا من به اسم اصلی خودم صدا کن
نیلا با چشم هایی گرد شده به من خیره شد
_ نازی دیوونه شدی ؟؟
با اخم گفت
+فا ط مه
کیفم رو برداشتم و به سمت خونه راه افتادم .
صدای زنگ خونه به صدا در اومد صدیقه بیخیال به صفحه تلوزیون خیره شده بود مراسم شییع شهدای مدافع حرم داشت از تلوزیون پخش میشد
پس خودش رو به بخیالی نزده محو تماشا شده و هیچی رو متوجه نمیشه
شونه ای بالا انداختم
به سمت حیاط رفتم که صدای صدیقه من رو همونجا میخکوب کرد
_کجا با این سرو وضع ؟؟
+صدای زنگو نشنیدی؟؟میرم ببینم کیع!
_یعنی اگه مرد بود
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و چادر گل گلی صدیقه رو برداشتم هنوز چادر رو سرنکرده بودم که گفت
_وایسا همینجا خودم میرم و چادر رو از دستم کشید
بدون توجه به کاراش خودم رو انداختم روی مبل
چند دقیقه بعد صدیقه با یه جعبه تو دستش به طرف اتاق رضا رفت
بلند و با تشر گفتم
+کی بود؟؟؟
_دوست رضا
از سرجام پریدم
+کدووومش چیکار داشت ؟؟؟؟
فکر اینکه همون پسری که با زهرا بود همون پسر چشم آبی چند دقیقه پیش جلوی در خونه ما بوده باشه وجودم رو به لرزه در آورد
و همانا حرف صدیقه و همانا خورد شدن من
_همون پسره که اسمش محسن بود یه بسته امانتی برا رضا آورده بود
حالا یادم اومد اسمش محسن بود
چادر رو از رو مبل برداشتم و به سمت حیاط دویدم
در حیاط رو باز کردم اما خبری از محسن نبود
چشمام رو روی هم گذاشتم و در رو به آرومی بستم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
💯💯💯♨️♨️♨️‼️‼️‼️‼️
#بنرتبادل
حکایات عجیب از کرامات حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی 😱😱
دستور شیخ به ملخ ها!
حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آن را نابود کنند.
به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند: « آخر ملخها هم رزقی دارند. »
گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند: « به ملخها دستور می دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علف های هرز ارتزاق کنند. »
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرز مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علف های زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت
🆔 @ebrahim_navid_delha
🆔 @ebrahim_navid_beheshti
🆔 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
29.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی ما نمیبینیم یعنی #خدا هم نمیبینه؟!....؟!
ما بنده ایم او #خداست....
#استاد_دانشمند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارها از مشهد اصفهان و کردستان و تهران آنجا جمع شده بودند. نمی دانید چه حالی داشت همه سیگاری همه....
همان شب از همان که حدود ۵۰ نفر میشدیم، خواستند برویم توی آب و عرض رودخانه کارون را با وجود جزر و مد شدیدی که داشت، طی کنیم.
از بین همه، من و ده نفر دیگر موفق شدیم و بقیه برگشتند. این شد هسته اولیه تیم ویژه آبی-خاکی چمران.
یادم هست محمد از ابتدای اردیبهشت تا آخر خرداد ۱۳۶۰، دیگر از چمران جدا نشد و پا به پای چمران، آموزش دید و شناسایی رفت و عملیات کرد. محمد پابهپای چمران نماز و عبادت هم داشت. او حسابی عوض شد فقط یک بار در حد یک روز مرخصی آمد و همان یک روز هم تعریف و تمجید از شخصیت لوطی و مشتی و باحال چمران گذشت.
بعد از شهادت دکتر، یک هفته آمد مشهد حالا که حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه حجت مسلمانی برادر ما.
تمام یک هفته را به ادای نماز و روزه های قضا زیارت امام رضا و نماز شب.
محمد صادق شبانه روز اشک میریخت و اظهار ندامت میکرد.
گفتم برادر، با خودت چه کار میکنی، خدا ارحم الراحمین است و میبخشه.
در ادامه دادم: مگه نشنیدی آیه ۵۳ سوره زمر میگوید: "بگو به بندگانم که (با گناهان) بر خودتان (زیان زده) و اسراف نمودید. از رحمت من مایوس و ناامید نشوید. البته خدا گناهان شما را تمام می آمرزد.
اما به خاطر گناهانش آرام نمی شد. به برادرم گفتم: از امام علی پرسیدند: بزرگترین گناه کبیره کدام است؟ حضرت فرمود: مایوس و ناامید شدن از رحمت خدا. ( میزان الحکمه، جلد ۳، صفحه ۴۶۲)
پس دیگه انقدر ناراحت نباش. اون چند روزی هم رفت دنبال حلالیت طلبیدن از بچه محل ها و طرف دعواها. خلاصه هرکسی را که می شناخت حلالیت طلبید و رفت.....
حوالی شهریور بود پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. دست و پاهایش قطع شده بود.
شاید شنیده باشید که اغلب لات هایی که متحول می شدند، نگران دیدن خالکوبی ها و جای زخم چاقو کشی هایشان بودند.
محمد هم همین طور بود ولی شهید شد که دیگر هیچ کس با دیدن بدنش. به گذشته اش نمی برد.
وسایلش را آوردند یادداشت هایش درباره چمران، دست نوشته های سوزناک درباره مردی که شور و شعور، جدیت و تواضع ، اقتدار و مهربانی را باهم آمیخته بود و بااعتماد به محمد و محمدها، از یک سری لاتِ چاقوکش، چنین انسانهایی ساخت.
#پایان_منزل_دهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
#پیشنهاد_ویژه_ادمین_کانال
کتابی بسیار جذاب و خواندنی!!!!! ارزش بارها خوندن رو داره👌 #پیشنهاد_ویژه میکنم حتماااااا بخونید👆
nf00014623-1.mp3
19.88M
شهید رضا پناهی' یكی از بزرگ مردان كم سن و سالی است كه در دوران هشت سال دفاع مقدس با احساس مسوولیت و تعهد ناشی از عقبه معرفتی و بصیرتی منبعث از انوار تربیتی حركت عظیم حضرت امام خمینی (ره)،✨ توانست با وجود سن كم، خود را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند و پس از مجاهدت و تلاش های بسیار، در خیل شهدای انقلاب اسلامی قرار گیرد.
شهید رضا پناهی در سال 1348 در خانواده ای مذهبی در شهرستان كرج متولد شد، اما بیشتر از 12 سال نتوانست سنگینی تن كوچكش را بر روح بزرگش تحمل كند و با اصرار، پدر و مادر خود را راضی كرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شود.
وصیتنامه اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط كرد و در گوشه ای پنهان كرد تا بعد از شهادتش به دست خانواده اش رسید. 🌺
#ارسالی_خادم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت اعضای عزیز کانال❤️
⏪در خدمتتون هستیم؛ با هئیت مجازی این هفته که ادامه جلسه قبل که در کانال @ebrahim_navid_beheshti برگزار شده می باشد.
در خدمت حاج آقا #گلی_زاده هستیم👇👇