eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /داستان مجید یکی از کسانی که برای اولین بار ماجرای توابین را در سطح جامعه مطرح کرد کارگردان فیلما اخراجی ها بود. آقای ده‌نمکی در مصاحبه خود می‌گوید: فیلم مستند با فیلم سینمایی تفاوت دارد، زیرا در فیلم سینمایی داستان پردازی می شود، البته دسته اخراجی ها در سال ۱۳۶۶ در جبهه وجود داشت. آن زمان فرمانده گردان می‌خواست افراد دسته اخراجی ها را از جبهه بیرون کند؛ زیرا آنها مسئول دسته خود را کتک زده بودند، اما من وساطت کردم و فرماندهی این افراد را پذیرفتم. وی با اشاره به حضور دسته اخراجی ها در ارتفاعات شاخ شمیران توضیح داد: پس از پذیرفتن این دسته به همراه بچه ها به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در روزهای پایانی جنگ، ارتش عراق تمام لشکرهای خود را تقویت کرده بود و ما در محاصره قرار داشتیم، مجید خدمت و فردی به نام "مصطفی" عضو این دسته بودند. مصطفی آنقدر سیگار کشیده بود که سبیلش زرد شده بود، او فردی بود که بعدها در شاخ شمیران به حدی آرپی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون می آمد و در نهایت مصطفی هدف اصابت گلوله سیمینوف دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. مجید هم در همانجا می‌جنگید و تیری به سفید ران او اصابت کرد و او هم شهید شد. اما باید بگویم به لطف خدا و با مقاومت همین بچه ها ارتش عراق هیچ گاه نتوانست به ارتفاعات شاخ شمیران دست یابد. کارگردان فیلم اخراجی ها پیرامون شهید شخصیت شهید اظهار داشت باید بگویم او اهل محله اتابک تهران بود و به من میگفت به جبهه آمده ام تا پس از بازگشت روی من حساب کنند و زندگی تشکیل دهم، اما جبهه زمینه ای برای تحول او شد. این اتفاق من را به یاد سخن "امام خمینی" می‌اندازد که فرمودند: "جبهه‌ها دانشگاه انسان سازی است" آخرین دیدار من با مجید روزی بود که از جبهه اخراج شده بود، با مسئول گروه دعوا کرده بود و باید به کمیته انضباطی می‌رفت؛ اما من به او گفتم می توانی با ما به جلو بیای، او هم آمد و همان جا شهیدشد. از دیگر همسنگران مجید خدمت در گردان سلمان که با او همراه بودند، درباره شخصیت او سوال کردیم. میگفت: مجید ورفقایش در اوایل ورود به جبهه همانطور بودند که نقل شده، اما این روزهای آخر من چندین بار مجید را دیدم که در ساعات وسط روز مشغول نماز بود، پرسیدم آقا مجید الان چه وقت نمازه؟ گفت: نماز قضا وقت نمی خواد. خلاصه اینکه مجید حسابی توبه کرد. گذشته خودش را کاملا پاک نمود. مجید مصداق کلام حضرت صادق(ع) شد که می فرماید: هنگامی که بنده توبه حقیقی کرد خداوند او را دوست می دارد و در دنیا و آخرت گناهان او را می پوشاند و هرچه از گناهان که دو فرشته برای او نوشته اند از یادشان می برد و به اعضای بدنش و هی می کند که گناهان او را پنهان کنید و به نقاطی از زمین که او در آنجا گناه کرده فرمان می دهد که گناهان او را پنهان کنید. ( اصول کافی جلد ۴ صفحه ۱۷۳) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🌹🍂🌹🍂 👈زمانے ڪه بمیرم... 🔹تلگرامم آفلاین خواهد شد 🔹فیس بوڪم آفلاین خواهم شد 🔹وایبرم آفلاین خواهم شد 🔹واتس آپم آفلاین خواهم شد 🔹اسڪایپم آفلاین خواهم شد 🔹شماره ام خاموش خواهد شد، 👈🏻دیگر روے پست ها ڪامنت نخواهم گذاشت، یا حتے دیگه پیامے هم از طرف دوستان و خانواده دریافت نخواهم ڪرد..💯 پس وقتے ڪه رفتم(مُـردم) چه چیزے با من خواهد ماند؟ 👈🏻قرآنیڪه خوانده ام آنلاین خواهد بود... 👈🏻پنج وقت نمازے ڪه خواندم آنلاین خواهد بود.. 👈🏻زڪاتی ڪه دادم آنلاین خواهد بود... 👈🏻اعمال صالحم آنلاین خواهد بود.. 👈🏻روزه هایم آنلاین خواهد بود.. همه ڪارهایے ڪه براے الله انجام داده ام با من در قبر آنلاین خواهند بود.. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
... آیه الله حق شناس اینقدر این راز درون دلش مونده بود ، دیگه نتونست تاب بیاره و روز تشیع این شهید بالاخره اون راز رو آشکار کرد ، عجیب بود ایشون با یه شوری رو کرد به جمعیت که ای مردم ؛ به خدا قسم این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، اما الان دیگه باید گفت ؛ من یه شبی زودتر از نماز اومدم مسجد برای اقامه نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت . اون شب خادم نبود ، کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
اتفاقی عجیب در یکی از قبرستان‌های کرج + عکس 💥مادر عماالدین سجادی از فعالان زیست محیطی کشور وقتی برای خواندن فاتحه سر مزار پسرش رفت صحنه‌ای عجیب دید که شوکه شد. ➕جزئیات بیشتر سنجاق شده در👇 http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای هل من ناصرت از میدون میرسه بابا🖤 نبینم اینطور موندی بی یار و غریب و تنها🖤 علے اصغـر🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_5 اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم... وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم... -آقا علی... جواب نداد... -علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام... ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی... این دفعه هم با گریه داد زدم: -علی....!!!!!!!! یهو سر جاش ایستاد..... با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین... چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست... سرشو انداخت پایین و گفت: -اگر امری ندارید من برم... سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم... گفت: -پس یاعلی... دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: -ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه... -مهم نیست! -این حرفو نزنید... -تقصیر من بود شما راست گفتین... -نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین... حرفمو قطع کردو گفت: -در هر صورت من شرمنده ام یاعلی... برگشتو رفت...و من مات رفتنش... غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز... بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...! تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!! منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم: -سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود... -سلام عزیزم خوش اومدی... یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت: -چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟ -نه مامان جون خستگیه... -پس برو استراحت مادر... یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد... - خسته ام مامان جون خسته ام! نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون: -بله؟؟؟؟؟؟؟؟ -سلام دخترم مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
🌺🍃🌺🍃🌺 اےرفتہ سفر يوسف گمگشتہ کجايے؟ هیهات از اين خونِ دل و دردِ جدايے دنيا شده لبريز ز ظلم و ستم و جور اے كاش خــــدا امرکند تا کہ بيايے 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / گردان توابین همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، دولت عراق بسیاری از مجاهدین عراقی که به ایران اسلامی تمایل داشتند، از عراق بیرون کرد. با آغاز تجاوز نظامی عراق به جمهوری اسلامی، جوانان مجاهد عراقی برای مبارزه با صدام، به سوی جبهه آمدند و در پادگان شهید صدر در ۲۰ کیلومتری اهواز استقرار یافتند. تعداد زیادی از مجاهدان عراقی در همان سال‌ها به شهادت رسیدند و در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده شدند. بعد از آزادسازی خرمشهر و در پاسخ به پیام امام خمینی؛ عراقی‌ها را به سازماندهی گروه های بسیجی دعوت کرده بودند، در همان پادگان شهید صدر اهواز یگان بسیج مجاهدین عراقی تشکیل شد. در آنجا گردان های رزمی متعددی تشکیل شد. ماموریت این گردان ها در ابتدای امر دفاعی و شرکت در عملیات شناسایی بود، ولی بعد از گذشت مدتی به نام تیپ امام صادق علیه السلام سازماندهی شدند و حالت رزمی به خود گرفتند. اواخر سال ۱۳۶۳ با انتصاب شهید اسماعیل دقایقی به فرماندهی این تیپ، کار عملیات عملیاتی آنها آغاز گردید، و اولین اقدام آنها شرکت دادن تیپ در عملیات بزرگ بدر بود که منطقه مهم "ترابه" در این عملیات توسط مجاهدین عراقی آزاد گشت. در حقیقت کار مجاهدین در عملیات بدر در سایه فرماندهی سردار دقایقی و تصرف منطقه ترابه آزمون موفقی برای این یگان بود. شهید اسماعیل دقایقی بعد از این عملیات، و به میمنت عملیات بدر، یگان مجاهدین عراقی را به نام "تیپ ۹ بدر" نامگذاری کرد. آنها در چندین عملیات دیگر نیز شرکت کردند. شهید دقایقی با کادر تیپ بدر جلسه تشکیل داد و درباره لزوم توسعه تیپ صحبت کرد. در آن جلسه گفته شد که تعداد زیادی از اسیران عراقی که در اردوگاه های نگهداری اسرا در ایران به سر می‌برند افرادی شیعه هستند. آنها تحت تاثیر صحبتهای فرماندهان عراقی، یا به زور جبهه آمدند و با مشاهده رفتار رزمندگان اسلام، پی به اشتباه خود برده اند و توبه کرده اند. تعداد زیادی از آنها نیز با نیروهای ایرانی نجنگیده و خود را تسلیم کرده‌اند. برخی از آنها هم از جنگ فرار کرده و به ایران پناه آورده اند. شهید دقایقی با تیزهوشی که داشت طرح استفاده از اسیران عراقی را مطرح کرد و به این منظور با فرماندهی سپاه پاسداران و مسئولان کمیته نگهداری اسرای عراقی تماس برقرار کرد. البته باید گفت که نقش شهید آیت الله سید محمدباقر حکیم در این موضوع بسیار مهم بود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
49.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ماجرای تشرف شیخ حسن نخودکی اصفهانی در سامرا🍃 🌺با حال خوب گوش کنید🌺 🍂ارزش دانلود داره🍂 👈استاد معاونیان👉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_6 دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت: -خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟ -مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم... روشو کرد اون طرف و گفت: -خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن! خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم. قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم... بشقاب هارو آدماده کردم... پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم: -بفرمایین مامان جون. -دست دختر گلم درد نکنه! نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم. مادربزرگ گفت: -قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟ -برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟ -نمیدونم! -چیزی شده؟ -چند وقته پیشمی؟ -یه ماهی میشه... -امروز داشتم با مامانت حرف میزدم. قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم: -خب؟؟؟؟ -دارن میان تهران. روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم: -راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!! واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه... روکردم به مادربزرگ و گفتم: -پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!! -میخواستن سوری پایزت کنن... بلند خندیدم و گفتم: -مادرجون سوری پایز نه سوپرایز. -حالا همون سویپاز که تومیگی. -مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄... -من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!! خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم... انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد.... ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش... عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو! مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت: -یکی بود یکی نبود... موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش... سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... . . بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆