عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ #رمان #طعم_سیب #قسمت_3 نفس
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_4
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی.......
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🕊بـــسم ربــــ الشهدا و الصــدیقیــن🕊
.
🌹سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے کانال
💢با توفیق و عنایت امام زمان و شہدا اسم و ایدے ڪانال تغییرڪرده و من بعد فعالیت خود را با نام شهیدان #ابراهیم_هادے و #رضا_پناهی ادامه خواهد داد
ان شاءالله با پستهاے متنوع تر و مفیدتر درخدمت شما عزیران خواهیم بود وهمچنین منتطر همراهے و حمایت شما همسنگران هستیم
🌹کانال ابراهیم_رضا پناهی
🆔 @ebrahim_reza_shahadat
🍁🥀🍁🥀🍁🥀
🥀🍁🥀🍁🥀
🍁🥀🍁🥀
🥀🍁🥀
🍁🥀
🥀
#سلام_شهدایی🍃
سلام ما به لبخند شهیدان
به ذکر روی #سربند شهیدان🌹
سلام ما به گمنامانِ لشکر
به تسبیحات #یازهرای معبر🌹
همانهایی که عمری نذر کردند
اگر رفتند دیگر #برنگردند🌹
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹❤️🌹❤️
🎉گل بریزید نقل بپاشید
🎉شام جشن شادیه
🎉 روتن مولای عالم
🎉 خلعت دومادیه
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_ششم/سید جواد
از اسطوره هایی که در ذهن وجود دارد، سردار شهیدی به نام ابراهیم هادی است.
ویژگی هایی که در شخصیت او جمع شده را در کمتر شهری دیدهام. او یک قهرمان ورزشی، یک مداح دلسوخته، یک معلم دلسوز و یک رزمنده فداکار بود که همه کارهایش را برای رضای خدا انجام داد.
بارها دیده بودم با جوانانی که ظاهر مذهبی نداشته و دنبال مسائل دینی نبودند رفیق میشد. ابراهیم آنها را جذب ورزش و سپس مسجد و دین و خدا می کرد.
البته این روش را به همه توصیه نمیکنیم؛ چون ممکن است تاثیر منفی برای انسان داشته باشد. ابراهیم ابتدا خودش را در فهم و عمل به مفاهیم دینی مسلط ساخته بود و بعد دیگران را ارشاد می کرد.
یکی از کسانی که با ابراهیم رفیق شده بود، خیلی از بقیه بدتر بود خیلی راحت حرف از خوردن مشروب و کارهای خلاف میزد و اصلاً چیزی از دین میدانست. نه نماز و نه روزه. به هیچکس هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتهام.
یکبار به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی ان دنبال خودت راه میاندازی؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: "دیشب این پسره رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت میکرد و از مظلومیت امام حسین علیه السلام و از کارهای یزید می گفت، این پسر خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی هم چراغ هاخاموش شد، به جای اینکه گریه بکنه، مرتب فحش های ناجور به یزید میداد!"😳
ابراهیم که با تعجب داشت به حرفام گوش میکرد، زد زیر خنده😂 و گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین رفیق بشه آدم درستی میشه، ما هم اگر بتونیم این بچه ها رو مذهبی کنیم، هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به آن جایی رسید که همه چیز را کنار گذاشت و یکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
اما از آن بدتر یک سید بود که حوالی میدان خراسان سکونت داشت. او تمام محله را اذیت کرده بود. یکی از همسایگان این سید می گفت: برخی شبها، این سیدجواد مست می کرد و توی کوچه راه میافتاد، نعره می کشید و با لگد به درب خانه ها می زد. هیچکس توی محله ما امنیت نداشت. حتی یک مامور کلانتری هم داشتیم که از این پسر میترسید.
روزها گذشت تا این که این سید جواد با ابراهیم هادی رفیق شد. ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن آورد. سیدخیلی به ورزش باستانی علاقه پیدا کرد اما به جز ابراهیم هیچکس را تحویل نمیگرفت.
کمکم بقیه نیز به خاطر ابراهیم با سیدجواد رفیق شدند. حسابی که به ورزش علاقهمند شد، ابراهیم با او صحبت کرد و گفت محیط ورزش باستانی حرمت دارد. اگر میخواهی ورزش را ادامه دهی باید کارهای گذشته را ترک کنی.
او آنقدر برای سیدجواد وقت گذاشت تا اینکه همه گذشته او را پاک کرد. بعد هم پای سید جواد را به مسجد باز کرد.
دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابی میدانخراسان شد. با شروع جنگ نیز همراه ابراهیم به منطقه رفت.
همان همسایهای که خاطراتش را برایم بازگو کرد ادامه داد: من در سرپل ذهاب سید جواد را همراه ابراهیم دیدم. نمیدانی چقدر خوشحال شدم، جوانی که همه اهل محل و حتی پدر و مادرش آرزوی مرگ او را می کردند، حالا یک رزمنده اسلام شده بود.
در سنگرهای خط مقدم با او همرزم بودم. او در کنار عبادت ها و نماز شب هایش، در اوقات بیکاری مشغول نماز می شد، نماز قضا.
وقت سیدجواد به مرخصی آمد، در به تک تک خانههای کوچه را زد و از همه همسایگان حلالیت طلبید. او حق الناس را هم از نامه اعمالش پاک کرد و بار دیگر راهی جبهه شد.
یک بار همراه ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و یکمین در جاده دشمن کار گذاشت. ساعتی بعد یک تانک دشمن با همان منهدم شد.
سیدجواد بلند شد و الله اکبر گفت. خوشحال بود که قدم مثبت در راه اسلام برداشته.
آن روز آخرین روز حیات دنیایی او بود. سیدجواد همان روز در اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید. هم اکنون تصویر زیبای او بر سر همان کوچه نقش بسته. بسیاری از قدیمی های محله وقتی چهره او را میبینند به یاد آیه ۷۰ سوره فرقان میافتند: "و آن کسانی که از گناهان توبه کنند و با ایمان به خدا و عمل صالح به جا آورند پس خداوند گناهان آنها را می آمرزد و گناهانش آن را به نیکی تبدیل میکند؛ زیرا خداوند در حق بندگانش بسیار آمرزنده و مهربان است."
#پایان_منزل_بیست_و_ششم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#یا_علےبن_موسےالرضا_ع❤️
❣️صدبار اگر #زائر درگاه تو باشیم
✨چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ
❣️ما مشترے ثابٺ درگاه رضاییم
✨از #ضامن_آهو بخرے ناز قشنگ اسٺ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_4 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سری
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_5
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد...
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون...
به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه...
خنده ی تلخی نشست روی لب هام!
دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-سلام...
یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:
-سلام.
بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون...
دستمو اوردم بالا و گفتم:
-...ببخشید...
-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.
من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.
-نه....من....
-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی!
علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد...
اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!!
سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم!
مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه...
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون...
بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!!
غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
گل نرگس نظرے کن
که جهان بیتاب است🌹
روز و شب چشم همه
منتظر ارباب است...🌹
مهدی فاطمه پس کے
به جهان می تابے؟🌹
نور زیباے تو یک
جلوهاے از محراب است🌹
اللهم عجل الولیک الفرج🤲
#صبحتون_مهدوے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_هفتم/داستان مجید
یکی از کسانی که برای اولین بار ماجرای توابین را در سطح جامعه مطرح کرد کارگردان فیلما اخراجی ها بود. آقای دهنمکی در مصاحبه خود میگوید: فیلم مستند با فیلم سینمایی تفاوت دارد، زیرا در فیلم سینمایی داستان پردازی می شود، البته دسته اخراجی ها در سال ۱۳۶۶ در جبهه وجود داشت.
آن زمان فرمانده گردان میخواست افراد دسته اخراجی ها را از جبهه بیرون کند؛ زیرا آنها مسئول دسته خود را کتک زده بودند، اما من وساطت کردم و فرماندهی این افراد را پذیرفتم. وی با اشاره به حضور دسته اخراجی ها در ارتفاعات شاخ شمیران توضیح داد: پس از پذیرفتن این دسته به همراه بچه ها به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در روزهای پایانی جنگ، ارتش عراق تمام لشکرهای خود را تقویت کرده بود و ما در محاصره قرار داشتیم، مجید خدمت و فردی به نام "مصطفی" عضو این دسته بودند.
مصطفی آنقدر سیگار کشیده بود که سبیلش زرد شده بود، او فردی بود که بعدها در شاخ شمیران به حدی آرپی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون می آمد و در نهایت مصطفی هدف اصابت گلوله سیمینوف دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
مجید هم در همانجا میجنگید و تیری به سفید ران او اصابت کرد و او هم شهید شد. اما باید بگویم به لطف خدا و با مقاومت همین بچه ها ارتش عراق هیچ گاه نتوانست به ارتفاعات شاخ شمیران دست یابد.
کارگردان فیلم اخراجی ها پیرامون شهید شخصیت شهید #مجید_خدمت اظهار داشت باید بگویم او اهل محله اتابک تهران بود و به من میگفت به جبهه آمده ام تا پس از بازگشت روی من حساب کنند و زندگی تشکیل دهم، اما جبهه زمینه ای برای تحول او شد. این اتفاق من را به یاد سخن "امام خمینی" میاندازد که فرمودند: "جبههها دانشگاه انسان سازی است"
آخرین دیدار من با مجید روزی بود که از جبهه اخراج شده بود، با مسئول گروه دعوا کرده بود و باید به کمیته انضباطی میرفت؛ اما من به او گفتم می توانی با ما به جلو بیای، او هم آمد و همان جا شهیدشد.
از دیگر همسنگران مجید خدمت در گردان سلمان که با او همراه بودند، درباره شخصیت او سوال کردیم. میگفت: مجید ورفقایش در اوایل ورود به جبهه همانطور بودند که نقل شده، اما این روزهای آخر من چندین بار مجید را دیدم که در ساعات وسط روز مشغول نماز بود، پرسیدم آقا مجید الان چه وقت نمازه؟ گفت: نماز قضا وقت نمی خواد.
خلاصه اینکه مجید حسابی توبه کرد. گذشته خودش را کاملا پاک نمود. مجید مصداق کلام حضرت صادق(ع) شد که می فرماید: هنگامی که بنده توبه حقیقی کرد خداوند او را دوست می دارد و در دنیا و آخرت گناهان او را می پوشاند و هرچه از گناهان که دو فرشته برای او نوشته اند از یادشان می برد و به اعضای بدنش و هی می کند که گناهان او را پنهان کنید و به نقاطی از زمین که او در آنجا گناه کرده فرمان می دهد که گناهان او را پنهان کنید.
( اصول کافی جلد ۴ صفحه ۱۷۳)
#پایان_منزل_بیست_و_هفتم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍂🌹🍂🌹🍂
👈زمانے ڪه بمیرم...
🔹تلگرامم آفلاین خواهد شد
🔹فیس بوڪم آفلاین خواهم شد
🔹وایبرم آفلاین خواهم شد
🔹واتس آپم آفلاین خواهم شد
🔹اسڪایپم آفلاین خواهم شد
🔹شماره ام خاموش خواهد شد،
👈🏻دیگر روے پست ها ڪامنت نخواهم گذاشت، یا حتے دیگه پیامے هم از طرف دوستان و خانواده دریافت نخواهم ڪرد..💯
پس وقتے ڪه رفتم(مُـردم) چه چیزے با من خواهد ماند؟
👈🏻قرآنیڪه خوانده ام آنلاین خواهد بود...
👈🏻پنج وقت نمازے ڪه خواندم آنلاین خواهد بود..
👈🏻زڪاتی ڪه دادم آنلاین خواهد بود...
👈🏻اعمال صالحم آنلاین خواهد بود..
👈🏻روزه هایم آنلاین خواهد بود..
همه ڪارهایے ڪه براے الله انجام داده ام با من در قبر آنلاین خواهند بود..
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#شهیدی_که_روی_هوانماز_میخواند...
آیه الله حق شناس اینقدر این راز درون دلش مونده بود ، دیگه نتونست تاب بیاره و روز تشیع این شهید بالاخره اون راز رو آشکار کرد ، عجیب بود ایشون با یه شوری رو کرد به جمعیت که ای مردم ؛ به خدا قسم این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، اما الان دیگه باید گفت ؛ من یه شبی زودتر از نماز اومدم مسجد برای اقامه نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت . اون شب خادم نبود ، کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ...
#ادامه_همین_الان_سنجاق_شده_کانال👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
اتفاقی عجیب در یکی از قبرستانهای کرج + عکس
💥مادر عماالدین سجادی از فعالان زیست محیطی کشور وقتی برای خواندن فاتحه سر مزار پسرش رفت صحنهای عجیب دید که شوکه شد.
➕جزئیات بیشتر سنجاق شده در👇
http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای هل من ناصرت
از میدون میرسه بابا🖤
نبینم اینطور موندی
بی یار و غریب و تنها🖤
#السـلام_علیـک_یـا علے اصغـر🌹
#شب_زیارتی_ابااعبدالله
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_5 اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_6
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم...
وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم...
-آقا علی...
جواب نداد...
-علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام...
ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی...
این دفعه هم با گریه داد زدم:
-علی....!!!!!!!!
یهو سر جاش ایستاد.....
با گریه داد زدم علی...
یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین...
چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست...
سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگر امری ندارید من برم...
سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم...
گفت:
-پس یاعلی...
دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
-ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه...
-مهم نیست!
-این حرفو نزنید...
-تقصیر من بود شما راست گفتین...
-نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین...
حرفمو قطع کردو گفت:
-در هر صورت من شرمنده ام یاعلی...
برگشتو رفت...و من مات رفتنش...
غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز...
بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...!
تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!!
منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم:
-سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود...
-سلام عزیزم خوش اومدی...
یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت:
-چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟
-نه مامان جون خستگیه...
-پس برو استراحت مادر...
یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد...
- خسته ام مامان جون خسته ام!
نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون:
-بله؟؟؟؟؟؟؟؟
-سلام دخترم مادر بزرگت هست....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-بله بله...چند لحظه...
به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق...
موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...!
باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته...
خدایا خودت کمکم کن...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
🌺🍃🌺🍃🌺
اےرفتہ سفر
يوسف گمگشتہ کجايے؟
هیهات از اين
خونِ دل و دردِ جدايے
دنيا شده لبريز ز ظلم و
ستم و جور
اے كاش خــــدا
امرکند تا کہ بيايے
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#صبحتون_مهدوے🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5807424610353809199.mp3
4.14M
بهتوسلاممیکنم ...
#حسینسیبسرخی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_هشتم/ گردان توابین
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، دولت عراق بسیاری از مجاهدین عراقی که به ایران اسلامی تمایل داشتند، از عراق بیرون کرد.
با آغاز تجاوز نظامی عراق به جمهوری اسلامی، جوانان مجاهد عراقی برای مبارزه با صدام، به سوی جبهه آمدند و در پادگان شهید صدر در ۲۰ کیلومتری اهواز استقرار یافتند.
تعداد زیادی از مجاهدان عراقی در همان سالها به شهادت رسیدند و در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده شدند. بعد از آزادسازی خرمشهر و در پاسخ به پیام امام خمینی؛ عراقیها را به سازماندهی گروه های بسیجی دعوت کرده بودند، در همان پادگان شهید صدر اهواز یگان بسیج مجاهدین عراقی تشکیل شد.
در آنجا گردان های رزمی متعددی تشکیل شد.
ماموریت این گردان ها در ابتدای امر دفاعی و شرکت در عملیات شناسایی بود، ولی بعد از گذشت مدتی به نام تیپ امام صادق علیه السلام سازماندهی شدند و حالت رزمی به خود گرفتند. اواخر سال ۱۳۶۳ با انتصاب شهید اسماعیل دقایقی به فرماندهی این تیپ، کار عملیات عملیاتی آنها آغاز گردید، و اولین اقدام آنها شرکت دادن تیپ در عملیات بزرگ بدر بود که منطقه مهم "ترابه" در این عملیات توسط مجاهدین عراقی آزاد گشت.
در حقیقت کار مجاهدین در عملیات بدر در سایه فرماندهی سردار دقایقی و تصرف منطقه ترابه آزمون موفقی برای این یگان بود.
شهید اسماعیل دقایقی بعد از این عملیات، و به میمنت عملیات بدر، یگان مجاهدین عراقی را به نام "تیپ ۹ بدر" نامگذاری کرد. آنها در چندین عملیات دیگر نیز شرکت کردند. شهید دقایقی با کادر تیپ بدر جلسه تشکیل داد و درباره لزوم توسعه تیپ صحبت کرد. در آن جلسه گفته شد که تعداد زیادی از اسیران عراقی که در اردوگاه های نگهداری اسرا در ایران به سر میبرند افرادی شیعه هستند. آنها تحت تاثیر صحبتهای فرماندهان عراقی، یا به زور جبهه آمدند و با مشاهده رفتار رزمندگان اسلام، پی به اشتباه خود برده اند و توبه کرده اند.
تعداد زیادی از آنها نیز با نیروهای ایرانی نجنگیده و خود را تسلیم کردهاند. برخی از آنها هم از جنگ فرار کرده و به ایران پناه آورده اند.
شهید دقایقی با تیزهوشی که داشت طرح استفاده از اسیران عراقی را مطرح کرد و به این منظور با فرماندهی سپاه پاسداران و مسئولان کمیته نگهداری اسرای عراقی تماس برقرار کرد. البته باید گفت که نقش شهید آیت الله سید محمدباقر حکیم در این موضوع بسیار مهم بود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
49.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ماجرای تشرف شیخ حسن نخودکی اصفهانی در سامرا🍃
🌺با حال خوب گوش کنید🌺
🍂ارزش دانلود داره🍂
👈استاد معاونیان👉
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_6 دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_7
دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت:
-خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟
-مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم...
روشو کرد اون طرف و گفت:
-خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن!
خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم.
قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم...
بشقاب هارو آدماده کردم...
پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم:
-بفرمایین مامان جون.
-دست دختر گلم درد نکنه!
نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم.
مادربزرگ گفت:
-قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟
-برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟
-نمیدونم!
-چیزی شده؟
-چند وقته پیشمی؟
-یه ماهی میشه...
-امروز داشتم با مامانت حرف میزدم.
قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم:
-خب؟؟؟؟
-دارن میان تهران.
روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم:
-راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!!
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه...
روکردم به مادربزرگ و گفتم:
-پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!!
-میخواستن سوری پایزت کنن...
بلند خندیدم و گفتم:
-مادرجون سوری پایز نه سوپرایز.
-حالا همون سویپاز که تومیگی.
-مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄...
-من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!!
خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم...
انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد....
ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش...
عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو!
مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت:
-یکی بود یکی نبود...
موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش...
سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد:
-یکی بودیکی نبود...
یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم...
مادربزرگ ادامه داد:
-یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود!
خندیدم و گفتم:
-مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب.
-هیس وسط قصه مزاحم من نشو.
ادامه داد:
-این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست.
-خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری!
قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت:
-یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت!
خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد:
-خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت
دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!!
دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی...
روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده...
بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده...
.
.
بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی....
خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا...
اون شب کلی گریه کردم.
سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد...
صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید
مشغول نماز خوندن شدیم...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @kararr
❤️🌹❤️
مولایم
برگشتنت ️ـ را؛
براے ڪدامین روز مبادا..
ڪنار گذاشتہ اے
برگرد...ڪہ بے تو؛
هر روزمان روز مباداست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆