عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_8 بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آس
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_9
رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت...
منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی...
بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم.
بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم...
بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش.
یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم:
-سلام مادرجون.
مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت:
-سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم.
نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم.
مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت:
-قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی.
چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد.
جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود.
توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم.
سکوتو شکستمو گفتم:
راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟
مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت:
-آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه.
-آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده.
-ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه.
جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود.
(مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.)
بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم.
مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت:
-کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست.
-مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم.
مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت:
- چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟
چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم.
مادر بزرگ آهی کشید و گفت:
-امیدوارم موفق باشی عزیزم.
پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
#یاامامحسنمجتبی
یک روز میآید تمامِ نوکران تو
با گنبد و ایوان طلایت عکس میگیرند ...
▪️أَین الطّالب بدم المقتول بالبَقیع
#صبحتون_امام حسنے🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_ام / حُرّ مازندران
نمیدونم از بهروز (جعفر شیرسوار) چی بگم که هرچه قلم بزنم بازم کمه، حاج جعفر از خیلی از لاتهای الان من که آوازش اون گوش یکسری ترسوها رو کرده لات تر بود، میگم لات تر بود یعنی خیلی کله خراب بود و اهل شر و شور بود میتونیم بریم از محمد موسوی که تو خیابان تهران قائمشهر سوپر پروتئینی داره سوال کنید حاج جعفر چقدر اهل دعوا بود و به قول امروزی ها چقدر برای خودش طیب بود.
اون بهتر میدونه بهروز کی بود. چه جوری چهارراه حسن آباد را می بست. ولی چی شد!؟ لات خیابان تهران قائمشهر؛ شد فرمانده گردان ویژه شهدا.
این یعنی چی؟ مگه میشه؟ چاقوکش خیابان تهران، بهروز شیرسوار، اونی که همه از اسمش میترسیدن، اونی که هیچ کی جرات نداشت تو چشاش نگاه کنه، میشه سردار شهید حاج جعفر شیرسوار! عزیز میشه، میشه محبوب، میشه الگوی همه رزمندههای لشکر ۲۵ کربلا، سخنران شهر را بعد از عملیات والفجر ۸ که مجروح شده بود در خیل عظیم رزمندگان و مردم قائمشهر سخنرانی کرد. فیلمس هست. حاج مرتضی قربانی میگه شیرسوار در عملیات آزادسازی مهران یک تنه با نیروهایش قلاویزان را آزاد کرد. میگه امام به تکلیف کرده که مهران باید آزاد بشه و من مهران را آزاد نکنم به منزل بر نمیگردم.
میشه شهیدی که آوینی عزیز میاد براش فیلم درست میکنه.
اما این انسان عجیب که چگونه این مسیر سخت را پیمود چگونه راه خدا را پیدا کرد.
حاج عبدالله پدر شهید میگوید: "زمانی که جعفر با دانشجوی شهید نجفعلی کلامی آشنا شد مسیر زندگی او دستخوش تحول گردید. به نجفعلی قول داد که به مذهب روی آورد و همواره در خط ولایت فقیه بماند و تا آخرین لحظات به عهد خود وفادار باشد. در این زمینه پیشرفت فراوانی کرد..."
تا جعفر تحت تاثیر دانشجویی والامقام نجفعلی کلامی که خودش هم عاقبتش ختم به شهادت شد، تغییر کرد. او آغاز انسانیت و حُرّ خمینی شدن را در روح و جان بهروز دمید این شد که حاج جعفر شد حُرّ لشکر ۲۵ کربلا.
خودش در نامهای خطاب به فرزندش درباره روزهای قبل از انقلاب می نویسد "در سال ۱۳۵۶ با یکسری از برادران مبارز آشنا شدم و این آشنایی مرا به طور مستقیم وارد مبارزات انقلاب کرد."
اما زندگی بهروز شیرسوار اینگونه بود در سال ۱۳۳۴ در شهرستان قائمشهر در خانوادههای کم درآمد به دنیا آمد. او در خانواده بهروز خوانده میشد. دوره ابتدایی را در سال ۱۳۴۱ در مدرسه شاپور سابق در قائمشهر آغاز کرد، مدرسهای که بعد از شهادت به نام خودش متبرک شد. با علاقه و پشتکار و با کسب نمرات خوب این دوره را گذراند. دوران دبیرستان را در هنرستان انوشیروان در بابل سپری کرد، و موفق به اخذ دیپلم رشته برق شد. جعفر ۲۱ سال داشت که در اثر آشنایی با یک دانشجوی مومن و انقلابی گذشته خود را رها کرد و به مسائل دینی و مذهبی علاقه مند شد. او به خاطر جذابیت گفتار ضمن روشنگری درباره امور دینی و سیاسی دیگران را به سوی دین و امور معنوی هدایت میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ با تشکیل کمیته انقلاب ابتدا به عضویت کمیته درآمد و پس از آن همراه با عده ای اقدام به تشکیل سپاه پاسداران قائمشهر مسئولیت امور فرهنگی و انسجام نیروهای رزمی در گیلان و مازندران را بهعهده گرفت.
در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد در سال ۱۳۵۹ اولین افرادی بود که سپاه پاسداران آستارا پایهگذاری کرد و مدتی نیز فرماندهی آن را بر عهده داشت. در جریان درگیریهای منافقین قدرت مدیریت خود را به خوبی نشان داد و هم به گروه شهید چمران و بعد به واحدهای مختلف نظامی در جبهه ملحق شد. او در سال ۱۳۶۲ به حج رفت و پس از بازگشت به سِمت جانشین تیپ یکم لشکر ۲۵ کربلا منصوب شد.
بارها به جبهه رفت و در عملیات های مختلف از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت داشت در این عملیات مجروح شد در آزمون دانشکده فرماندهی و ستاد برای دوره دافوس پذیرفته شد؛ اما نرفت میگفت: "درس همیشه هست ولی جنگ همیشه نیست.."
او برای چندمین بار مجروح شد زمانی که حاج جعفر شیرسوار در بیمارستان بود شهر مهران به دست بعثیون عراقی افتاد، در همان روزها حضرت امام دستور دادند که مهران باید آزاد شود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شهید امیر عباس طهماسبی متولد ۸\۷\۱۳۴۱ در چهار محال و بختیاری دیده به جهان گشود.ایشان تحصیلات ابتدایی را در روستای محل تولد گذرانید وبه دلیل عدم امکانات ادامه تحصیل، ناگزیر ترک تحصیل نمود.ایشان در سن ۱۸ سالگی در عملیات والفجر ۸ فاو در تاریخ ۲۸\۱۱\۶۴ براثر اصابت ترکش به ناحیه شکم مجروح و سپس شهید شد.
🍂🥀🍂🥀🍂
ای کسانی که ایمان اورده اید و مسلمان شده اید اسلام فقط حرف و شعار نمیخواهد
بلکه "عمل" هم میخواهد،با مال و جان خود جهاد کنید و به ندای حسین(ع) زمان لبیک بگویید.مردم بدانید که من این راه را با اگاهی انتخاب کردم و خداوند راشکر میکنم که شهادت این فوز عظیم را نصیبم کرد.🌸
#فرازی از وصیت نامه
#شهید_امیرعباس_طهماسبی🥀
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀🖤🥀🖤🥀
ای باقر علم نبی،فرزند حیدر🥀
از ما شفاعت کن اماما ،روز محشر🥀
کی میشود قبر تو را در بر بگیرم🥀
پروانه سان دورت بگردم تا بمیرم🥀
#شهادت_امام_محمد باقر(ع)
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_9 رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه ها
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_10
سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.
باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.
ولی یه دفعه رنگم پرید...
پاهام سست شد...
ماشین علی دیگه جلوی در نبود.
از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.
-اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی...
- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟
گفت:
-پنج دقیقه ی پیش...
بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:
-ممنون...
نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست...
بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین...
اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم...
راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید...
یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.
دلم خیلی گرفت...
رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.
با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.
همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم...
دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم...
بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه...
برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه...
با چشمای معصومش گفت:
-خاله...یه فال ازم میخری
من فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله...
بازم نگاهش کردم.
گفت:
-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟
-دونه ای دوتومن.
-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟
-خودت بردار خاله.بخت خودته!
-باشه...
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:
-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی...
بعد هم دووید و رفت...
و من به دوویدنش خیره شدم...
نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس/
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس/
کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید...
خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند...
اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده...
ما هیچوقت به هم نمی رسیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
صبـــح سر میکِشد
از پشت درختان خورشیـد ..
تا تماشا کند ،
این بزم تماشائی را ...
#شهید_حسن_باقری و جمع یاران
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - گریه امام محمد باقر - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.69M
🥀گریه امام باقر(ع)
🎙حجت الاسلام_رفیعی
#سخنرانی_بسیارشنیدنی
🏴شهادت_امام باقر علیه السلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
جعفر با شنیدن فرمان امام با همان حال خود را به جبهه رساند ودر عملیات ازاد سازی مهران فرماندهی یک محور عملیاتی را بر عهده گرفت.سال ۱۳۶۴ فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا به وی سپرده شد.حاجی عاشق شهادت بود.درباره علاقه ی او به شهادت و دلتنگی از زندگی مادی یکی از همرزمان وی میگوید:
یک شب هنگام بازگشت از دیدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور میکردیم. معمولا در حاشیه دیوار محل استقرار سپاه عکی هاسکی شهدا را نصب میکردند.زمانی که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزونی گفت:تمام جایگاه ها پر شد جایی برای عکس ما نیست.من که منظور از این جمله را فهمیده بودم به شوخی گفتم: حاجی نگران نباش،قول میدهم برای شما یک جایگاه جدید درست کنم و او لبخند محزونی زد.
اما سر انجام حاج جعفر شیر سوار به ارزویش رسید.یکی از همرزمان حاج جعفر شیرسوار نحوه ی شهادت او را چنین توصیف میکند:همه بچه های گردان ویژه شهدا که حاج جعفر تازه تاسیس کرده بود چنین احساس داشتند.میگفتند حاج جعفر رفتنی است.خودش گفته خواب شهادت را دیده.
هنگام ظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ در هفت تپه،مقر لشکر ۲۵ کربلا،هواپیماهای عراقی ظاهر شدند.با صدای هواپیماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند.من ان موقع بی تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردی باصدای بلند گفت: برو داخل پناهگاه.برگشتم و دیدم حاج جعفر است.همچنان که به طرف پناهگاه دویدم حاجی دوتا از نوجوان های بسیجی را به سمت گودال هدایت کرد و پس از ان خودش را داخل یک چاله انداخت.لحظه ای بعد یک بمب خوشه ای در انجا فرود امد.چشم هایم را بستم و فقط صدای انفجار و لرزش زمین را احساس کردم. با چشمانی اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره های بدن حاج جعفر را دیدم که در اطراف سنگر پراکنده بود.پیکر سردار شهید شیر سوار در گلزار سید ملال قائمشهر به خاک سپرده شد.از حاج جعفر یک پسر و یک دختر به یادگار ماند.همسرش میگفت:اخرین بار که به مرخصی امد حال و هوای دیگری داشت.بچه ها را مرتب به اغوش میگرفت و می بوسید گویی میدانست که فرصت دوباره ای برای دیدار فراهم نمیشود.زمانی که رهسپار جبهه شدبه هنگام خداحافظی اشک در چشمانش حلقه زده بود.محمد علی را که چهار سال داشت در اغوش گرفت و گفت:پسرم پدرت این بار،شهید میشود و خون من،تو را همیشه سرافراز خواهد کرد.هروقت دلت گرفت بیا کنار مزارم انجا با من نجوا کن که شهید همیشه زنده است.قبل از عملیت کربلای چهار احساس کردم که روحیه ی حاج جعفر تغییر کرده.چند روز قبل از،شهادتش به من تلفن زد و خلاف معمول خییلی گرم احوال پرسی کرد و از خانواده ام پرسید و بعد گفت به من الهام شده که شهید میشوم و از الان کربلا را میبینم و میتوانم ان را احساس کنم برایم دعا کن چون منتظر ان لحظه هستم
حاج جعفر در وصیت نامه خود مینویسد: ما هم اکنون د پیروزی به سر میبریم.مهم نیسچ که در سخت ترین شرایط زندگی میکنیم.مهم این است که سرنوشت خودمان به دست خودمان هست،اجازه نمیدهیم که دیگری برای ما خط و مشی مشخص کند.خود این دیکی از بهترین پیروزی است برای یک نگانسان ازاده و مسلمان.همسرم! به رغم گرفتاری هایی که برایم وجود دارد،خوشحالم که عاطفه و صفا و صمیمیت خود را حفظ نمودم و مثل یک عاشق و بدون دردسری عارفانه با مشکلات میسازم و از همه رنج و غمی که برایم پیش می اید با توکل به خداوند کریم به اسانی از کنار انها میگذرم.لذا باید متذکر شوم همیشه با یاد خدا کار هایت را شروع نما و از هیچ خطری هراس نداشته باش.پیامبر (ص) میگوید:ادمی بر ایین دوست خود است پس بنگرید با چه کسی دوستی میکنید...(بحار ،ج ۷۱،ص۱۹۲)
#پایان_منزل_سی_ام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
استادمونمیگفت🌱
گاهی یک پیام به نامحرم ،یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد😔
لطف رسیدن به مراتب الهی!
لطف رسیدن به شهدا!
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›
فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه
با نامحرم نبودند.
#شهید_ابراهیم_هادی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_10 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرم
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_11
برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم...
اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش...
راه افتادم خیلی عصبی بودم...
بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم...
از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم...
منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم...
علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم...
و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من...
اونم یاد بچگیامون افتاد...
و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد...
از خیابون رد شدم...
ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه...
از همون خیابون انداختم رفتم پایین...
تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود...
نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!!
باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم...
رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود.
چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت:
-سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام.
بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم:
-سلام!!!!
رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط...
گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح
گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون...
از این فضا آرامش میگرفتم.
تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست.
ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره...
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم...
با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم...
ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم...
ولی نه...
منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم.
اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن.
سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد...
ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟
یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم...
شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در...
نذری...
قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم...
دوباره صدای تق تق دراومد...
با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد
این دفعه دیگه درو باز کردم...
یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود...
تا منو دید گفت:
-سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم.
همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم.
با تعجب گفت:
چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟
یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری.
نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم.
تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش.
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم:
-الو...
-سلام عزیزم
-سلام نیلو خوبی؟
-مرسی خواهری.توخوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم.
-زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی.
-اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟
-میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟
-اره خواهر.
-پس میبینمت.خدافظ
تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه...
یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆