eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
34.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🕊🌸🕊 هدف من از رفتن به جبهه این است که: اولا به ندای <هَل مِن ناصِر یَنصُرُنے> لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یارے کنم صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمیتواند در مقابل نیروے اسلام مقاومت کند. ساله _رضا_پناهے🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای که پس از ۱۷ سال از شد➕ 🎥 از حجت الاسلام ماندگاری 🌕⚡️ این ماجرا از شهیدی است که پس از گذشت 17 سال از شهادتش🌷، می‌شود و به یکی از اعضای کمیته شهدا کمک می‌کند تا حل شود💚😳 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_7 دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن... انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم... پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم... لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم. رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود... از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده. چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت... بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت: -بسه عزیزم هرچی بود گذشت... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
°••🍃🌸♥️↻ ° 🌷‌ 💢تصور نمیکردم ها اینقدر و شنگول باشند، اصلا آدم های ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال و غصه هستند... 💢محمدحسین یک میز گذاشته بود توی خانه ی دانشجویی اش، وارد که میشدیم بعد از ، بازی و مسخره بازی شروع میشد. یک رسمی هم بین رفقا داشتند، 💢 هرکس که تازه وارد بود و میخواست لباسش را عوض کند، میفرستادند اتاقکی که برای عوض کردن بود. همین که وارد میشد گاز_اشک_آ‌ور می انداختند داخل اتاقک و درش را از پشت می‌بستند‼️😄 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
خاطره ای از خطيب ارجمند ، حاج مهدي توكلي *هيئت جاي كشتي گرفتن مداحان نيست بلكه محل ادب است* شهید غلامعلی رجبی(1) صفات برجسته و ويژه اي داشتند كه نتيجه ي اخلاص ايشان بود . با وجودي كه اهل ذوق واهل فن در ذكر مصيبت اهل بيت (ع) بود ولي در مجالس غالبا مستمع بود. يادم مي آيد يكبار در منزل يكي از دوستان با اصرار صاحب خانه شروع به خواندن كرد اما چون مداح ديگري در آن مجلس جلوه كرده بود سعي كرد خودش جلوه نكند . به خاطر همين به چند بيت اكتفا و دعا كرد. با وجوديكه با آمادگي كامل به آن مجلس آمده بود . بعد از جلسه صاحب خانه از آقا غلامعلي گلايه كرد كه چرا بيشتر و بهتر از فلاني نخواندي ؟! ايشان گفتند: هيئت جاي كشتي گرفتن مداحان نيست بلكه محل ادب است . ۱-شهید غلامعلی رجبی شاعر مداح و رزمنده لشگر۲۷...شهادت عملیات مرصاد بارها هنگام زیارت حرم رضوی، ناخودآگاه این بیت را زیر لب زمزمه کرده‌ایم: «قربون کبوترای حرمت/قربون این همه لطف و کرمت امام رضا»، شاعر این ابیات شهید غلامعلی رجبی ازشهدای عملیات غرورآفرین «مرصاد» است. /۵ مرداد ۱۳۶۷ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / تحول پای صحبت یکی از فرماندهان دفاع مقدس نشستیم. کسی که با رزمندگان گردانش حماسه آفریده بود. از ایشان پرسیدم: از شهدای تواب، کسانی که هیچ کس فکر نمی‌کرد با شهادت از دنیا بروند در گردان شما کسی بود؟ لبخندی زد و گفت: به دنبال که سوژه‌های آمده اید؟ باید بگویم که سه عامل در جبهه‌ها بود که هر انسانی با هر پیشینه‌ای وارد می‌شد، تغییر رویه می‌داد. اول اینکه همه کسانی که در جبهه بودند، مرگ را به خود نزدیک می دیدند. ما در روایات داریم که یاد مرگ، انسان را از گناه آن باز می دارد. یا اینکه اگر کسی زیاد یاد مرگ باشد، با مقام شهادت از دنیا خواهد رفت. دوم اینکه رزمندگان در جبهه حلال بود. آنجا چیزی برای خرید وجود نداشت. همان غذایی برای گردان می‌آوردند را همه می خوردند. سوم اینکه اشتغالات دنیای وجود نداشت. مداحی تمدن امروزه نظیر تلویزیون و.... که باعث غفلت می‌شود، در آنجا راه نداشت. برای همین، همه کسانی که با پیشینه منفی وارد چنین فضایی می‌شدند، گذشته خود را رها کرده و انسان دیگری می شدند. یکی از نیروهای گردان ما چنین ویژگی‌هایی را داشت. بسیار تنومند و قوی بود. حرفی از گذشته اش نمی زد اما مشخص بود برای اولین بار در چنین جوی قرار گرفته. یک ماه با هم بودیم. بعد به شهر برگشتیم و قرار شد روز بعد، به دیدار خانواده شهدای گردان برویم. سر یک چهار راه قرار گذاشتیم. من به همان دوستی که از او یاد می کنم، زودتر از بقیه به سر قرار آمدیم. با تعجب دیدم هرچی آدم لات اوباش از کنار ما رد می‌شود، ادب سلام می کند! من هم جواب می دادم، اما نمی‌دانستم اینها با من چه سنخیتی دارند!؟ که یکی دیگر از دوستان آمدند و آرام به من گفت: این افراد به شما سلام می کنند، اینها رفقا و نوچه های قدیم فلانی هستند. با اشاره به چشم، به همان شخص پشت سر هم اشاره کرد. آمدم عقب دیدم بله، هر کدام از این آدم های خاص که رد می‌شود، به این دوست ما ابراز ارادت می کنند. وقتی به منطقه برگشتیم، دنبال فرصتی میگشتم تا با این شخص صحبت کنم. هر روز می‌دیدم که در اوقات بیکاری، یک کتاب را در دست می‌گیرد و مشغول مطالعه است. چون جلد کتاب را با روزنامه پوشانده بود، نام کتاب را نمی‌توانستم بخوانم. چند بار از کنارش رد شدم و فهمیدم کتاب "استعاذه"شهید دستغیب است؛ کتابی درباره توبه واقعی. اوهمین طور کتاب میخواند و اشک میریخت. روزها گذشت‌. احساس این بنده خدا کمتر با رزمندگان می‌گردد. اوبه تنهایی اُنس پیدا کرده بود. تا اینکه به سراغش رفتم و باب دوستی را باز کردم . همانی بود که فکر می کردم و به قول خودش دوران جهالت را سپری کرده و با توفیق الهی در میان بهترین، بندگان خدا قرار گرفته بود. کمی از رفاقت ما گذشت، بعضی مطالب را از گذشته خودش برای من بیان کرد. اینکه در چه شرایطی بوده و اکنون چقدر خدا در حق او لطف داشته. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و به کتاب "استعاذه" اشاره کرد گفت: در این مدت تصمیم گرفتم که توبه واقعی داشته باشم، برای همین خالکوبی‌های روی دستم را آتش سیگار سوزاندم. چشمانم از تعجب گرد شد و گفتم: چیکار کردی؟ او هم سکوت کرد.... در حدیث قدسی آمده که خداوند فرمود: اگر گناهکارانی که به من پشت کردن می‌دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می‌کشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضای شان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد.(اصرار الصلوه، صفحه ۱۹) جوان رزمنده ای که با او دوست شده بودم، این احادیث را برایم می‌خواند و اشک می‌ریخت. روزهای بعد بیشتر به کارهای او دقت کردم. خیلی روی نفس خودش کار می‌کرد. کم حرف شده بود. نماز شبهای این جوان دیدنی بود. میرفت یک گوشه که از دید دیگران دور باشد، اما از هق هق گریه اش می توانستم محل نماز او را پیدا کنم. در شب های جمعه در مراسم دعای کمیل حضور داشت ابتدای دعا سر خود را به سجده می گذاشت و انتهای دعا سر از سجده برمی داشت. محلی که صورتش را روی زمین گذاشته بود از شدت گریه او خیس میشد. روزها و شبها طی شد؛ تا به ایام عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو رسیدیم. وقتی با این جوان خداحافظی کردم، حال و هوای عجیبی داشت؛ هیجان زده بود روی پایش بند نمی شد. من را کشید کنار و از من خداحافظی کرد. می‌دانست که زمان ملاقات رسیده و برای همین از همه حلالیت طلبید. وصیت نامه اش را که شامل حلالیت طلبیدن از همه دوستان و فامیل بود تنظیم کرد و حرکت کردیم ، ساعاتی بعد او از اولین شهدای گردان ما شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_8 بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آس
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت... منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی... بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم. بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
یک روز می‌آید تمامِ نوکران تو با گنبد و ایوان طلایت عکس می‌گیرند ... ▪️أَین الطّالب بدم المقتول بالبَقیع حسنے🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / حُرّ مازندران نمیدونم از بهروز (جعفر شیرسوار) چی بگم که هرچه قلم بزنم بازم کمه، حاج جعفر از خیلی از لاتهای الان من که آوازش اون گوش یکسری ترسوها رو کرده لات تر بود، میگم لات تر بود یعنی خیلی کله خراب بود و اهل شر و شور بود میتونیم بریم از محمد موسوی که تو خیابان تهران قائمشهر سوپر پروتئینی داره سوال کنید حاج جعفر چقدر اهل دعوا بود و به قول امروزی ها چقدر برای خودش طیب بود. اون بهتر میدونه بهروز کی بود. چه جوری چهارراه حسن آباد را می بست. ولی چی شد!؟ لات خیابان تهران قائمشهر؛ شد فرمانده گردان ویژه شهدا. این یعنی چی؟ مگه میشه؟ چاقوکش خیابان تهران، بهروز شیرسوار، اونی که همه از اسمش میترسیدن، اونی که هیچ کی جرات نداشت تو چشاش نگاه کنه، میشه سردار شهید حاج جعفر شیرسوار! عزیز میشه، میشه محبوب، میشه الگوی همه رزمنده‌های لشکر ۲۵ کربلا، سخنران شهر را بعد از عملیات والفجر ۸ که مجروح شده بود در خیل عظیم رزمندگان و مردم قائمشهر سخنرانی کرد. فیلمس هست. حاج مرتضی قربانی میگه شیرسوار در عملیات آزادسازی مهران یک تنه با نیروهایش قلاویزان را آزاد کرد. میگه امام به تکلیف کرده که مهران باید آزاد بشه و من مهران را آزاد نکنم به منزل بر نمیگردم. میشه شهیدی که آوینی عزیز میاد براش فیلم درست میکنه. اما این انسان عجیب که چگونه این مسیر سخت را پیمود چگونه راه خدا را پیدا کرد. حاج عبدالله پدر شهید می‌گوید: "زمانی که جعفر با دانشجوی شهید نجفعلی کلامی آشنا شد مسیر زندگی او دستخوش تحول گردید. به نجفعلی قول داد که به مذهب روی آورد و همواره در خط ولایت فقیه بماند و تا آخرین لحظات به عهد خود وفادار باشد. در این زمینه پیشرفت فراوانی کرد..." تا جعفر تحت تاثیر دانشجویی والامقام نجفعلی کلامی که خودش هم عاقبتش ختم به شهادت شد، تغییر کرد. او آغاز انسانیت و حُرّ خمینی شدن را در روح و جان بهروز دمید این شد که حاج جعفر شد حُرّ لشکر ۲۵ کربلا. خودش در نامه‌ای خطاب به فرزندش درباره روزهای قبل از انقلاب می نویسد "در سال ۱۳۵۶ با یکسری از برادران مبارز آشنا شدم و این آشنایی مرا به طور مستقیم وارد مبارزات انقلاب کرد." اما زندگی بهروز شیرسوار اینگونه بود در سال ۱۳۳۴ در شهرستان قائمشهر در خانواده‌های کم درآمد به دنیا آمد. او در خانواده بهروز خوانده می‌شد. دوره ابتدایی را در سال ۱۳۴۱ در مدرسه شاپور سابق در قائمشهر آغاز کرد، مدرسه‌ای که بعد از شهادت به نام خودش متبرک شد. با علاقه و پشتکار و با کسب نمرات خوب این دوره را گذراند. دوران دبیرستان را در هنرستان انوشیروان در بابل سپری کرد، و موفق به اخذ دیپلم رشته برق شد. جعفر ۲۱ سال داشت که در اثر آشنایی با یک دانشجوی مومن و انقلابی گذشته خود را رها کرد و به مسائل دینی و مذهبی علاقه مند شد. او به خاطر جذابیت گفتار ضمن روشنگری درباره امور دینی و سیاسی دیگران را به سوی دین و امور معنوی هدایت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ با تشکیل کمیته انقلاب ابتدا به عضویت کمیته درآمد و پس از آن همراه با عده ای اقدام به تشکیل سپاه پاسداران قائمشهر مسئولیت امور فرهنگی و انسجام نیروهای رزمی در گیلان و مازندران را به‌عهده گرفت. در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد در سال ۱۳۵۹ اولین افرادی بود که سپاه پاسداران آستارا پایه‌گذاری کرد و مدتی نیز فرماندهی آن را بر عهده داشت. در جریان درگیری‌های منافقین قدرت مدیریت خود را به خوبی نشان داد و هم به گروه شهید چمران و بعد به واحدهای مختلف نظامی در جبهه ملحق شد. او در سال ۱۳۶۲ به حج رفت و پس از بازگشت به سِمت جانشین تیپ یکم لشکر ۲۵ کربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملیات های مختلف از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت داشت در این عملیات مجروح شد در آزمون دانشکده فرماندهی و ستاد برای دوره دافوس پذیرفته شد؛ اما نرفت میگفت: "درس همیشه هست ولی جنگ همیشه نیست.." او برای چندمین بار مجروح شد زمانی که حاج جعفر شیرسوار در بیمارستان بود شهر مهران به دست بعثیون عراقی افتاد، در همان روزها حضرت امام دستور دادند که مهران باید آزاد شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شهید امیر عباس طهماسبی متولد ۸\۷\۱۳۴۱ در چهار محال و بختیاری دیده به جهان گشود.ایشان تحصیلات ابتدایی را در روستای محل تولد گذرانید وبه دلیل عدم امکانات ادامه تحصیل، ناگزیر ترک تحصیل نمود.ایشان در سن ۱۸ سالگی در عملیات والفجر ۸‌ فاو در تاریخ ۲۸\۱۱\۶۴ براثر اصابت ترکش به ناحیه شکم مجروح و سپس شهید شد. 🍂🥀🍂🥀🍂 ای کسانی که ایمان اورده اید و مسلمان شده اید اسلام فقط حرف و شعار نمیخواهد بلکه "عمل" هم میخواهد،با مال و جان خود جهاد کنید و به ندای حسین(ع) زمان لبیک بگویید.مردم بدانید که من این راه را با اگاهی انتخاب کردم و خداوند راشکر میکنم که شهادت این فوز عظیم را نصیبم کرد.🌸 از وصیت نامه 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🥀🖤🥀🖤🥀 ای باقر علم نبی،فرزند حیدر🥀 از ما شفاعت کن اماما ،روز محشر🥀 کی میشود قبر تو را در بر بگیرم🥀 پروانه سان دورت بگردم تا بمیرم🥀 باقر(ع) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_9 رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه ها
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
صبـــح سر می‌کِشد از پشت درختان خورشیـد .. تا تماشا کند ، این بزم تماشائی را ... و جمع یاران 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 جعفر با شنیدن فرمان امام با همان حال خود را به جبهه رساند ودر عملیات ازاد سازی مهران فرماندهی یک محور عملیاتی را بر عهده گرفت.سال ۱۳۶۴ فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا به وی سپرده شد.حاجی عاشق شهادت بود.درباره علاقه ی او به شهادت و دلتنگی از زندگی مادی یکی از همرزمان وی میگوید: یک شب هنگام بازگشت از دیدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور میکردیم. معمولا در حاشیه دیوار محل استقرار سپاه عکی هاسکی شهدا را نصب میکردند.زمانی که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزونی گفت:تمام جایگاه ها پر شد جایی برای عکس ما نیست.من که منظور از این جمله را فهمیده بودم به شوخی گفتم: حاجی نگران نباش،قول میدهم برای شما یک جایگاه جدید درست کنم و او لبخند محزونی زد. اما سر انجام حاج جعفر شیر سوار به ارزویش رسید.یکی از همرزمان حاج جعفر شیرسوار نحوه ی شهادت او را چنین توصیف میکند:همه بچه های گردان ویژه شهدا که حاج جعفر تازه تاسیس کرده بود چنین احساس داشتند.میگفتند حاج جعفر رفتنی است.خودش گفته خواب شهادت را دیده. هنگام ظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ در هفت تپه،مقر لشکر ۲۵ کربلا،هواپیماهای عراقی ظاهر شدند.با صدای هواپیماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند.من ان موقع بی تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردی باصدای بلند گفت: برو داخل پناهگاه.برگشتم و دیدم حاج جعفر است.همچنان که به طرف پناهگاه دویدم حاجی دوتا از نوجوان های بسیجی را به سمت گودال هدایت کرد و پس از ان خودش را داخل یک چاله انداخت.لحظه ای بعد یک بمب خوشه ای در انجا فرود امد.چشم هایم را بستم و فقط صدای انفجار و لرزش زمین را احساس کردم. با چشمانی اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره های بدن حاج جعفر را دیدم که در اطراف سنگر پراکنده بود.پیکر سردار شهید شیر سوار در گلزار سید ملال قائمشهر به خاک سپرده شد.از حاج جعفر یک پسر و یک دختر به یادگار ماند.همسرش میگفت:اخرین بار که به مرخصی امد حال و هوای دیگری داشت.بچه ها را مرتب به اغوش میگرفت و می بوسید گویی میدانست که فرصت دوباره ای برای دیدار فراهم نمیشود.زمانی که رهسپار جبهه شدبه هنگام خداحافظی اشک در چشمانش حلقه زده بود.محمد علی را که چهار سال داشت در اغوش گرفت و گفت:پسرم پدرت این بار،شهید میشود و خون من،تو را همیشه سرافراز خواهد کرد.هروقت دلت گرفت بیا کنار مزارم انجا با من نجوا کن که شهید همیشه زنده است.قبل از عملیت کربلای چهار احساس کردم که روحیه ی حاج جعفر تغییر کرده.چند روز قبل از،شهادتش به من تلفن زد و خلاف معمول خییلی گرم احوال پرسی کرد و از خانواده ام پرسید و بعد گفت به من الهام شده که شهید میشوم و از الان کربلا را میبینم و میتوانم ان را احساس کنم برایم دعا کن چون منتظر ان لحظه هستم حاج جعفر در وصیت نامه خود مینویسد: ما هم اکنون د پیروزی به سر میبریم.مهم نیسچ که در سخت ترین شرایط زندگی میکنیم.مهم این است که سرنوشت خودمان به دست خودمان هست،اجازه نمیدهیم که دیگری برای ما خط و مشی مشخص کند.خود این دیکی از بهترین پیروزی است برای یک نگانسان ازاده و مسلمان.همسرم! به رغم گرفتاری هایی که برایم وجود دارد،خوشحالم که عاطفه و صفا و صمیمیت خود را حفظ نمودم و مثل یک عاشق و بدون دردسری عارفانه با مشکلات میسازم و از همه رنج و غمی که برایم پیش می اید با توکل به خداوند کریم به اسانی از کنار انها میگذرم.لذا باید متذکر شوم همیشه با یاد خدا کار هایت را شروع نما و از هیچ خطری هراس نداشته باش.پیامبر (ص) میگوید:‌ادمی بر ایین دوست خود است پس بنگرید با چه کسی دوستی میکنید...(بحار ،ج ۷۱،ص۱۹۲) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
استادمون‌میگفت🌱 گاهی یک پیام به نامحرم ،یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد😔 لطف رسیدن به مراتب الهی! لطف رسیدن به شهدا‌! لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج› فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه با نامحرم نبودند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_10 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌹🍃🌹🍃🌹 👌 😔 صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هرچه صداش زدیم، جواب نداد. سرش شده بود پر از ترکش. توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود: گناهان هفته:👇👇 : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛ : زود تمام کردن نماز شب : فراموش کردن سجده‌ي شکر یومیه : شب بدون وضو خوابیدن؛ : در جمع با صدای بلند خندیدن : سلام کردن فرمانده زودتر از من : تمام کردن صلوات‌های مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا. اسمش «حسینی» بود. تازه رفته بود دبیرستان. 🌸 🌤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظری‌ به کار من کن که ز دست رفته کارم🌺 به کسم مکن حواله ، که بجز تو کس ندارم 🌺 _های_امام_رضایی🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / سوره توبه رفته بودم مراسم شب خاطره. آن سالها جوان تر بودم عاشق چنین برنامه‌هایی بودم. در سالن حوزه هنری تهران جمع شدیم و یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس مشغول بیان خاطرات شد. ایشان به موضوع زیبای اشاره کرد، و گفت آنچه که ما از بزرگان دین خودمان درباره مدینه فاضله شنیده‌ایم، در دوران دفاع مقدس مشاهده کردیم. بزرگان ما مدینه فاضله را شهر آرمانی می دانند؛ شهری که هیچ کسی به فکر خودش نیست انسان ها با هم برابر هستند و برای آسایش دیگری زحمت می کشند. عرفا می گویند این شهر وجود خارجی نداشته و افسانه است. بعد ادامه داد: اما ما مدینه فاضله را در چادرها و سنگرهای جبهه دیدیم. جایی که انسان ها از خود حیوانی فاصله گرفته و روح الهی یافتند. در همان روزهایی که بنده خدمتگذار نیروهای گردان بودم، خبر رسید که برای عملیات آماده باشید. چهره تمام بسیجی ها تغییر کرد همه آماده ملاقات با خدا شدند. موقع حرکت گردان بود که از طرف بازرسی لشکر به سراغ من آمدند. آنها آمده بودند تا یکی از بسیجی ها را با خودشان ببرند. می گفتند: او سابقه حضور در سازمان منافقین را داشته و به احتمال زیاد از طرف آنها به جبهه آمده تا..... تعجب کردم گفتم بعید می‌دانم. این کسی که صحبتش را می کنید چند ماه است در گردان ما حضور دارد. اگر می‌خواست کاری انجام دهد تا حالا خودش را نشان می داد. از طرفی ما در یک عملیات دیگر همراه او بودیم. شجاعانه با نیروهای دشمن جنگید. مسئول بازرسی گفت: شما با این شخص صحبت کن و بگو در چادرها بماند. بعد از رفتن آنها، با روحانی گردان صحبت کردم، ایشان هم این شخص را می‌شناخت لذا بدون اینکه به من بگوید استفاده کرد و گفت: حاجی استخاره کردم، سوره توبه آمد. این شخص هر گذشته ای داشته مطمئن باش توبه کرده. گفت مسئله یک عملیات مطرح است برای چی استخاره کردی؟ رفتم و با خود شخص صحبت کردم. شور و حال عملیات در چهره‌اش موج می‌زد. صدایش کردم و با لبخندی بر لب گفت: در خدمتم حاجی گفتم شما فعلا نباید در عملیات شرکت کنی. انشاالله در ادامه کار از وجود شما استفاده خواهیم کرد. چهره اش درهم شده گفت: برای چی مگه من... حرفش را قطع کرد و کمی فکر کرد. بعدگفت: حاجی به هرچی که میپرستی قسم من توبه کردم. به خدا اون انسان قبل نیستم. درسته من یه زمانی جز منافقین بودم، درسته دستورالعمل‌ها جبهه اومدم، اما دیگه نیستم. من حال و هوای این بچه ها رو با هیچی عوض نمیکنم. من تازه خود را پیدا کردم. اگه میخواستم برای آنها کاری انجام بدم تو عملیات قبل این کار رو میکردم. راست می گفت. من هم چنین احساسی داشتم. از پیش او برگشتم و بلافاصله بسم الله گفتم و قرآن خودم را باز کردم. با تعجب دیدم که دوباره ابتدای سوره توبه آمده. واقعاً توبه کرده؟ چه کنیم؟ یکی از رزمندگان گفتم: برای تو یک ماموریت دارم تو باید پشت سر فلانی حرکت کنی، اگه دست از پا خطا کرد او را بزنید و بکشید. بعد هم به سراغ همان جوان رفتم گفتم: شما بدون سلاح و مهمات در عملیات شرکت کن. نمی دانید چقدر خوشحال شد. گردان ما بلافاصله حرکت کرد. ما با عبور از کنار کمین های دشمن خیلی سریع جلو رفتیم و عملیات آغاز شد. ما باید از یک میدان مین عبور می‌کردیم و کار را از محور خودمان شروع می‌کردیم. تخریبچی در میدان مین مشغول کار بود که یکباره مورد اصابت قرار گرفت و نقش زمین شد. ما یک نفر می‌خواستیم که با فدا کردن خودش بقیه میدان را پاکسازی کند، تا راه برای ما باز شود. این جوان که روزگاری منافق بود، یکباره از جا بلند شد و دوید قسمت پایانی میدان مین را با بدن خودش را پاکسازی کرد و با خون پاک خود ثابت نمود که توبه واقعی کرده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆