eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
همہ روز از شہدا یاد ڪنیم اے یاران ڪہ شود عشق پدیدار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قطعه۲۴،رديف۹۸،شماره ۴۴) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شہدا جملہ عزیزند ولیڪن ایران ڪربلا مے شود انگار ز سادات شہید❤🌿 🕊 ادرس‌مزار:(قـطعـه۲۶،ردیـف۷۹،شـماره۱۶) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
همہ جا عطر شہادت بہ مشام آید لیڪ دل معطّر شده این بار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قطعه۲۴،ردیف۷۶،شماره۲۷) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
با طراوت شده گلزار ز سادات شہید زین همہ جلوه ے ایثار ز سادات شہید❤🌿 🕊 آدرس‌مزار:(قطعه۳۹،ردیف۷۲،شماره۵۵) 🥰 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /اسلام شناس اگر کسی با فطرت الهی و پاک خود، به بررسی ادیان ابراهیمی بپردازد، خیلی سریع به این نتیجه خواهد رسید که اسلام، جواب تمام پرسش های او در زمینه های مختلف خواهد داد. در میان فرقه های اسلامی، از تحقیقات کافی انجام دهد، به پویایی و حقیقت شیعه خواهد رسید. در این میان برخی افراد بودند که در شرایط مختلف چنین کاری را انجام دادند، آنان با تحقیقات گسترده و بدون توجه به تبلیغات منفی غرب، به حقانیت شیعه پی برده و مذهب اهل بیت را انتخاب کردند. ادواردو آنیلی در ۱۹۵۴ در نیویورک متولد شد وی تنها پسر و وارث مولتی میلیاردر مشهور ایتالیایی سناتور جیووانی آنیلی بود و مادرش، مارلا کاراچیلو، یک پرنسس یهودی بود. ادواردو پس از اتمام تحصیلاتش در کالج آتلانتیک، برای ادامه تحصیلاتش در زمینه ادبیات مدرن و فلسفه شرق به دانشگاه پرینستون رفت. پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی برای مطالعه عرفان و مذاهب شرقی به کشورهای هند و ایران سفر کرد. پدر مسیحی ادواردو یکی از پولدار ترین و بانفوذترین افراد ایتالیا است. درآمد سالیانه خانواده آنیلی بیش از ۶۰ میلیارد دلار تخمین زده می‌شود. کارخانه ماشین سازی فیات، فِراری، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک‌های خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس روزنامه‌های لاستامپا،کوریره،دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس تنها بخشی از اموال خانواده آنیلی است‌. اما ادواردو انجیل و تورات را خوانده، اما اینها او را قانع نکرده بود. در ۲۰ سالگی بر حسب اتفاق در کتابخانه چشمش به قرآن افتاده و چند آیه از آن را می‌خواند و احساس می‌کند این نمی‌تواند کلام بشر باشد. قرآن را کامل می خواند و تصمیم می گیرد مسلمان شود؛ بدون اینکه نیاز به مشورت با کسی را احساس کند. بعد به یک مرکز اسلامی در نیویورک می‌رود و آنجا می گوید من می خواهم مسلمان شوم، شهادتین را می‌گوید و آنجا نامش را "هشام عزیز" می گذارند. ادواردو پس از سفر به ایران شیعه شد. اولین آشنایی ادواردو با انقلاب اسلامی ایران در تاریخ ۳۱ فروردین ۱۳۵۹ رخ داد؛ یک هفته پس از مناظره تلویزیونی دکتر قدیری ابیانه با خبرنگاران آمریکایی، عراقی و ایتالیایی که از شبکه تلویزیونی ایتالیا به طور زنده (در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۳۵۹) پخش می‌شد؛ مناظره‌ای که بخش‌هایی از آن در فیلم مستند ادواردو نیز گنجانده شد. او که تنها شش ماه از قدیری جوانتر بود، تصمیم به آشنایی و دوستی با قدیری می‌گیرد و به عنوان ناشناس به منزل او مراجعه می‌کند. دکتر قدیری درباره این دیدار می گوید: "یک هفته بعد از شرکت در میزگرد تلویزیونی که ادواردو آن را دیده بود، من در اقامتگاه سفارت بودم، دربان سفارت گفت که جوان ایتالیایی آمده و می‌خواهد شما را ببیند. من هم گفتم اگر می‌شود به او بگویید فردا برای ملاقات بیاید. ولی بعد از لحظاتی دربان سفارت دوباره زنگ زد که این جوان می‌گوید "خدا هر در بسته ای را می گشاید" من هم گفتم فوراً در را باز کنند و خود هم به استقبالش رفتم. جوان قدبلند لاغری بود که خودش را ادواردو آنیلی معرفی کرد. من بدون اینکه انتظار جواب مثبتی از او داشته باشم، از او پرسیدم که شما با خانواده آنیلی معروف نسبتی دارید و گفت من پسر هستم! آن شب با کلی صحبت کردم و فهمیدم مسلمان شده چون ادواردو مسلمان شده بود پدرش حاضر نشد که ارث و میراثش را به دست او بسپارد؛ لذا پسرعموی مسیحی اش را به عنوان جانشین تعیین کردند. اما ناگهان این خبر پیچیده پسرعمویش بر اثر سرطان ناشناخته فوت کرد. بدین ترتیب آخرین مسیحی خانواده او نیز فوت شد و تنها ادواردو باقی مانده بود. @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۸ مرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد ❣🖤❣🖤❣ 🔻جملہ‌ای ماندگار از شهید حججی برای ڪسی ڪه نمیتونہ از دنیا بگذره ... 《بعضی وقتـــــا دل ڪندن از چیــزای خوب، باعث میشہ چیزای بهتری بدست بیاری》 🌹 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|♡~تعدادی از نظرات شما بزرگواران در ارتباط با زیارت نیابتی شهدای سادات که امروز توسط مجموعه ی شهید ابراهیم هادی و نوید صفری برگزار شد~♡|🦋 ممنون از همراهی و نظرات همه ی شما عزیزان که باعث دلگرمی خادمین مجموعه هستید 🙏❤️ اگر باران 🌧چشمانتان👁 فرو ریخت،كوير قلب ماراهم دعا كنید💔🥀 انتقادات و پیشنهادات خودتون را در رابطه با برگزاری زیارت شهدا با ما در میان بگذارید 🙏 🆔@shahidhadi_delha @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_21 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم ع
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!! رد تماس دادم و گفتم: -چه مشکلی؟؟؟ علی نفس عمیقی کشیدو گفت: -بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت... اخمام رفت تو هم... علی ادامه داد... -بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم... بغضمو قورت دادم و گفتم: -چرا اینارو زودتر بهم نگفتین... -نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین... گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم: هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟ من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن... بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم... رو به علی گفتم: -بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه... ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها... بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم... نفس نفس میزد و گفت: -زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام... چشمامو ریز کردم و گفتم: -پس برای چی اومدین؟ علی بغضشو قورت داد و گفت: -اومدم زندگی کنم... -خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه... قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت... نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت: -با من ازدواج میکنین؟؟؟ سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم... رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم: -من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین... علی لبخندی زدو گفت : -چشم... گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!! علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد... بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه... سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت: -بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل... یکم نگاهش کردم و گفتم: -ممنونم... قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم... بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت: -زهرای ورپریده!!!! یک دفعه سرجام خشک شدم... یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!! به پته پته افتادم و گفتم: -إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی... علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین... مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟ -مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون... -نه...من از اینجا تکون نمیخورم... بعد اومد طرفم و یواش گفت: -این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟ منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم: -مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم... مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت: -اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین... نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم: +مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه... علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت: -إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆