~•°💔°•~
یـک سوے دلم مــرقد اربـاب حسـن بـود
یـک سوے دلم تـربت اربـاب حسیـن است
ایـن عشق فقـط موهـبت حضـرت زهـراست
دل کفتــر دیــوانہ بیــت الحسنیــن اســت
#دوشنبــہ_هـاے_امـام_حســنی🍃
#محـرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🕊🖤°•~
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد✨
او ماند که در کنار زینب باشد💔
سجّاد💚 که سجّاده به او دل میبست😔
تدبیر خدا بود که در تب باشد🥀
#شهادت_امام_سجاد(ع)🍂
#محـرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
| #دلنوشته♥️ |
این روزا..
اگر ڪھ دیدید
حالمون خوش نیست؛
بے قراریم!
همش تو فڪریم..🍃
چیزے نیست!
اینا طبیعیه
آخھ
ما
ڪربلامون❤️
دیر شدھ
دیرھ دیرم نھ هـا
ڪم شده...
راستش
این وسـطا
بعضیـامون هستن!☘️
تا حالا ڪربلا نرفتن..😓
اصلا ما هیچ!
بھ حالِ ڪربلا نرفتھ ها
دعا ڪنین..✨
#التماسدعایحالخوب🌿
#اربعین💔
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
29.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~°•°<❤️🌿>°•°~
به پدرش گفت :…
❣️میخوام برمــ...☺
گفت:...
🌱مگھ میبرنت..🙃
گفت :
❣️ارھ... میبرنمــ✨
گفت:..
🌱برو..😍
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری❣️
پ.ن:چھ راحت گذشتند از جوانانشان تا ما جوانی کنیم😔حواسمان باشد.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_بیست_سوم 💠هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بی کسیام را حس نکرد
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_چهارم
💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همانپاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد
💠:عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند..
💠 که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! امشب که به تهرانمیرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از این همه مهربانی اش تشکر میکردم تا..
💠لحظهای کهمصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که...
💠 پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سالمم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد...
💠پنجاه نفر کشته شدن.خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم...
💠 ایران توامنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :منآرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت...
💠حسمیکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :سر راه فرودگاه اززینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۸ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که..
💠به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :بله! و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.
💠و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟جواب این سوال در حرم و نزد حضرت زینب بود که پیشپدر و مادرم شفاعتم کند سکوت غمگینم دلش را بیشتربه سمتم کشید :ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید..
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم :چقدر مونده تا برسیم حرم؟فهمید بیتاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
💠و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد .پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید.بیاختیار ..
💠دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد. او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :خواهرم! ..
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°°°°••🌸🍃••°°°°
اقــاجــانم❣
چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ
و سرا پاے وجودم ز غمٺ حیران اسٺ
خبر از حال تو آقا ڪه ندارم هرگز
لااقل از تب تو دیده ے من گریان اسٺ
بہ ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من
بنگر از دورے تو حال دلم ویران اسٺ
گوشہ چشمی ڪن و این سائل خود را دریاب
ڪه نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ
خوشبحال شهدا،یك شبہ ره را رفتند
هرڪه شد همسفر تو،سفرش آسان اسٺ
روضہ هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی
چون شرر بر جگر عالمیان سوزان اسٺ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتــون_مهدوے🍀
#محــرم🥀
°°°°••🌸🍃••°°°°
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی_آنلاین_علت_سختی_در_زندگی_حجت_الاسلام_عالی.mp3
912.2K
🌹🍃🌹🍃
علت سختی در زندگی
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌿🌹🌿🌹
#خاطرات_شهدا 💌
سال هشتاد و نه که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا،☺️
من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف ،ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش..🍃
.
بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد 😔و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟؟؟💔
.
اون روز خیلی شرمنده شدم😔
ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت...🕊
.
کربلای عمر هرکس بی گمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد
رسید
.
عاقبت باید حسینی رفت از دارِ جهان
ورنه در بستر بِسَر عمرِ گران خواهد رسید
شهید مدافع حرم
#شهید_محمد_بلباسی❣️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💔✨💔
سال هاست که سر ِ راه ِ مُسافرانِ کــربــــلا می ایستمُ
تــو را بــو می کِشَم
یـک گوشـه می رومُ و فقط " گــــریـــــــــــــــــه " می کنم💔😭 #حسیــــــــن
#اربعین🖤
پ.ن:التماس دعا برا دل زیارت نرفته ها☘️✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_چهارم 💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_پنجم
💠اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون می مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر می مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»
💠 بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم خجالت می کشیدم که قدم هایم روی زمین کشیده می شد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم.
💠از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب ع دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠گرمای نوازشش را روی سرم حس می کردم که دانه دانه گناهانم را گریه می کردم، او اشکهایم را می خرید و من ضریحش را غرق بوسه می کردم و هر چه می بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر می شد.
💠با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا می کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب که راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پر از اشکم در صحن دنبال مصطفی می گشتم که نگاهم از نفس افتاد.
💠چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم می کرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی صدا زمزمه کرد : «تو اینجا چیکار می کنی زینب؟»
💠 نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را بینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمی شد او را در این حرم ببینم و نمی دانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی زدم.
💠در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا می کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد. عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی شد که بین بانوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می کردم و او با نفسهایش نازم را می کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
💠 مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!»
💠دستان مصطفی سست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس هایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟»
💠در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت مان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای ایرانی هستید؟»...
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{~•°🌹🌿°•~}
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی...؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی....
#چهارشنبہ_هاے_امـام_رضایے🍀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆