eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
همـراهـان‌عـزیـز‌سـلام🙌🏻 ڪسانۍ‌ڪه‌بـه‌دنبـال‌سیـره‌زنـدگۍ‌ شـھـد‌اهسـتـنـد... یـه‌خبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـ
• ⃟‌‌♥ ازقـافـلـه‌هـاۍ"شُـھَـدا"جـامـانـدیـم... رفتـنـدرفیـقـان‌ۅچـه‌تنـھـامـانـدیـم... 🗓فـردا‌شب ⏰رأس‌سـاعـت21:00 مصاحـبـه‌بـا‌مـادرِ‌بـزرگـوارِ فـࢪامـوش‌نشـود❌ جـھـت‌شـرڪت‌دࢪ‌مصـاحـبـه↯ http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
°◌🌸 ⃟ ⃟❥••⠀ ⠀⠀ ✦گـاهے بهتریـن‌ها‌را  بعـدازتلـخ‌تـریـن‌تجربہ‌ها بہ تــو میدهد تـاقـدر زیباترین چیزهایے ڪہ بـہ‌دسـت‌آوردۍرابـدانے... ✾روزهشتم چله فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌🌸 ⃟❥••⠀ 🌱•| وصیت‌نامہ‌شهید رسۅل‌خلیلےاز زبـان پـدرۅمادر ⸙خـدایامـن‌میـدانـم قلـب‌امام‌زمانـم‌را رنجـانده‌ام امـاخـۅدمیگویےڪہ‌بـہ‌سمت مـن بازآۍ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°◌🌸 ⃟❥••⠀ 🌱•| وصیت‌نامہ‌شهید رسۅل‌خلیلےاز زبـان پـدرۅمادر ⸙خـدایامـن‌میـدانـم قلـب‌امام‌زمانـم‌ر
『◌•⊱❤️⊰•◌』 ✦دلــ‌‌♡ـ ڪہ‌هوایـےشود،پـرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند.⇝ ۅاگــر بـال خونیـن‌داشتہ‌باشےدیگرآسمــان، طعم ڪربلا میگیرد.❥ ✦یڪ‌‌روزتا آسمانےشدنت✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•◌🌸⁐❤️◌• ✾پـرۅفـایـل #عاشقانه_های_مذهبی #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ رشت هستند و تمایل بہ‌همکارێ در برگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 @hadiDelhaa3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••♡ ⃟♡•• 💚تـۅمنۅرهـاڪنۍ ڪجابـرم امـام حـسن(ع) ツ نمیتۅنم دیگہ ڪربلابرم امـام حـسن(ع) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟⏳ ⃟○• هیچ عملی نزد خدا محبوب تر از نماز نیست... امام علی(علیہ سلام) (حی علی صلاة)
【• .🦋🌼.•】 شب جمعہ بود... بچہ هاجمع شده بۅدن تۅسنگـربراۍ دعاۍ ڪمیل🤲🏻 چراغارۅخامـۅش کردند مجلس حال ۅهواۍ خاصۍ گرفتہ بۅد هرڪسۍ زیرلب زمزمہ مۍکردۅاشک مۍریخت:) یہ دفعہ اۅمدگفت اخوۍ بفرماعطربزن... ثواب داره -آخه الان وقتشہ؟😐 بزن اخوۍ...بوۍبد میدۍ🤢... امام زمان نمیادتۅمجلسمونا! بزن بہ صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعاکہ چراغارۅرۅشن کردند💡 صورت همہ سیاه بود تۅعطر جۅهرریخته بود...😂 بچہ هام یہ جشن پتوۍ حسابۍ براش گرفتند👊 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ رشت هستند و تمایل بہ‌همکارێ در برگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 @hadiDelhaa3
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
همـراهـان‌عـزیـز‌سـلام🙌🏻 ڪسانۍ‌ڪه‌بـه‌دنبـال‌سیـره‌زنـدگۍ‌ شـھـد‌اهسـتـنـد... یـه‌خبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـ
•• ⃟ •• ♢شـھـید،بـاࢪان‌ࢪحمـت‌‌الہۍاسـت🕊 ڪه‌بـه‌زمیـن‌خشـک‌جان‌ها، حیـات‌دوبـاࢪه‌مۍ‌دهـد🌱 ♢مصـاحبـه‌بـا‌مـادر‌بـزرگـوارِ 🗓امـشــب ⏰رأس‌سـاعـت‌21:00 ♢جھت‌شـرڪت‌در‌مصـاحبـه↯ http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_دوم تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ رو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» ♦️ صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. ♦️ چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. ♦️ انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ♦️ چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» ♦️ قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. ♦️ کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. ♦️ با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. ♦️ یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥••□ ⃟🕊 +رابطه‌اتون‌باهاش‌چه‌جوریه؟ -رابطه‌سرباز ‌+سرباز‌حــاج‌قـاسـم؟ -سربازحــاج‌قـاسـم‌ツ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
❥••□ ⃟🕊 +رابطه‌اتون‌باهاش‌چه‌جوریه؟ -رابطه‌سرباز ‌+سرباز‌حــاج‌قـاسـم؟ -سربازحــاج‌قـاسـم‌ツ #شهید‌
|•🌷 ͜͡🕊•| رهبرانقلاب‌خطاب‌به‌↯ "ابومهدۍ‌مہندس": هرشب‌به‌اسم↷ تــورا دعامیڪنم|ابومهدۍ| 『تولدٺ‌مبارڪ‌رفیق‌حاج‌قاسم』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『•🌸•』 ✦وقتےآنـچـہ‌را میخواستے بــدسـت نیاوردۍ‌ناامید نـشـو. چـراڪہ‌"خـداوند" در فڪربخشیـدن چیزهاۍ بهتـرۍ‌بـہ‌تـوسـتــ...   ✾روز نهم‌ فراموش نشود❌
🦋 ⃟ ⃟❥••⠀⠀ ✦حــال‌مـا درهـجـرمـهـدۍ ڪمتـراز یعـقـۅب‌نـیـستــ ✦اۅپسـر گـم‌ڪرده بـــود وماپـدرگــم ڪرده‌‌ایم ... این‌صاحبنا؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋 ⃟ ⃟❥••⠀⠀ ✦حــال‌مـا درهـجـرمـهـدۍ ڪمتـراز یعـقـۅب‌نـیـستــ ✦اۅپسـر گـم‌ڪرده بـــود وماپـدرگـ
❃🌸❃ ⸙حـسِ‌زیبـاۍ‌درونـم‌میگـویـد⤹ اۅ‌‌ در‌ایـن‌نـزدیڪیست‌ در‌همیـن‌حوالےدلـتنگے او‌بـہ‌ما‌نـزدیڪ‌اسـتــ :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🌸 ⃟○• ‌|شهید ابراهیم هادے ∞♡ ••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Ebrahim_Navid_Delha33 ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾🌺✾⠀ ✦بـرایمـان ازعشـق بگـو... "عشــق‌" معنایےجـز‌⤹ راه عـاشـقانہ‌ات ندارد.... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
شهید رسول خلیلی 18@Rasoulkhalili .mp3
4.86M
『✦❤️✦』 ✦آقـارسـۅل دو نشـانہ‌داشـت تـو شهادتش ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
𝅉⏳°⃝⃡°🕊𝅏 همین امور ساده و آشکار مثل نماز؛ بعضی را به سماوات میرساند...! آیت الله بهجت(ره)🌸
سلام‌همراهان‌گرامی🖐🏻- خبࢪ داࢪید هࢪهفته شهداۍ هࢪ شهࢪ ࢪو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻 میدونستید شما هم میتونید توۍ این کاࢪ خیࢪ با ما همࢪاه بشید؟🤩 اگࢪ علاقه داࢪید با ما همکاࢪۍ ڪنید اسم شهࢪ خودتوݩ ࢪو به آیدۍ زیࢪ بفࢪستید👇🏻 🆔@hadiDelhaa3 منتظڔهمراهۍ و همکارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_سوم همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه #جهنمی‌اش بدن لر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. ♦️ عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. ♦️ حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. ♦️ دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. ♦️ پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ♦️ دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» ♦️ از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» ♦️ نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. ♦️ با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» ♦️ قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆