عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•○ ⃟🌸• ⠀ رسول خدا ﷺ : هر ڪه دۆست دارد خداۆند هنگام سخٺیها ۆ گرفتارۍها دعاۍ او را اجابت
•°🥀°•
﴿انَّ رَبّۍ لَسَمِعُ الدُّعَاءِ﴾
پرۆردگار مݩ شنونده دعاسٺ...✨
سورهۍ ابراهیم/39
#خدا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
ودࢪپسِتمامسختےها
خدایےهستڪہدرآسانےها،
فراموششڪردهاۍ...🌿
✾روز شانزدهم #چلہحاجتروایی فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖↬❥🌸
تمامزمین و آسمانرا مسخر
تـــوڪࢪده ام همیـنکافۍ نیسٺڪه...🍃
#خدا
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥🌸 تمامزمین و آسمانرا مسخر تـــوڪࢪده ام همیـنکافۍ نیسٺڪه...🍃 #خدا #پاسـڊرانبۍپلاڪ •°•°
|✨|
عاشق"خدا" شدنسخـټ نيست،
مقدمهۍآن دشواڔاسـټ...
مقدمهۍعشق بہخدا،
دلبريدناز دنيا و ديگڔاناسـټ💫
اینـو از شهـدا یـاد بگیـڔ رفیـق🌱
#شهیدانہ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘•͜͡
باما ایتایے متفاوت ࢪا تجࢪبه ڪنید
~•شهید جهاد مغنیہ•~
#تمشهدایی
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✨ ⃟ ⃟⠀⠀⠀⠀
تنهاییات را باور نکن
خدا همیشه همراه
دلت است...!🥀
#نمازاولوقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•⊱❤️⊰•
✾گاهگاهےآنـقـدر زیـر فشـار روحـےڪوفتہ میشـوم ڪہ....
#شهیدمصطفےچمراڹ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•⊱❤️⊰• ✾گاهگاهےآنـقـدر زیـر فشـار روحـےڪوفتہ میشـوم ڪہ.... #شهیدمصطفےچمراڹ #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°
『⋆🌸⋆』
اگـرعقـلعاشـــــق شـۅد
عشـق عاقـل میـشـۅد
آنگـاه شهیـد میشـوۍ...
#شهید_مصطفے_چمران
😂⁐💣
#طنز_جبهه
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم😴
شب مهتابےزیبایےبود
فرماندهاومدتوۍ سنگروگفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن...
بـہجاۍ اینڪار برید اول خط ، یڪسرۍبہبچه های بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود...🚶🏻♂
بچه های بسیجے ابتڪارخوبے بہخرج داده بودن👌
مقدار زیادۍسنگ و ڪلوخ به اندازهی ڪلہی آدمیزاد روۍخاڪریز گذاشته بودند
ڪہ وقتےڪسے سرشرا از خاڪریز بالا می آورد،بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرندو اون رو نزنن ❌
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه ڪلہی رزمنده هاست🙂
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین ڪردهاند و ڪله هایشان پیداست...
یڪ ساعت تمام با سنگ ها وڪلوخ ها سلام و علیڪو احوالپرسیڪردیم😐😂
و به آنها حسابی خسته نباشیدگفتیم وبر گشتیم !😁
صبح وقتےبچه ها متوجہماجرا شدن تا چند روزبهمونمیخندید😄
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_دوم خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سوم
به سمت واحد روبهروييمون رفتم. زنگ در رو فشار دادم كه آذرخانم، مادر اميد در
خونه رو باز كرد و با ديدن من گل از گلش شكفت
- سلام خانم سيدي!
سلام مبيناجون! خداروشكر كه اومدي بيا تو.
داخل شدم. خانم مسني كه فكر كنم مادر آذرخانم بود، روي كاناپه دراز كشيده بود.
صداش كردم.
- حاجخانوم... خانوم... صداي من رو ميشنوين؟
گوشي پزشكيم رو بيرون آوردم و به ضربان قلبش گوش دادم. خوب كار ميكرد؛ اما
يهكم ضعيف بود كه اين هم بهخاطر سنشون بود. دستگاه فشارسنج رو بيرون آورم
و فشارشون رو گرفتم.
- واي فشارشون خيلي بالاست! قرص فشار مصرف ميكنن؟
- بله؛ اما ميگفتن دو روزه كه قرصاشون تموم شده!
- خانم سيدي من يه دونه قرص فشار بهشون ميدم؛ اما فوراً بايد ببريدشون
بيمارستان. ممكنه بهخاطر فشار بالا اتفاق بدي براشون بيفته!
- ممنون مبيناجون دستت درد نكنه.
- خواهش ميكنم وظيفهست.
صداي اميد رو شنيدم كه گفت:
- فكر ميكنم داشتن جايي ميرفتن مزاحمشون شديم!
- نه اختيار داريد! با اجازه ديگه من بايد برم.
آذرخانم با لبخند گفت:
- باشه عزيزم برو بهسلامت. سلام به مامانت هم برسون!
- سلامت باشيد!
از ساختمون خارج شدم و خودم رو به خيابون رسوندم. از اونجا تاكسي گرفتم. تا
مطب خانمدكتر خداوردي تو فكر مادر آذرخانم بودم، خدا كنه اتفاقي براشون نيفته!
- ممنون آقا همينجا پياده ميشم. بفرماييد.
پول تاكسي رو حساب كردم و بهسمت ساختمان پزشكان روبهروم رفتم. مطب
خانمدكتر طبقهي دوم بود. ترجيح دادم كه با پله به طبقهي دوم برسم.
داخل مطب شيك خانمدكتر شدم. منشي خوشچهرهش كه موهاش رو از فرق
سرش بافته بود و بخشي از موهاش رو كه رنگ كرده بود، از زير شالش روي
شونهش ريخته بود. من رو شناخت و بهم سلام كرد.
- سلام، ببخشيد خانمدكتر هستن؟
- بله؛ اما مريض دارن. بايد منتظر بشينين.
- باشه مشكلي نيست.
روي صندليهاي چرم سفيدرنگ مطب نشستم و نگاهم رو دورتادور مطب چرخوندم.
ديوارها با رنگ سبز خيلي كمرنگ نقاشي شده بود. ميز منشي كه روكش سفيدرنگي
داشت، به ست مطب شيك خانمدكتر مياومد. بعد از ربع ساعت صداي منشي
خوشحالم كرد.
- خانم رفيعي نوبت شماست.
از روي صندلي بلند شدم و كيفم رو توي دستم جابهجا كردم. با تشكري بهسمت اتاق
خانمدكتر رفتم. با چند ضربهي آروم به در و «بفرماييد» ايشون وارد شدم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⚘•͜͡
آنان ڪه یڪ عمر مردھ اند
یڪ لحظھ ھم
شھید نخواهند شد
شهادٺ
یڪ عمر زندگے سٺ!
یڪ اٺفاق نیسٺ:)🌱
#شهیدانہ
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f