✳ بیست سال هوای چشمهایش را داشت!
🔻 حدود بیست سال میشد که هوای چشمهایش را داشت؛ مبادا به #نامحرم بیفتد. چشمها دیگر عادت کرده بودند. هر وقت نامحرمی میخواست وارد شود، چشمها بسته میشدند...
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۱۱
@pellake8
✳️ بانی محترم!
🔻 آمده بود تا از بنّاها و معمارها تشکر کند. قطعهای را به همت او در مسجد کوفه ساخته بودند. هنوز چیزی از ورودش نگذشته بود که ناگهان چهرهاش بههم ریخت و برآشفته شد. قدری به دوروبر نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. چشمش به یکی از کارگرها افتاد. با شتاب بهسمت او رفت و کلنگش را از دستش بیرون کشید. همه هاجوواج مانده بودیم... خدایا چه اتفاقی افتاده...؟! کلنگ به دست و با شتاب بهسمت تابلویی که بر دیوار نصب شده بود رفت. کلنگ را بالا آورد و محکم به تابلو کوبید. همین که تابلو خرد شد و به زمین ریخت، لبخند هم به لبان آقای #قاضی برگشت. معلوم شد بنّاها اسم او را بهعنوان بانیِ ساخت آن قسمت روی تابلویی نوشته بودند و آنجا نصب کرده بودند.
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۴۲
#⃣ #اخلاق #اخلاص
@pellake8
🌹اخلاق خانواده🌹
✳️ خدایا، جدی نبودها!
🔻 لطیف بود و #مهربان. اهل تشر و دعوا نبود. گاهی هم اگر لازم میشد بهخاطر شیطنت بچهها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی میکرد؛ نه اینکه واقعا به #خشم آمده باشد. یک بار بچهها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته میگوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۷۳
@pellake8
✳️ من چهل سال پشت در ماندم!
🔻 هر وقت یکی از شاگردان میخواست #ناامید یا #خسته شود، استاد با این جملات جان تازهای به او میبخشید: «من چهل سال پشت در ماندم و #صبر کردم تا نهایتاً در به روی من باز شد! اگر واقعاً طالب حق بودی، به جستوجو ادامه بده. اگر الان نرسی، بالاخره زمانی خواهی رسید. تردید به دلت راه نده! تازه وقتی هم در برایت باز شد، به همان کم بسنده نکن؛ بیشتر جستوجو کن و بیشتر بخواه. ممکن است کسی با ناخن زمین را بخراشد و ناگهان چشمهای سرشار از آب زلال از زمین بجوشد.،»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۸۵
#⃣ #سلوک
@pellake8
✳️ قدم اول
🔻 خدمت #آیت_الله_بهجت بودیم. یکی از حضار گفت: «حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.» آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود: «از آنچه تا الان یاد گرفتهای، استفادهی لازم را کردهای؟!» سپس ادامه داد: «شما بحمدالله همه #نماز میخوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایهی تقرب به خداست بهرهی کافی را بردهاید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس میکنید؟ زمانی که محضر استادمان #آقای_قاضی مشرف میشدیم، به ما اینگونه میفرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضتها و تأملهای فراوان. باید #قدم_اول را با #صدق و #صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همین نماز است. قدم دوم را اگر نمیدانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود میفرستد تا به شما یاد دهد.»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۱۱۵
#⃣ #سلوک
@pellake8
✳️ قدم اول
🔻 خدمت #آیت_الله_بهجت بودیم. یکی از حضار گفت: «حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.» آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود: «از آنچه تا الان یاد گرفتهای، استفادهی لازم را کردهای؟!» سپس ادامه داد: «شما بحمدالله همه #نماز میخوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایهی تقرب به خداست بهرهی کافی را بردهاید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس میکنید؟ زمانی که محضر استادمان #آقای_قاضی مشرف میشدیم، به ما اینگونه میفرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضتها و تأملهای فراوان. باید #قدم_اول را با #صدق و #صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همین نماز است. قدم دوم را اگر نمیدانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود میفرستد تا به شما یاد دهد.»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۱۱۵
@pellake8
هدایت شده از فرزندآوری مجاهدتی عظیم
😢 خدایا، جدی نبودها!
💖 لطیف بود و #مهربان. اهل تشر و دعوا نبود. گاهی هم اگر لازم میشد بهخاطر شیطنت بچهها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی میکرد؛ نه اینکه واقعا به #خشم آمده باشد. یک بار بچهها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته میگوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۷۳
#⃣ #اخلاق_خانواده
#فرزند_آوری
#فرزند_بیشتر
╭═⊰🌸💠🌸⊱═╮
@farzande14
✳ بیست سال هوای چشمهایش را داشت!
🔻 حدود بیست سال میشد که هوای چشمهایش را داشت؛ مبادا به #نامحرم بیفتد. چشمها دیگر عادت کرده بودند. هر وقت نامحرمی میخواست وارد شود، چشمها بسته میشدند...
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۱۱
@pellake8
✳️ قدم اول
🔻 خدمت #آیت_الله_بهجت بودیم. یکی از حضار گفت: «حاج آقا یک نصیحتی بفرمایید استفاده کنیم.» آقای بهجت سرش پایین بود. این جمله را که شنید سرش را بالا آورد و فرمود: «از آنچه تا الان یاد گرفتهای، استفادهی لازم را کردهای؟!» سپس ادامه داد: «شما بحمدالله همه #نماز میخوانید ولی آیا واقعا از نظر نفسانی و معنوی از این نماز که عمود دین و مایهی تقرب به خداست بهرهی کافی را بردهاید؟ آیا آثار آن را در نفس خود احساس میکنید؟ زمانی که محضر استادمان #آقای_قاضی مشرف میشدیم، به ما اینگونه میفرمودند. ما هم معنای این نکته را خوب نفهمیدیم مگر پس از ریاضتها و تأملهای فراوان. باید #قدم_اول را با #صدق و #صفا بردارید. بهترین چیز برای شروع همین نماز است. قدم دوم را اگر نمیدانستید، خدای متعال کسی را با لطف و کرم خود میفرستد تا به شما یاد دهد.»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۱۱۵
#⃣ #سلوک
@pellake8
✳️ بانی محترم!
🔻 آمده بود تا از بنّاها و معمارها تشکر کند. قطعهای را به همت او در مسجد کوفه ساخته بودند. هنوز چیزی از ورودش نگذشته بود که ناگهان چهرهاش بههم ریخت و برآشفته شد. قدری به دوروبر نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. چشمش به یکی از کارگرها افتاد. با شتاب بهسمت او رفت و کلنگش را از دستش بیرون کشید. همه هاجوواج مانده بودیم... خدایا چه اتفاقی افتاده...؟! کلنگ به دست و با شتاب بهسمت تابلویی که بر دیوار نصب شده بود رفت. کلنگ را بالا آورد و محکم به تابلو کوبید. همین که تابلو خرد شد و به زمین ریخت، لبخند هم به لبان آقای #قاضی برگشت. معلوم شد بنّاها اسم او را بهعنوان بانیِ ساخت آن قسمت روی تابلویی نوشته بودند و آنجا نصب کرده بودند.
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۴۲
#⃣ #اخلاق #اخلاص
@pellake8
✳️ من چهل سال پشت در ماندم!
🔻 هر وقت یکی از شاگردان میخواست #ناامید یا #خسته شود، استاد با این جملات جان تازهای به او میبخشید: «من چهل سال پشت در ماندم و #صبر کردم تا نهایتاً در به روی من باز شد! اگر واقعاً طالب حق بودی، به جستوجو ادامه بده. اگر الان نرسی، بالاخره زمانی خواهی رسید. تردید به دلت راه نده! تازه وقتی هم در برایت باز شد، به همان کم بسنده نکن؛ بیشتر جستوجو کن و بیشتر بخواه. ممکن است کسی با ناخن زمین را بخراشد و ناگهان چشمهای سرشار از آب زلال از زمین بجوشد.،»
📚 برگرفته از کتاب #استاد | صد روایت از زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
📖 ص ۸۵
#⃣ #سلوک
@pellake8
🔻 هروقت آبدارچی دانشکده وارد اتاق دکتر میشد، حتی اگر دکتر مشغول کاری علمی بود و حسابی متمرکز و عمیق مشغول انجام کاری بود، جلوی پایش میایستاد.
📚 برگرفته از کتاب #استاد | خردهروایتهای زندگی استاد شهید دکتر #مجید_شهریاری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #سلوک #اخلاق