💎💎
📚 #Dr_Ali_Mokarrami 🖌
☎️ #09190139934
📞 #09379094658
📖 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگیش را در انبار علوفه گم کرده ،
بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد ، و آن را نيافت ،
از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست ،
و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد .
به محض اينکه اسم جايزه برده شد ،
کودکان به درون انبار هجوم بردند ،
و تمام کپه های علوفه را گشتند ،
اما باز هم ساعت پيدا نشد .
همين که کودکان نااميد از انبار خارج شدند ،
پسرکی نزد کشاورز آمد ،
و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد .
کشاورز نگاهی به او انداخت ،
و با خود انديشيد !
چرا که نه ؟
کودک مصممی به نظر ميرسد ،
پس کودک به تنهايی درون انبار رفت ،
و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد .
کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد :
چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند ؟
کودک پاسخ داد :
من کار زيادی نکردم ،
روی زمين نشستم ،
و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم ،
و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم ... !
#ذهن وقتی در آرامش است ،
بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند .
هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد ،
تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که میخواهيد سروسامان دهيد .
👨⚕ #دکترعلی_مکرمی 💉💊🩺
..
📚
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت
نمازگزاران همه او را شناختند ؛ پس از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید .
صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد .
نماز جماعت تمام شد ، چشمها همه به سوى او بود .
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود ،
آنگاه خطاب به جماعت گفت :
مردم ! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست !
گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست !
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛
اما براى رفتن نیز آماده نیستید !
✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾
📝
از آنچه بر دیگران گذشت ،
درست زیستن را بیاموزیم .
.
..
📚
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار ، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند .
نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد ؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش مینشاند و تصویر او را میکشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند .
حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید ، نقاش به جاهای بسیاری میرفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود ، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نموده بودند .
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد .
پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت :
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود .
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مشت با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت .
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازه دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند .
او هم قبول نمود . چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم میچکد . از او علت آن را پرسید؟
گفت : شما قبلا هم از چهره من نقاشی کشیده اید، من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی . امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
.