#اطلاعیه
#داستان_کوتاه
جهت عبرت آموزی و آموزش، مشکلات پرتکرار در مشاوره ها را، از این پس به صورت داستان کوتاه و جذاب توسط استاد، نوشته و در کانال منتشر می شود...
از فردا، منتظر قسمت اول این داستان های کوتاه، باشید....
ان شا الله
#مشاور
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
🔵این داستان: سردرگمی
🔸قسمت اول
🖋استاد سید علیرضا واعظ موسوی
فضای خفقان آور منزل، هر روز بیشتر مرا بهم می ریخت، گویا زمین و زمان سر سازگاری نداشت...😔
هر روز خسته و کلافه تر از روز قبل بودم، هر روز تکرار روز قبل بود، شاید هم مبهم، سخت تر و کسالت آورتر از روز قبل...
نمی دانستم...🤦♀️
نمی دانستم که می خواهم این زندگی را ادامه بدهم یا نه... دوستش دارم یا نه.... اصلا چرا با او زندگی می کنم؟ چرا به او جواب مثبت دادم؟ 🤔
سوالاتی که هر روز با مرور خود، مرا بیشتر به زنجیر می کشید، چنان اسیری که هر چه بیشتر دست و پا میزد، زنجیره های اسارتش ضخیم تر می شد...
نشد و نمی شد، شاید نمی خواستم که با خود روراست باشم و یا شاید هم انتظارات من بیش از حد بود...شاید هم او بد بود و نفرت انگیز، که من نمی توانستم در کنار او آرام باشم...
هر یک از اطرافیانم، نظری داشت، نمی دانستم کدام یک بیشتر با خواسته من نزدیک تر است و یا کدام یک صحیح تر بود...
ذهن من همانند یک لحاف چهل تکه شده بود و مشوش از راهنمایی های مختلف و گاه نیز بی سرانجام که از صحبت با این و آن داشتم...صحبت با افرادی که خودشان هم مشکلات متعددی در زندگی شان داشتند...
بالاخره تصمیم گرفتم به مشاور مراجعه کنم... از خودم گفتم، از او، از کلافی که هر روز هر چه بیشتر بافته می شد، فقط پیچ و تابش مرا بیشتر بهم می ریخت...😔
نمی دانم و آه که نمی دانم چرا اینچنین درگیر شده بودم و تمام وجودم هر روز بیشتر شکنجه می شد...
این داستان ادامه دارد...
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
#داستان #داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
سبک زندگی اسلامی
🔵این داستان: سردرگمی 🔸قسمت اول 🖋استاد سید علیرضا واعظ موسوی فضای خفقان آور منزل، هر روز بیشتر مر
🔵 سردرگمی
قسمت دوم
🖋 سید علیرضا واعظ موسوی
زمان سپری شد و زمان مشاوره من فرارسید...
نمی دانستم چه بگویم، از کدامین سیاهی و از کدام نفرینی که بیشتر مرا با خود گره زده بود...
فقط می دانم آشفته بودم و بیقرار و هر چه زمان بیشتری از عمرم سپری می شد، این آشفتگی بیشتر مرا بهم می ریخت...😔
خوشبختانه در همان جلسه اول مشاوره، توانستم بخش عمده ای از مشکلاتم را بشناسم....
امیدوار بودم پس از سپری شدن این جلسات، زندگی ام از چنگال اسارتی که تا قبل از آن نمی دانستم زندانبانش کیست، رهایی یابد...🤔
در این نوشتار قصد دارم تا چندین راه حل که با آن توانسته ام زندگی ام را از این تباهی نجات دهم، بیان کنم تا شاید همه ما بتوانیم مسیر درست زندگی خود را تشخیص دهیم...🙂
این که من فهمیدم خودم و تنها خودم می توانم وضعیت را به سامان کنم، برایم خوشایند بود اما انگار قبل از آن، قلم بر دست گرفته بودم و در بخشی از زندگی یک هایلایت گذاشته، حذف و اضافه کرده و بخشی را نیز خط زده بودم... 😔
و جاهایی که نباید هم با پاک کن و غلط گیر، موضوعات اصلی را به گونه ای پاک کرده بودم که اثری از خود بر جای نگذارند...
این داستان ادامه دارد...
#مشاور #مشاوره #داستان_کوتاه #داستان #ازدواج
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#دلنوشته
یه اتفاق ساده در کودکی برام افتاد که اگرچه ساده بود، ولی اثر عمیقش بر مبانی فکری من هنوز موجوده.
کتابی داشتم که شخصیتهای کارتونی زمان ما توش بود… رنگی!! در حالی که اون زمان همون کارتونها رو سیاه و سفید نگاه میکردیم.
یه روز با یه نفر (که خونشون تلویزیون رنگی داشتن) سر لباسهای پینوکیو بحثم شد. اون طرف اصرار داشت که شلوارکش مشکیه و من به پشتوانه کتابی که باورهای منو ساخته بود میگفتم آبیه.
مدتی بعد در خونه دختر همساده (که جذابیت خونشون اون زمان تلویزیون رنگیشون بود!) برای اولین بار پینوکیوی رنگی رو دیدم و واااای… شلوارک مشکی بود، نه آبی!
نمیدونم میتونید درک کنید یا نه، بعنوان یک کودک، احساس خیلی بدی پیدا کردم. من اون کتاب رو هر روز نگاه میکردم، کارتونهای سیاه و سفید تلویزیونمون رنگهاشو از اون کتاب وام میگرفت و من بهش اعتماد داشتم.
اعتمادی که یهو فرو ریخت.
دو نکته از این خاطره همیشه یادم موند
اولیش پرهیز از هرگونه خدشه به اعتماد دیگران بویژه بچههاست. به بچهها دروغ نگیم، هیچ وقت و به هیچ دلیل. کوچک و بزرگی دروغ در نظر ما، با بچهها فرق داره. دروغ دروغه، کوچیک و بزرگ هم نداره.
و درس دومی که گرفتم، نهادینه شدن این باور در من بود (و هست) که آنچه من به اون کاملا اطمینان دارم، الزاما صحیح نیست.
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
#داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#حکایت
🔵فقیر و بخیل
🔸️فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
#داستان_کوتاه #بخیل #فقیر #داستانک #تلنگر
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان_کوتاه
در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
#همسرانه
#ازدواج
#احترام
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
📌داستان دید محدود📚
#پندانه
مردی با دوچرخه 🚲بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی 👨✈️می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
👨✈️مامور وی را از دوچرخه 🚲پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور👨✈️ در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید:
« من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: «در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی! »
✅ بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
#داستان_کوتاه
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/phoenixne
#داستانک
🔰داستان شکر نعمت:
روزی 👷♂مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.
بـه ناچار مهندس، یک 💵اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.
بار دوم مهندس 💵۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم 👷♂مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و 👷♂مهندس کارش را بـه او میگوید.
✅ پندانه:
📝 این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد. .
#پندانه
#داستان_کوتاه
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
📌داستان دید محدود📚
مردی با دوچرخه 🚲بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی 👨✈️می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
👨✈️مامور وی را از دوچرخه 🚲پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور👨✈️ در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید:
« من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: «در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی! »
✅ بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
#داستان_کوتاه
#عبرت
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/phoenixne
✨ داستان امام محمد باقر (ع) و درس توبه در ماه رمضان ✨
در یکی از شبهای زیبا و پر برکت ماه رمضان، امام محمد باقر (ع) در محضر دعا و ذکر به آرامش روحانی عمیقی دست یافته بودند. ناگاه مردی، با چهرهای پر از تردید و اشک در چشمان، گام به مجلس نهاد و به زبان لرزان گفت:
«ای امام، گناهان من چون باری سنگین بر دوشم است و نمیدانم چگونه از این درد رهایی یابم.»
امام محمد باقر (ع) با نگاهی مهربان و دلنشین پاسخ دادند:
«رمضان، ماه تجدید حیات و توبه است. هر گناهی اگر با نیت پاک و از صمیم قلب توبه شود، دریچهای به رحمت بیپایان خداوند باز است. از این ماه مبارک بهره ببر تا با هر روز، قدمی به سوی روشنی و رستگاری برداری.»
مرد، دلگرم از این سخنان الهامبخش، به توبه و تجدید عزم پرداخت. از آن پس، با ایمان و امید تازه، هر روز از رمضان را فرصتی برای پاکسازی دل و طلب رحمت الهی دانست. این حکمت امام محمد باقر (ع) همچنان چراغ راهی برای همه مومنان به شمار میرود.
✨ رمضان، ماه توبه و فرصتی دوباره برای شروعی نوست! ✨
📚 *این داستان برگرفته از آموزههای امام محمد باقر (ع) و سنتهای معتبر اهل بیت (ع) است که در کتب حدیثی شیعه همچون «بحارالانوار» به آن اشاره شده است.*
#رمضان
#امام_محمد_باقر
#توبه
#بخشش
#عبرت_آموز
#ماه_مبارک
#داستان_کوتاه
#ایمان
#رحمت
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
📌داستان دید محدود📚
مردی با دوچرخه 🚲بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی 👨✈️می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
👨✈️مامور وی را از دوچرخه 🚲پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور👨✈️ در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید:
« من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: «در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی! »
✅ بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
#داستان_کوتاه
#عبرت
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/phoenixne
📌داستان دید محدود📚
مردی با دوچرخه 🚲بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی 👨✈️می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
👨✈️مامور وی را از دوچرخه 🚲پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور👨✈️ در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید:
« من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: «در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی! »
✅ بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
#داستان_کوتاه
#عبرت
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/phoenixne