#داستان
🔸️دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:«خداوندا،من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر،چگونه است مرا به حرمت او میبخشی،آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید:«آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند،بینیاز نیست.تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند.
#حکایت #تلنگر #عبادت #خدمت_به_مادر
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به جنگل رفت.
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد.
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد.دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت بازکردند.
زمانی که آن مرد پایین آمد خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بودمعرفی کرد...
#محبت_بی_منت #تلنگر #محبت #الکساندر_فیلیمینگ #راندلف_چرچیل #وینستون_چرچیل
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه
#داستان ۲
...اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده هرچه بخواهد به او بدهد.
مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم.پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاه ها بپردازم.
کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد. آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ
چند سال گذش،دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل
#محبت_بی_منت #تلنگر #محبت #الکساندر_فیلیمینگ #راندلف_چرچیل #وینستون_چرچیل
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️خداوند ایوب پیامبر رانعمتهای بسیار داد تا جائی که نوشتهاند: پانصد جفت گاو نر برای شخم زمینهای زراعتی داشت و صدها بنده زر خرید خانواده دار داشت که کارهای زراعتی او را مینمودند.
شترهای بارکش او را سه هزار و گله گوسفند او را هفت هزار نوشتهاند. همچنین خداوند سلامتی و نعمت و اولاد بیشمار به او عطا فرمود: و در همه حال حامد حق بود و حتی در دو کار که اطاعت حق در آن بود سختترین را انتخاب میکرد و عمل مینمود. اما با همه توصیفات که در شرح حال ایوب علیه السلام نوشتهاند، بدون آنکه گناهی از او سر زده باشد برای بالا رفتن مقام و درجاتش مورد امتحان قرار گرفت تا جائیکه همه نعمتها را خداوند از او گرفت و بدنش هم به مرضی که نمیتوانست مداوا کند مبتلا شد.
با همه سنگینی بلاء هیچگاه یاد خدای و حمد و ستایش او را ترک نمیکرد، تا اینکه شیطان وسوسه خود را در ذهن عیال او انداخت و زن شروع به شکایت از وضع ناهنجار کرد و گفت: همه ما را ترک کردند و هیچ نداریم...
#تلنگر #شکرگزاری #نعمت #بلا #حضرت_ایوب
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه
#داستان ۲
... ایوب علیه السلام فرمود: هشتاد سال نعمتهای الهی به ما رسید، حال به هفت سال بلاء نباید به خداوند اعتراض کرد؟ و باید یاد او در هم حال بود!
آنقدر زن اعتراض و اشکال کرد و طرحهائی غیر معقول داد تا ایوب ناراحت شود!! فرمود (از پیش من دور شو که دیگر تو را نبینم).
چون زن رفت ایوب خود را تنها و بی پرستار دید و سجده الهی کرد و به مناجات خدای پرداخت و خداوند دعای ذاکر و حامد خود را مستجاب کرد، و همه نعمتها را دوباره به او عطا کرد!
زن ایوب پیش خود فکر کرد او مرا از پیش خود رانده، صلاح نیست او را تنها بگذارم، چون پرستاری ندارد، از گرسنگی تلف میشود.
چون به جایگاه ایوب بیامد اثری از ایوب ندید، فقط جوانی را مشاهده کرد، شروع به گریه کرد، جوان گفت: چرا گریه میکنی؟ شوهر پیری داشتم آمدم او را نیافتم. اگر او را ببینی میشناسی؟ گفت: آری، چون به جوان خوب نگریست دید شباهت به شوهرش دارد، آن جوان گفت: من همان ایوب هستم.
#تلنگر #شکرگزاری #نعمت #بلا #حضرت_ایوب
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد.پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود،روزی پدرش از او پرسید:«پس از این همه تعلیمات مذهبی،آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس،اما پدرش گفت:«اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است،راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت:«پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت:«من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد.ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت.از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟پسر هم گفت که بله،نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند.از پسر پرسید:«نمکها را میبینی؟»
پسر گفت:«نه،دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت:«کمی از آب بچش.»
پسر گفت:«شور است.»
پدر گفت:«سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک،و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه رد همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد.پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
#حکایت #تلنگر #خدا
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️شب سردی بود،پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن،شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت.
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه،رفت نزدیک تر،چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود،با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه،میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش،هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن، برق خوشحالی توی چشماش دوید.
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه.
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت:دست نزن ننه! برو دنبال کارت!پیرزن زود بلند شد
خجالت کشید!راهش رو کشید رفت
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد:مادر جان…
مادر جان!پیرزن ایستاد
برگشت و به زن نگاه کرد.اون خانم لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه…
موز و پرتغال و انار…
پیرزن گفت:دستت درد نکنه ننه مُو مستحق نیستُم!زن گفت:اما من مستحقم مادر
من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی!
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی!
جون بچه هات بگیر
زن منتظر جواب پیرزن نموند
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش
با صدای لرزانی گفت:پیر شی ننه
خیر بیبینی
#حکایت #تلنگر #مهربانی #همنوع #پیرزن
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید
ـ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت:۱۵۰۰تومن
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:نمیشه کمتر حساب کنی؟!
فروشنده گفت
ـ نه،نمیشه
پیرمرد بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم…یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم….این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه
چه حس قشنگی بود
اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت،هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ازم فال میخری؟...
#حکایت #تلنگر #مهربانی #بخشندگی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه ۲
#داستان ۲
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
ـ فالی۲۰۰۰تومن
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه۱۰۰۰تومنی
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم
گفت:
ـ اشکال نداره،یه فال مهمون من باشید
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم
صبح رو به خاطر آوردم،یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل، که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود،از ۱۵۰۰تومن ناقابل نگذشت
اما یه دختر بچه ی هفت،هشت ساله ی فال فروش از یه دو هزاری گذشت
💠همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که “مرام و معرفت” نه به سنه،نه به داراییه،نه به سطح سواد آدما
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه
#حکایت #تلنگر #مهربانی #بخشندگی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️زن و شوهری بیش از60سال با یکدیگر زندگی می کردند.آنها همه چیز را به طوریکسان بین خود تقسیم کرده بودند.درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درمورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن گفت که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ95هزار دلار پیدا کرد.پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنند او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟پیرزن در پاسخ گفت:آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!😅😃
#حکایت #تلنگر #زندگی_عاشقانه
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔵خدا سخاوت را دوست دارد
🔸️گروهی از اهل یمن بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد شدند. در میان ایشان مردی بود که سخن ورتر و در گفتگو با پیامبر شدیدتر و تندتر بود. تا آنجا که آن حضرت را به خشم در آورد و رگ پیشانیش از خشم پیچیده شد و رنگ چهرهاش دگرگون گشت و چشم را متوجه زمین کرد.
جبرئیل فرود آمد و گفت: پروردگارت به تو درود میفرستد و میفرماید: (این مرد سخی است و به مردم اطعام میدهد)
پس خشم پیامبر فرو نشست و سر برداشت و فرمود: اگر نه این بود که جبرئیل مرا از جانب خدای عزوجل خبر داد که اهل سخاوت و اطعامی، تو را از خود می راندم و عبرت دیگران میساختم!
مرد یمنی گفت: آیا خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی. یمنی گفت: اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله به خدائی که تو را به حق برانگیخت هیچ کس را از مال خود محروم نساختم
#حکایت #تلنگر #سخاوت
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
داستان
🔸️يكى از اصحاب نزديك امام جعفر صادق ع به نام زيد شحام حكايت كند:روزى به همراه عده اى در محضر پربركت آن حضرت بوديم،يكى از شعراء به نام جعفر بن عفان وارد شد و حضرت او را نزد خود فرا خواند و كنار خود نشانيد و فرمود:اى جعفر! شنيده ام كه درباره جدم،حسين ع شعر گفته اى؟
جعفر شاعر پاسخ داد:بلى،فدايت گردم.
حضرت فرمود:چند بيتى از آن اشعار را برايم بخوان.
همين كه جعفر مشغول خواندن اشعار در رثاى امام حسين ع شد، امام صادق ع به قدرى گريست كه تمام محاسن شريفش خيس گرديد؛و تمام اهل منزل نيز گريه اى بسيار كردند.
سپس حضرت فرمود:به خدا قسم، ملائكه مقرّب الهى در اين مجلس حضور دارند و همانند ما مرثيّه جدم حسين ع را مى شنوند؛و بر مصيبت آن بزگوار مى گريند.
آن گاه خطاب به جعفر بن عفّان نمود و اظهار داشت:خداوند تو را به جهت آن كه بر مصائب حسين سلام اللّه عليه،مرثيه سرائى مى كنى اهل بهشت قرار داد و گناهان تو را نيز مورد مغفرت و آمرزش خود قرار داد.
بعد از آن،امام ع فرمود:آيا مايل هستى بيش از اين درباره فضيلت مرثيّه خوانى و گريه براى جدم، حسين ع،برايت بگويم؟
جعفر بن عفّان شاعر گفت:بلى،اى سرورم.
حضرت فرمود:هركس درباره حسين ع شعرى بگويد و بگريد و ديگران را نيز بگرياند،خداوند او را مى آمرزد و اهل بهشت قرارش مى دهد
#تلنگر #امام_صادق #مرثیه #امام_حسین
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️ابوجعفر خثعمی که یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است حکایت کند:
روزی حضرت صادق (ع) کیسه ای که مقدار پنجاه دینار در آن بود، تحویل من داد و فرمود: این ها را تحویل فلان سید بنی هاشم بده؛ و به او نگو توسّط چه کسی ارسال شده است.
خثعمی گوید: هنگامی که نزد آن شخص تهی دست رسیدم و کیسه پول را تحویل او دادم، پرسید: این پول از طرف چه کسی برای من فرستاده شده است؟
و سپس گفت: خداوند جزای خیرش دهد. صاحب این کیسه، هرچند وقت یک بار، مقدار پولی را برای ما می فرستد و ما زندگی خود را با آن تامین و سپری می کنیم، ولیکن جعفر صادق با آن همه ثروتی که دارد، توجّهی به ما ندارد و چیزی برای ما نمی فرستد، و هرگز به یاد ما فقراء نیست!!
#تلنگر #یاد_فقرا #حکایت #امام_جعفر_صادق #فقیر #بخشندگی
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔵معنی حیات
🔸️روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: استاد! می شود در
یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست؟ سقراط از نوجوان خواست وارد آب
بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که
نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از
آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: استاد! من از شما درباره حکمت
سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید! سقراط دستی نوازش به سر او کشید
و گفت: فرزندم!حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!
#حکایت #تلنگر #حکمت #حیات #زندگی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زدبه کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد وگفت:جهنم؟!
مرد دانا گفت:بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت:۳ سکه
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت:لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.به میدان شهر رفت و فریاد زد:من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم
این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد،بلکه با پذیرش مشقات فراوان،خود را برای اینکه مردم را ازگمراهی رها سازد،آماده کرد
#حکایت #تلنگر #گمراهی #بهشت #جهنم #کشیش
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت.
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم.
او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
#حکایت #تلنگر #بخشش #مهربانی #بهشت #جهنم #غذا #خداوند #ایمان #توکل
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️ آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگیاش آمده.اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم...
#تلنگر #حکایت #مشکلات #سختی #حکمت_الهی #آهنگر #فولاد
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه
#داستان ۲
... بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:«میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن.
#تلنگر #حکایت #مشکلات #سختی #حکمت_الهی #آهنگر #فولاد
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد.مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است.
به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو،جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند.برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم".
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد.برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
💠در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند.اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم،او مجبورمي شود پاره آجر به سمت ما پرتاب كند.اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
#توجه #آجر #پسربچه #کمک #دستگیری #همنوع #حکایت #تلنگر #مهربانی #خیرخواهی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان ۱
🔸️پیامبر اعظم(ص)می فرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید،زیرا هر که بخواهد می تواند نا فرمانی را از فرزند خود بیرون کند.»
بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلاً کوتاهی نکرد.البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود.اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد.او خوب می دانست پیامبر(ص)می فرماید:
«عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است».
برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه(شاپور)، اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد،مغازه ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت.
آن جا مشغول کارگری شد.صبح تا شب مقابل کوره می ایستاد.
ابراهیم بار ها گفته بود:اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد.به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.
یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان،ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت:ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد...
📚سلام بر ابراهیم ج1
#روزی_حلال #تلنگر #خاطره #زندگی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#ادامه
#داستان ۲
...ابراهیم تا شب به خانه نیامد.همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده.اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
شب بود که ابراهیم برگشت.با ادب به همه سلام کرد.بلافاصله سؤال کردم:ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت:تو کوچه راه می رفتم،دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده،نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه.من هم رفتم کمک کردم.وسایلش را تا منزلش بردم.پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله،چون براش زحمت کشیده بودم.ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد.
📚سلام بر ابراهیم ج1
#روزی_حلال #تلنگر #خاطره #زندگی_شهدا #شهید_ابراهیم_هادی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربر هاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
📚سلام بر ابراهیم ج 1
#تلنگر #زندگی_شهدا #غرور #شهید_ابراهیم_هادی #کار #کارگری
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.
📚 سلام بر ابراهیم
#تلنگر #تواضع #غرور #ورزش #شهدا #زندگی_شهدا #درس_زندگی #شهید_ابراهیم_هادی
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
💕 #تلنگر
زندگیست دیگر ...🌸
همیشه که همه ی رنگ هایش جور نیست،
همه ی سازهایش کوک نیست،
حواست_باشد به این روزهایی که دیگر بر نمی گردد ...🌸🍃
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند.
به این سالها که به سرعتِ برق گذشتند...
به جوانی که می رود،
به میانسالی که می آید،
حواست باشد به کوتاهی زندگي ! 🌸🍃
#عبرت
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
💕 #تلنگر
❌یه کیف ۳۰۰ دلاری نخر که هبچی توش نذاری!
✅یه کیف ده دلاری بخر که توش ۲۹۰ دلار پول داشته باشی!
⚠️خودت رو ورشکست نکن برای اینکه پولدار بنظر برسی...
این چشم و هم چشمی ها و این خودنمایی ها
و جلوه گری ها ، زندگی رو به باد میده!
#عبرت
#تجملات
💠 موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7