eitaa logo
آلبوم خاطرات
1هزار دنبال‌کننده
25.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
81 فایل
﷽ . °• اللَّهُمَّ‌لَاتَکِلْنِی‌إِلَى‌نَفْسِی‌طَرْفَهَ‌عَیْنٍ‌أَبَداً •° ............................................................... رزمندگان لشگر ده حضرت سیدالشهدا«ع» ✽⇦کپی : ذکر صلوات برای امام زمان (عج) ✽⇦خادم @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍁🌷🍁🍁🌷🌹🍁🌷 🌹🍁 اتفاقات رو 15 تیرماه 66 در عملیات روزی که فرمانده ✍️✍️✍️ راوی بالاخره ماموریت جدید به ما ابلاغ شد و هم که در جریان از شب قبل رو هدایت میکرد در کنار ما قرار گرفت. شهید سید محمد همزمان هم جانشین تیپ کربلا بود و هم فرماندهی گردان تخریب را به عهده داشت بعد از ابلاغ ماموریت با مجموعه فرماندهان مشورت کردیم . اون ها نظرشون این بود که ما وارد عمل نشویم . برادر راستگو فرمانده (س) گفت چون باید در روز و در روشنی هوا به دشمن حمله کنیم و دشمن روی بچه ها دید تیر دارد تلفات بالا خواهد رفت و در نهایت تدبیرش این شد که یک گروهان از گردان حضرت زینب(س) به خط بزند. ما در قرارگاه تاکتیکی تیپ مشغول هماهنگی ها اولیه بودیم که از راه رسید. ایشون پاسدار بود که از تهران به کمک ما اومده بود و من هم از ایشون خواستم که در همین قرارگاه به عنوان جانشین سوم ما باشد . ایشون با شهید مجید داوودی گرم گفتگو بود که از ارتفاع رو بروکه نام داشت یک گلوله مستقیم تانک به سمت قرارگاه ما شلیک شد. و درست گلوله وسط قرارگاه به زمین خورد. موج انفجار 10 ، 15 متر من رو پرت کردو از ناحیه دست و صورت و سر مجروح شدم . حسن رضایی که تازه همون صبح از راه رسیده بود شهید شد. زخم سر و صورتم خونریزی داشت و چاره ای نبود بچه ها من رو اورژانس بردند و اونجا زخم ها رو بستند و جلوی خونریزی گرفته شد. خون زیادی از من رفته بود و دیگه رمقی نداشتم. من رو بردند قرارگاه تا قدری استراحت کنم. می خواستم چرتی بزنم که آقای فضلی فرمانده لشگر پشت بی سیم اعلام کرد.. همه از جمله برادر خادم باید بیایند شخصا به خط بزنند و اسم آورد که ، ، و باید در روز بروند و نیروهایشان به خط بزنند .. 🍁✨ @alvaresinchnnel
🌹🍂🍃🌹🍂🍃🌹🍂🍃🌹🍂🍃🌹🍂🍃 🍂 به روایت سردار معز خادم حسینی فرمانده تیپ حضرت زهراء سلام الله علیها ظهر سی و یکم تیرماه 67 که دشمن روی آمده بود. ما آن موقع در بودیم که اطلاع دادند که چنین اتفاقی افتاده است و بلافاصله به همراه بچه‌ها راه افتادیم و به سمت جاده اهواز خرمشهر رفتیم و پس از آن و به سمت مرز حرکت کردیم و ساعت 1 نیمه شب بود که رسیدیم. آن‌جا بود که احساس کردیم دشمن در مرز نیست ولی آنها آماده بودند.چند ساعت به کمین دشمن نشستیم وحدس میزدیم که با روشن شدن هوا عملیات خود را آغاز کنند درگیری رزمندگان (س) از ساعت 5 صبح روز اول مرداد 67 با دشمن شروع شد شروع شد اول (ع) درگیر شد وبعد (ع) و (س) و (ع) هم وارد عمل شد . نزدیکی های ظهر بود که جوانان اهوازی به صورت خود جوش و بعضی ها هم با لباس های شخصی خودشون رو رسوندند. پیام امام همه رو به خط کرد و فوج فوج راهی نبرد جانانه با دشمن شدند. گردان های ما زمانی که می خواست به خط بزند 100 نفر بیشتر نبودند اما بعد از پیام امام ده ها برابر شدند. 🌷✨ 🌷✨✨✨✨✨✨✨@alvaresinchannel
✍️✍️ : وقت نماز ظهر و عصر توی داشتم مقابل منبع آب وضو میگرفتم که دیدم یکی دیگه هم آستین رو بالا زده ومنتظره وضو بگیره.تعجب کردم!!!تا حالا ندیده بودمش. وضوم که تموم شد قدری صبر کردم تا اون هم وضو گرفت.و با هم راه افتادیم سمت . قدمها رو خیلی آروم برمیداشتیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم. نمیتونم توصیف کنم در برخورد اول با چه حالی داشتم ..احساس میکردم سالها باهاش رفیقم. حرف که میزد سرش پایین بود . ازش پرسیدم تازه اومدی ... گفت !!!تازه که نه. (س) بودم. پرسیدم چی شد هوس اومدن به کردی. درحالیکه سرش روبالا میاورد که عینکش رو جابجا کنه. جواب داد . 🌿🌺 🌿🌺🌿🌺🌺🌿🌺🌺🌿🌺 @alvaresinchannel
شهادت 14 تیر 66 ✍️✍️✍️ راوی: حمید خیلی دوست داشت بیاد چند باری هم زمزمه کرده بود که هاش_رو_دوست_دارم چند بارهم زمزمه کرد که بیاد تخریب و هر بار با واکنش من روبرو شد و حرفشو پس ‌گرفت. البته من مخالفتی نداشتم ولی اون می گفت با هم بریم . من هم که تجربه داشتم و می دونستم که مرد این حرفها نیستم نظرم نبود بیاد به تخریب لشگر 10 .. البته از کم توفیقی من بود خلاصه هر موقع مطرح میکرد من مخالفت میکردم البته یه دلیلش این بود که نمیخواستم از حمید جدا بشم خلاصه یه روز توی #شهید_ ناصر_اربابیان گرای حمید رو از من گرفت و من توضیح دادم ... بعد از مدتی یه روز توی دیدم آقا ناصر داره با حمید تنهایی صحبت میکنه . حدس زدم که موضوع چیه. ناصر از حمید خواسته بود که بیاد تخریب . حمید مخالفت کرده بود و پس از اصرار آقا ناصر گفته بود اگه آقا سید اجازه بده میام.. آقا ناصر فکر کرده بود حمید شوخی میکنه رفت پیش که اجازه ی حمید رو از حاجی بگیره اما حاج خادم هم گفته بود که من نمیدونم از بپرس.. آخه اون موقع حمید نیروی (س) بود. تا اینکه آقا ناصر اومد پیش من و با اصرار زیاد کفت میخوام حمید رو ببرم تخریب نظر شما چیه؟گفتم به من ربطی نداره خودش میدونه که خوشحال شد و رفت به حمید گفت آقاسید حرفی نداره من هم که خیلی ناراحت شده بودم دیگه هیچ حرفی نزدم تا اینکه موقع برگشت از نماز حمید گفت داداش یه چیزی بگم که من بلافاصله گفتم به من ربطی نداره هر کاری میخوای بکن حمید که فهمیده بود که من ناراحتم تا مدت ها چیزی نگفت تا یه روز بعد از که تهران بود آقا ناصر مجددا موضوع رو مطرح کرد تا اینکه خودم بهش گفتم اگر دوست داری بری تخریب من حرفی ندارم برو ولی من نمیام که البته اون خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم. تا یه روز که حمید میخواست بعد از چند ماه که تهران بود به جبهه بر گرده توی نماز جمعه خودم با آقا ناصر صحبت کردم که آقا ناصر خیلی خوشحال شد و نهایتا آقا حمید برای آخرین بار گرفت و به رفت و مدت حدود 11ماه در گردان تخریب دلشگر10 مشغول بود و بالاخره در صبح روز 14تیرماه سال1366 و قبل از شهادت فرمانده عزیزش در در شهر و در عملیات نصر4 به آرزوی خودش رسید وبه فیض عظیم شهادت نایل آمد. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🍁🌷🍁🍁🌷🌹🍁🌷 🌹🍁 اتفاقات رو 15 تیرماه 66 در عملیات روزی که فرمانده ✍️✍️✍️ راوی بالاخره ماموریت جدید به ما ابلاغ شد و هم که در جریان از شب قبل رو هدایت میکرد در کنار ما قرار گرفت. شهید سید محمد همزمان هم جانشین تیپ کربلا بود و هم فرماندهی گردان تخریب را به عهده داشت بعد از ابلاغ ماموریت با مجموعه فرماندهان مشورت کردیم . اون ها نظرشون این بود که ما وارد عمل نشویم . برادر راستگو فرمانده (س) گفت چون باید در روز و در روشنی هوا به دشمن حمله کنیم و دشمن روی بچه ها دید تیر دارد تلفات بالا خواهد رفت و در نهایت تدبیرش این شد که یک گروهان از گردان حضرت زینب(س) به خط بزند. ما در قرارگاه تاکتیکی تیپ مشغول هماهنگی ها اولیه بودیم که از راه رسید. ایشون پاسدار بود که از تهران به کمک ما اومده بود و من هم از ایشون خواستم که در همین قرارگاه به عنوان جانشین سوم ما باشد . ایشون با شهید مجید داوودی گرم گفتگو بود که از ارتفاع رو بروکه نام داشت یک گلوله مستقیم تانک به سمت قرارگاه ما شلیک شد. و درست گلوله وسط قرارگاه به زمین خورد. موج انفجار 10 ، 15 متر من رو پرت کردو از ناحیه دست و صورت و سر مجروح شدم . حسن رضایی که تازه همون صبح از راه رسیده بود شهید شد. زخم سر و صورتم خونریزی داشت و چاره ای نبود بچه ها من رو اورژانس بردند و اونجا زخم ها رو بستند و جلوی خونریزی گرفته شد. خون زیادی از من رفته بود و دیگه رمقی نداشتم. من رو بردند قرارگاه تا قدری استراحت کنم. می خواستم چرتی بزنم که آقای فضلی فرمانده لشگر پشت بی سیم اعلام کرد.. همه از جمله برادر خادم باید بیایند شخصا به خط بزنند و اسم آورد که ، ، و باید در روز بروند و نیروهایشان به خط بزنند .. 🍁✨ @alvaresinchnnel