هدایت شده از شکوهی
فلش را زدم به تلوزیون. کلاه قرمزی و بچه ننه را پلی کردم. یک بسته چوب شور دادم دستش. تمام شرط و بیع ها را کردم که توی اتاق نیاید. داشتم برای خواب میمردم. کنار شقیقهام نبض میزد. خود را پرت کردم روی تخت. سرم سنگین بود و چشمهام میسوخت. دلم میخواست هر چه دارم بدهم چند ساعت خواب راحت بخرم. نمیدانم میفهمید خواب راحت چه مزهای دارد. از همانها که وقتی خوابیدی کسی نه تشنهاش میشود، نه گرسنه. نه مجبوری جواب سوالهایی را بدهی که نمیدانی از کجا آمده. نه صدای موبایلی می آید و نه زنگ آیفون.
لحاف را کشیدم تا زیر چانه. یک پا را خم کردم زیر پای دیگر مثل فلامینگو.
چشمهام گرم شد و تازه داشت خواب، مادرانه مرا در آغوش میکشید.
صدای قیژ در، چنگ انداخت و آرامشم را درید.
آمد کنار تخت:(مامان شیر تو شیشه )
چشمها را تنگ کردم:(مگه قول ندادی تو اتاق نیای، من بخوابم؟)
سرش را کج کرد:(تورو خدا، شیر تو شیشه. شیر تو شیشه)
به زور از تخت جدا شدم.
شیشهی پر از شیر را دادم دستش. آمدم توی اتاق و دوباره روی تخت ولو شدم. آنقدر خسته و هلاک بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. هرچه زور زدم پلک هام از هم جدا نشود، نشد. شکست را پذیرفتم و چشم ها را باز کردم. دو تا انگشتش را بالا و پایین پلکم دیدم.
:(مامان خرسی مو میخوام)
تشر زدم:( مگه تو این خونه دیگه کسی نیست برو به بابا بگو)
لبها را داد بیرون:(خب بابا خوابش برده)
دلم میخواست عروسک را بکوبم توی دیوار، اما دادم دستش و یک روسری بستم دور سرم. انگشت گرفتم طرفش:(دیشبم نذاشتی بخوابم. الانم سرم درد میکنه. دیگه منو بیدار نکنیا!! فهمیدی؟)
یک قرص انداختم ته حلقم و لیوان آب را سر کشیدم. لحاف را گرفتم تو بغل. پاها را جمع کردم توی شکم.
با اینکه بدنم کوفته بود کم کم احساس بی وزنی کردم. انگار یک نسیم، آرام با خودش بلندم کرد. دوباره دستگیره در تیکی صدا داد و یک کله کوچولو آمد تو.
از همانجا بالشت را به جای دمپایی پرت کردم سمت در و داد زدم :(مگه نمیگم میخوام بخوابم)
در باز نشده بسته شد.
:(کسی تو نیاد)
آرام دراز کشیدم روی تخت. سرمای ژل روی پوست شکم، آتش درونم را سرد نکرد. چشم دوختم به مانیتور. سالها انتطار کشیدم برای امروز. زیرلب، فقط دعا می خواندم.
اینقدر این چند وقت نت را بالا پایین کردم که تمام اصطلاحات پزشکی را، از بر بودم. اما حالا همه چیز از ذهنم پاک شده. ترس اینکه، برایش اتفاقی بیوفتد، شده بود کابوس هر شبم. واژه هایی که میشنیدم برایم گنگ و نامفهوم بود. حتی معنی نرمال را سخت باور کردم.
:(خب اینم نی نی ما.حالشم که خوبه خوبه. مامانش! نمیخوای بدونی چیه؟)
چشم ها را گذاشتم روی هم. یک نفس راحت کشیدم.
چرخیدم به پهلوی راست. دستی آرام خورد روی شانهام. پلک را باز کردم. ایستاده بود رو برویم. با همان صورت ظریف و بینی قلمی. دست گذاشت پشت کمرش.
:(عصبانی نشو،چشماتُ ببند. باز نکنیا،میخوام خوشحالت کنم)
گنگ چشمها را روی هم گذاشتم.
:(یک دو سه حالا باز کن)
چند دانه شکلات، گذاشته بود توی یک نایلون، گرفته بود روبروی صورتم.
دست باز کردم. خودش را انداخت توی بغلم.
دختر است دیگر، دلبری کردن را بلد است.
#روز_ دختر _مبارک
#ولادت_حضرت معصومه_سلام الله علیها
#مبارک_باد
🖊شکوهی
پیچَکِقَلَمْ🍃
زینب شبیه تو نیست!
توی این ده سال این جمله را بارها شنیدهام.
از زبان دوست و فامیل و آشنا گرفته، تا وَرِ ناامید و غمگین و سرزنشگر درونم!
دوست و آشنا حواسشان به چشم و ابروی ما دوتاست ولی زنهای درون من، به تفاوت خلق و خوی ما پاتک میزنند.
مثلا وقتهایی که زینب میتواند ساعتها با هزار روش روی خواستههایش پافشاری کند؛ درست همان موقع یاد کودکی خودم میافتم که ساده ترین نیازها را تنها با اشارهای کوتاه به زبان میآوردم. و همان موقع، جملهی «زینب شبیه تو نیست» مثل پتک روی سرم فرود میآید.
یا وقتهایی که من و پدرش خواستهای داریم و با صراحت نه میگوید و لبخند میزند و میرود!
وقتهایی که راحت و بی ملاحظه احساسش را بیان میکند،
و توی خیلی از موقعیتها که کم هم نیست، این تفاوت خودنمایی میکند و تهِ تاریکروشنِ ذهنم چشمک میزند!
راستش، تا همین یکی دوسال پیش هر بار که توی این موقعیت گیر میکردم، خستگیهام مثل یک لایه چربی، روی عشق و علاقهی مادرانه میماسید!
تیر و ترکش سوالهام بود که قلبم را سوراخ سوراخ میکرد:
چرا اثر ژنتیک بیشتر از تربیته؟
چرا هرچی میگم فایده نداره؟
چرا دخترم شبیه من نیست؟
چرا...
****
زمستان 1401بود. شعار «زن زندگی آزادی» هنوز روی زبانها میچرخید. دخترها تازه یاد گرفته بودند بعد از مدرسه مقنعهها را تا گردن پایین بکشند و کوچه خیابانها را بیپروا پرسه بزنند.
زینب از مدرسه آمد. حالش با همیشه فرق داشت. چادر و مقنعه را گذاشت روی مبل. گفت فردا توی مدرسه جلسهی مادرهاست. نماز ظهرش را خواند و رفت خوابید!
نگرانیهام را پشت لبخندم پنهان کردم و اخمش را گذاشتم به حساب بگو مگوهای دوستانه.
فردا، بعد از جلسه، معلمش خواست گفتگو کنیم. برق چشمهاش خبر از یک اتفاق میداد.
ورِ نگران درونم گفت:« حتما اتفاقی افتاده! اون از حال دیروز زینب، اینم از درخواست خانم معلم! این دختر، اصلا شبیه تو نیست. همیشه پر از حاشیهست..»
چشمم از روی لبهای معلم تکان نمیخورد:« دیروز زینب خیلی بیتاب بود. اول صبح اومد پیشم که خانوم میخوام باهاتون حرف بزنم. راستش خیلی نگران شدم...»
قلبم داشت میزد بیرون.
«ازش پرسیدم زینب جان توی سرویس اتفاقی افتاده؟
گفت بله!»
خودم را جمع و جور کردم تا شبیه مادرهای بیخبر و نامحرم!! به نظر نرسم. سرم را در تایید صحبتهاش تکان دادم.
ادامه داد:« اومد توی بغلم و گفت خانم از صبح که سوار سرویس شدم تا مدرسه دو تا دیوار دیدم که راجع به حضرت آقا شعار بد نوشته بودن! خانوم من خیلی ناراحتم. من خیلی آقا رو دوست دارم...»
اشکهام سرازیر شد. خانم معلم هم بغضش ترکید:« تو این مدت هیچکدوم از بچه ها، این واکنش رو به این شعارها نداشتن. خیلی به دخترتون افتخار کردم»
زینب، همان لحظه از اعماق وجودم متولد شد.
از همان لحظه، تاج افتخار مادریِ زینب را گذاشتم روی سر و محکم نگه داشتم. ورِ شرمندهی درونم گفت:« زینب خیلی خیلی از تو بهتره!»
خودم را توی سن زینب تصور کردم. حضرت آقا را از همان موقع دوست داشتم. اما یادم نمیآمد در کودکی به خاطرشان اینقدر پریشان شده باشم.
زینب شبیه من بود! شبیه منِ سی و چند ساله! اصلا چه شباهتی از این پررنگتر که هردو عاشق یک نفر بودیم؟!
***
امشب آمد بالای سرم. نهجالبلاغه را برداشت و مثل قرآن تفأل زد. چند خط خواند و رفت.
راست میگویند. زینب شبیه من نیست! از من خیلی خیلی بهتر است!
پاکتر و مهربانتر و جسورتر! و حتی نزدیکتر...
زینب،
معجزهی زندگی ماست. دختری که توی دستهای خدا روزی میخورد،
بزرگ میشود،
یاد میگیرد،
و به من درس صبر و تسلیم و بندگی میدهد!
روزت مبارک دخترکم❤️
🖌مهدیهصالحی
#شبیهترینبهمن
#مادریبدونسانسور
#بهاوبگوییددوستشدارم
#زینب_زینتِزندگی
#سروجانخودموفرزندانمفدایسیدعلی
@pichakeghalam
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🕊
💠بخش کوچکی از مادرانهی خانم اشرفالسادات منتظری🥀
مادر بزرگوار شهید محمد معماریان🌷🌿
📚معرفی کتاب تنها گریه کن
https://eitaa.com/joinchat/4218946290Ce877a37095
مامان منیر
مادربزرگ عزیییز منه!
از اون مادربزرگهای مهربون و درجه یک و بهشددددت فرهیخته😍
از اونهایی که هرچقدر بشینی پای تعریفها و خاطره گفتناش خسته نمیشی.
داستان کوتاه امروزم،
برگرفته از یک خاطرهی قدیمیه که مامان منیر برام تعریف کرده.
منتظر نظرهاتون هستم.
من اینجام👈 @M5566M
@pichakeghalam
مامان احترام
«میخوای منو بندازی تو آب؟»
دلم هری ریخت پایین. به زور لبخند زدم:«نه مامان جان».
مامان برعکس نشسته بود روی مبل و داشت از پشت شیشه به دریا نگاه میکرد. چمدانها را گذاشتم روی زمین. رفتم جلو. خم شدم و هیکل درشتش را چرخاندم طرف خودم. پاهایش را از زیرش کشیدم بیرون و آویزان کردم:«باز که با کفش اومدی تو»
خیره شدم به صورتش. عکسم افتاد توی مردمکهای عسلی. دانههای درشت عرق از پیشانیاش میچکید. لبهای قیطانیاش تکان خورد:«بریم خونه»
التماس، به چشمهای مغرورش نمیآمد. روسریاش را درآوردم. با گوشهاش عرقها را پاک کردم.رفتم طرف پنجره. بوی زهم مشامم را پر کرد. دریا ناآرام بود و موجها وحشیانه به سر و صورت ساحل چنگ میزدند. پنجره را بستم و پرده را کشیدم. توی این دو سه سال، اولین بار بود میآوردیمش سفر. گفتم شاید حال و هوایش عوض شود، داروها هم اثر کند.
رحیم در را با پا هل داد و آمد تو. سیخها و سبد خوراکی را داد دستم و افتاد روی کاناپه:«خیر سرمون کنار دریا ویلا گرفتیم.چقدر تاریک کردی!»
آهسته گفتم:«مامان اذیت میشه»
پوفی کرد و همانجا دراز کشید.صدای قیژ قیژ مبل درآمد.خندیدم:«از زیر در نری!»
محل نگذاشت.
وسیلهها را جا به جا میکردم اما حواسم پیش مامان بود. دست چپش را گرفت جلوی صورت. النگوهایش تکان خوردند و صدایشان درآمد. انگشتها را از هم باز کرد و با انگشت سبابهی دست راست یکی یکی شمرد:«مصطفی،فاطی،فرزانه،...»
خیره شد به من. یعنی بقیه را تو بگو. لبخند زدم:«حمید».
یک انگشت اضافه آورد، مثل همیشه! نگاهش هنوز به من بود.قلبم تند میزد.گفتم:«تموم شد مامان»
چشمش پر شد. کار هر روزش بود.سرشماریمان میکرد.پنج تا انگشت میشمرد، اما اسم سعید را هیچوقت یادش نمیآمد.
سعید خیلی کوچک بود که توی حوض مزرعهی بابابزرگ غرق شد. داشتیم دور حوض دنبال هم میدویدیم. دمپایی ابری پوشیده بودم. تا آمدم سعید را بگیرم لیز خوردم و پاهام محکم خورد به کمرش.صدای افتادنش شبیه بمب توی گوشم پیچید.زبانم بند آمد و خودم را خیس کردم. جنازهاش را که کشیدند بیرون مامان چنگ به صورت زد و غش کرد.زیر چشم و دور لبهایش تا چندوقت زخم بود.
«مامان گشنهت نیست؟»
جواب نداد.دستهایش را آورد پایین. خیره شد به دیوار روبرو و نامفهوم چیزی را زمزمه کرد.
**
یک تکه جوجهکباب گذاشتم توی دهان مامان. رحیم نان سنگک را کشید کف بشقاب و نگاهش کرد:«بخور احترام خانوم...بخور که خونه پسرات جوجه موجه گیر نمیاد».
لب گزیدم و با چشم و ابرو اشاره کردم مراقب رفتارش باشد. مامان سرش پایین بود. داشت نانها را ریز میکرد. لقمه را که قورت داد همانجا کنار سفره دراز کشید.
دست انداختم زیر سر و از زمین بلندش کردم:«پاشو مامان.پاشو اول بریم دستشویی»
به زور بلند شد. دستش را گرفتم توی دستم و آن یکی را انداختم دور کمرش:«اومدیم مسافرت،با مامان خوشگلم.فردا میریم جنگل..دریا..»
صدایش لرزید:«میخوای منو بندازی تو آب؟»
جلوی در دستشویی پیرهنش را دادم بالا:«نه قربونت برم».نشاندمش روی فرنگی و پشتم را کردم بهش.
کارش تمام شد. دکمه سیفون را فشار دادم و آمدیم بیرون.
از توی کمد دیواری ته هال سه تا تشک آوردم و پهن کردم کنار هم. مامان خوابید روی یکی از تشکها. رحیم سفرهی تا شده را پرت کرد روی میز:«خبر مرگمون اومدیم سفر»
پتوی ملافهدار را کشیدم روی مامان و آهسته گفتم:«ماه عسل نیومدیم که»
بااحتیاط کفشها را از پایش آوردم:«نمیشه تنهاش بذارم».
دستش را توی هوا چرخاند:«برو بابا»
رختخوابش را زد زیر بغل. لامپها را خاموش کرد و رفت توی اتاق. هر دفعه که نوبت نگهداری مامان به من میرسید همین آش بود و همین کاسه.
تنم خیس عرق بود. خوابم نمیبرد. طول پنج متری هال را صد بار رفتم و آمدم. صدای خر و پف مامان و رحیم خانه را برداشته بود. هوا دم داشت. جرات نمیکردم پنجرهها را باز بگذارم. پرده را زدم کنار. نور ماه افتاد روی سر و صورت مامان. تارهای نقرهایاش میدرخشید.چروکهای روی پیشانی و دور چشمهاش عمیق تر شده بود. بغض کردم. دلم برای بغل کردنش پر کشید. دوست داشتم مثل شبهای بعد مردن سعید، کنارش بخوابم و سرم را فرو کنم توی سینهاش. مامان دست بکشد روی موهام. بعد هم جوری که نفهمم، خودش را نفرین کند که چرا زودتر به داد سعید نرسیده. هی اشک بریزد و من وسط ناله های سوزناک خوابم ببرد.
خم شدم و پیشانیاش را بوسیدم.
پاورچین رفتم توی اتاق رحیم. ایستادم بالا سرش:«رحیم»
خُر خُرش قطع شد و همانطور که پشتش به من بود هومی گفت. سرم را بردم نزدیک:« در حیاطو قفل کردی؟»
تکان خورد و باز صدایی درآورد که یعنی آره. برگشت طرفم. دستم را کشید زیر پتو و با صدای خش دار گفت:«چه عجب!»
**
از گرما بیدار شدم. آفتاب از پنجره تا ته اتاق پهن شده بود. مگس ها دور و برمان پرسه میزدند. رحیم دمر شد و بالش را گذاشت روی سرش. از جا پریدم. مامان! دویدم طرف هال. رختخواب مامان خالی بود. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. داد کشیدم:«رحیم پاشو بدبخت شدیم».
در هال نیمهباز بود. منتظرش نماندم. تونیکم را سریع پوشیدم. شال را الکی انداختم روی سر و پا برهنه دویدم بیرون. نه توی حیاط بود نه بیرون ویلا. زانوهایم میلرزید.احساس میکردم به اندازه یک عمر دویدهام. دهان خشکم مزهی زهرمار میداد. کف پاهایم روی ماسههای داغ میسوخت. مثل دیوانهها دور خودم میچرخیدم. رحیم دست گذاشته بود روی سر و آن طرف ویلا پرسه میزد. ضجه زدم و مامان را صداکردم. دیگر جانی برایم نمانده بود.چشمم سیاهی رفت و دنیا دور سرم چرخید. تلو تلو خوردم. رو به دریا افتادم روی ماسهها. صدای رحیم را شنیدم که فرزانه فرزانه میکرد و نزدیک میآمد. به زور پلکهام را باز کردم. نگاهم از روی ماسهها تا دریا راه گرفت. کفش سیاه مامان لب خیس ساحل افتاده بود!
🖌مهدیه صالحی
⭕️لطفا کپی نکنید!
@pichakeghalam