دستم را میآورم بالا. دور آنژیوکت خون دلمه بسته . صحراییان، تنش را کش میدهد
سمت دستگیرهی پنجره. الان است که بیفتد روی شکمم:
« باز کنید این پنجره رو. اتاقو بوی گند برداشته.»
شبیه رئیسها حرف میزند. نسیم میخورد توی صورتم. نفس بلندی میکشم. بوی دود تا ته دماغم میرود. سرفهام میگیرد .
این دفعه هرجوری شده اخم و تَخم های
آصف را تحمل میکنم. میگویم باید استعفا بدهی برویم شمال. اصلا خودم کار پیدا
میکنم. توی همین شرکت خدماتیها. هرکاری میخواهد بکند. لابد دوباره داد و قال راه میاندازد که
تو خودت بچه نگهدار نیستی و ربطی به من ندارد. بنا میکند توی سر و صورت زدن و
بعد عین جفت،
خودش را ول میکند روی زمین.
شاید هم این دفعه کار را یکسره کند و
دنبال حرف مادرش را بگیرد !
درد مثل مار توی شکمم میچرخد و
توی قفسه سینهام چنبره میزند.
به نفس نفس میافتم.
استخوان هایم دارد متلاشی میشود .
زن تخت بغلی بیدارمیشود و
بهتزده دور و برش را نگاه میکند. خواهرش دست میاندازد روی شانهها و
مثل بچه نوازشش میکند. پتو را میکشم روی سرم. ساعدم را میچپانم توی دهان. پاهایم از شدت درد بیحس میشود.
گریهام میگیرد. به هق هق میافتم.
مار زهرش را میریزد و ملافهی تختم خیس میشود. دیگر هیچ دردی ندارم.
مثل یک تکه پر، وسط زمین و آسمانم.
روی لبهی خواب تلوتلو میخورم.
صدای همهمه میآید. تصویر آغوش سیاه و سفید میآید جلوی چشمم و بعد
صدای گویندهی رادیو میپیچد: «طبق آمار،
میزان سقط ناخواستهی جنین در استان ما، به دلیل آلودگی هوا شانزده برابر آمار کشوری است.»
پتو از روی سرم کنار میرود . پرستار آبمیوه به دست کنارم ایستاده: «پاشو اینو بخور. شوهرت فرستاده.»
خون می دود توی رگهام. قوطی را که میگیرم
کاغذ مچاله شده از دستش سر می خورد زیر تخت!
"پایان"
مهدیه صالحی
#زندگیدرشهرهایصنعتی
#شهر_خاکستری
#حسرتمادری
#کسی_به_دادِ_ما_برسد
❌لطفا کپی نکنید.❌
@pichakeghalam
بعد از چند دقیقه سکوت سخنرانی شروع شد:« دیگه سخته من حرف بزنم!»
چقدر پرت بودم از ماجرا. خب معلوم بود که این تصویر، عکس کی میتواند باشد. دور و برم را نگاه کردم. اکثر حضار ساکت بودند و چند نفری هم پچ پچ میکردند.
صدای بلند نفسش پیچید توی سالن:«خب بسماللهالرحمنالرحیم.با درود به روان پاک بنیانگذار انقلاب....»
یاد مهماندارهای هواپیما افتادم. توی دلم پقی زدم زیر خنده. سرم را انداختم پایین که کشآمدن لبهام به چشم بقیه نیاید.
برگهی امضاها را از کیفم درآوردم. خدا خدا میکردم بعد سخنرانی از در عقب سالن برود بیرون تا بتوانم این امانتی را به خودش یا یکی از همراههاش برسانم. داشتم فکر میکردم دست دخترش هم بدهم عالی میشود که گفت:« خب اجازه بدید من حرف نزنم چون خیلی سخته!»
همین را گفت و رفت!
هیچ کس روی سن نبود. انگار که خطایی از من سرزده باشد از مهمانها خجالت کشیدم.
چشمهام گرد شد. یک آن حس کردم دارم سقوط میکنم. اگر دست خودم بود همانجا شروع میکردم به شعار دادن. بعضیها داشتند دست میزدند. نمیفهمیدم دقیقا چه چیزی را دارند تشویق میکنند. مگر رفتن بیموقع هم تشویق دارد؟!
دختر جوان چانهاش لرزید. وقتی دید خیره نگاهش میکنم سرش را برگرداند طرفم. چشمهاش خشکِ خشک بود!
دندانهام را روی هم فشار دادم. برگه را چپاندم تهِ کیف. جلوی لباسم خیس شده بود. دلم پر کشید برای بچهها. گوشی را آوردم بیرون. برنامهی اسنپ را باز کردم و با عجله یک پراید نقرهای گرفتم طرف خانه!
🖌مهدیه صالحی
#دلمبرایرئیسیسوخت
#کسی_به_دادِ_ما_برسد
#تعهدبهمعنایواقعیِکلمه!!!!
#روحتشادشهیدِمظلوم_رئیسیِعزیز
@pichakeghalam