من اهل تبلیغ نیستم. اینجا هم جای تبلیغ و این برنامهها نیست!
اما چند روزیه که دارم داستان یکی از همکلاسیهای بااستعدادم رو میخونم و از دنیای جذاب قصهش لذت میبرم. میخوام همداستانهام رو توی این شور شیرین شریک کنم💙
محیا جان، از اون نویسندههای درجه یکه که حرف برای گفتن زیاد داره. این رو توی چندترمی که باهم بودیم ثابت کرد. حالا بعد از یک وقفهی نسبتا طولانی دوباره دست به قلم شده و کانالش رو تاسیس کرده!
رمان«در مدار تو» یه رمان جدیده با یه قلم تازه، یه داستان که دلت نمیخواد تموم شه!
🌱حمایت از نویسندههای تازهنفس، یعنی کشف دنیای تازه!
https://eitaa.com/delnevishashtadi
عضو بشید و لذت ببرید
هدایت شده از دلنویس 🖊
_چه خوبه که دوباره کنارمی.
_عشق تو جوری تو قلبم حک شده که حتی اگه خودمم فراموش کنم، باز مثل اولین بار عاشقت میشم.
لینک پرش به پارت اول داستان #در_مدار_تو
https://eitaa.com/delnevishashtadi/11
کانال دلنویس را به دوستانتان معرفی کنید.
https://eitaa.com/delnevishashtadi
🔮🪐🔮🪐🔮🪐🔮🪐🔮🪐
«ب+»
میتوانست برگ برندهام باشد.
همسر میگوید تو همیشه میخواهی اول باشی! راست میگوید. اینکه دلم میخواهد را راست میگوید اما،
خیلی وقتها دلم رفته آن صفهای جلو ایستاده و تنم از جایی به بعد از جایش جم نخورده و میخ شده به زمین!
مثل همین حالا که سابقون روبروی در و پنجرهی انتقال خون صف گرفتهاند و « ب مثبتِ» من به هیچ دردی نخورده!
به هیچ دردی نخورده از بس کم آمده و غلیظ شده و یک چیزیش پایین آمده و هزارتا چیزش رفته بالا!
همین حالا که بلا به بندر رسیده و آتش، بَر و بحر را بلعیده،
من و «ب مثبتم» با گلوی بالا آمده نشستیم وسط سرگیجههای مدام و
کاسهی چه کنم دست گرفتهایم!
دلم میخواست هرچه « آ و ب و اُ» در جهان بود را توی رگ داشتم. آنوقت پرواز میکردم و میرفتم بالاسر هموطنهای جنوبیم! رگهایشان را سیراب میکردم و میرفتم اسکله!
میرفتم دست میبردم و یقهی دریا را میکشیدم تو دل آتش!
نمیشود!
نمیشود که نمیشود که نمیشود...
علیالحساب، وسط همهی دلشورهها و کاشهای نشدنی،
تنها چیزی که شدنیست،
یک توسل به بابای جگر سوختهی کربلاست و دیگر هیچ...
السلامعلیکیااباعبدالله
#بندرعباس
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
«ب+» میتوانست برگ برندهام باشد. همسر میگوید تو همیشه میخواهی اول باشی! راست میگوید. اینکه
شاید این شعار درست در همین دقیقهها
از همیشه به واقعیت نزدیکتر باشه:
« اهدای خون...اهدای زندگی »
#بندرعباس
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
اگر مانده بودی...😭😭😭 @pichakeghalam
پوسترها را عجلهای طراحی میکردم و یکی یکی میفرستادم ستاد. نذر کرده بودم اگر شما رئیس جمهور بشوی بروم دورههای فوتوشاپ و طراحی را حرفهای یاد بگیرم!
یاد بگیرم که برای دور دوم صفر تا صد طراحی تبلیغات را خودم دست بگیرم!
کاش نذر نکرده بودم!
کاش شما رئیس جمهور نمیشدی! مینشستی پشت همان میز قضاوت و سر از ورزقان درنمیآوردی!
اما چه خوب شد که شما رئیس جمهور شدی؛ بعد از آن همه سال خون دل خوردن و بغض تو گلو خفه کردن، طعم داشتن پدری دلسوز و کوهی نستوه آمد زیر زبانمان. زبان که نه، طعم داشتنتان ریشه زد توی سلول سلولمان!
اما... کاش شما رئیس جمهور نمیشدی! جمعه به جمعه چشممان که به عبای خاکی و چشمهای خستهی شما میافتاد، عذاب وجدان میگرفتیم. راستش عادت نداشتیم رئیس جمهور را وسط مردم و کارگر و بقال ببینیم! اما حالا که دیگر این خبرها نیست هر جمعه یک چیزی ته دلمان میگیرد و تا شنبه خُلقمان را تنگ میکند!
ولی چه خوب شد شما رئیس جمهور شدی! رنج که به گلو میرسید خیالمان راحت بود که همه چیز درست میشود. خودتان گفته بودید آخر! حرف شما سند بی برو برگرد بود برای ما.
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
حالا میدانید چه شده؟
اردیبهشت دست دی را از پشت بسته!
دو سال است که اردیبهشتها طوفانزده میشویم و بهت زده مینشینیم به تماشا!
هرچقدر هم که سکوت کنیم،
جان به جانمان کنند، جانشینان شما پشتمان را گرم نمیکنند!
یک تکه از ایران ما در آتش سوخته،
دل مردمت از داغ، قدم به قدم تکه تکه شده!
اما شما نیستی که پا به پای مردم غم بخوری و شانههایت را زیر اشک مصیبت زدهها بگیری!
این خودش هزار درد است!
دردی که آتش اردیبهشت به جانمان انداخته!
اصلا میدانی؟!
بهانهگیریهایم برای این است که
من این روزها
باید مینشستم دانه دانه عکس شما را قاب میگرفتم برای انتخابات خرداد ۴۰۴!
اما حالا توی دلم انگار اسفند آتش زدهاند که دارم از دوری و دلتنگی، با کلمههای پراکنده داستان میبافم!
#درددل
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
بابا کتاب را داد دستم و تأکید کرد روایت نمیدانم چندمش را بخوانم. اولین کتاب قطوری بود که تا آنروز میخواندم. آن وقتها رسم روز دختر نداشتیم اما بابا خودش یکوقتهایی در عالم پدر دختری برایم سنگ تمام میگذاشت. سالی یک بار سفر یک روزهی دونفره و زیارت و ضیافت فالوده بستنی زنبیل آباد؛
ماهی دو بار خرید مجله و
خرید نوار کاست خوانندهی مورد علاقه ام و
چند وقت یک بار هم که بیهوا میآمد و یک کتاب را صاف میگذاشت توی دستم! کار من هم این شده بود که برای تشکر نصف شب با ذوق و شوق پیراهن و شلوار بابا را بردارم ببرم اتاق خیاطی مامان و اتو بزنم!
روایت نمیدانم چندمِ «دنیای دختران» را همان موقع جلوی چشم بابا خواندم. عرق داشت از سر و روم شره میکرد! حرفهای درگوشی بابا ریخته بود توی خط به خط کتاب! بابا هوای حیایم را داشت و رفت توی آشپزخانه.
دخترانگیهای من از توی همین حرفهای پشت پرده و حریم دوستداشتنی و محبت خالصانه عبور کرد. با ریشههایی که داشت ته وجودم جان میگرفت. من و بابا کم پیش میآمد که حرف جدی بزنیم. مهر بین ما توی همین داد و ستدها خلاصه میشد.
راستش را بخواهید هنوز هم همین است. همین حالا که نزدیک بیست سال است از خانهی پدری کوچ کردهام و روی جدید زندگی را بازی میکنم، حریممان سرجایش مانده. مهر و داد و ستد و دلگرمیها هم هنوز؛ اما
از شما چه پنهان دلم برای آن پدر دختریها لک میزند. هنوز هم زمستان به زمستان، توی روزهای سرد و خشک، دلم هوای سفرهای دونفرهی یک روزه را میکند.
هنوز هم دلم میخواهد «دنیای دختران» را هزار بار دیگر ورق بزنم و برای یک بار هم که شده برای دخترهای سرزمینم بلند بلند بخوانم. دنیای دختران خیلی سال است چاپ نشده و خیلی سال است دخترها هیچ قصهای از این کتاب حتی به چشمشان نیامده و به گوششان نخورده.
با خودم فکر میکنم به اسم آزادی، چقدر دخترانگیهای دخترهای سرزمین ما را زیر پا له کردهاند. دردم میگیرد از جای خالی قصههایی که نگفتیم و نخواندیم توی گوش ملکههای زندگیمان.
بگذریم...
امروز صبح زود، بابا اولین کسی بود که پیام داد و روزم را تبریک گفت. ته دلم قند آب شد. قندی به شیرینی و خوشمزگی فالوده بستنی زنبیل آباد🌱
#روز_دختر
#پدر_دختری
#تبِکتابوکلمه
@pichakeghalam