#داستان_کوتاه
✍ تعهد!
تیرش میزدی خونش درنمیآمد. زیر چشمی نگاهش کردم. هی دست میکشید پشت گردن و راه میرفت.
سعی کردم نگرانیهایم را پشت صدای آهسته پنهان کنم:« علی یه دقه بشین. نگران چی هستی؟»
سرش را چرخاند طرفم. ابروهای پیوندیش گره خورده بود توی هم:« این بچه رو به امید کی میخوای بذاری بری؟ یاسمن که حال نداره خودشو جمع و جور کنه!»
نگین زیر دستم بالا و پایین میشد. پوشکش را بستم و چسباندمش به خودم. انگار فهمیده بود قرار است تنها بماند. دل توی دلم نبود. خودم هم میدانستم دارم خطر میکنم ولی چارهای نداشتم.
لبخند زدم:« بد قلقی نکن دیگه علی. مگه چندبار پیش میاد انجمن منو انتخاب کنه برم دیدار رئیس جمهور؟!»
علی نفسش را محکم داد بیرون:« حالا نه که خیلی هم کشته مردهشی!»
ابروهام را دادم بالا:« یعنی تو نمیدونی من برا چی دارم میرم؟!»
سینهام خالی شد. دکمههای مانتو را بستم. چندتا صلوات فرستادم و فوت کردم توی صورت نگین:« خدا جون لطفا بخوابه دو سه ساعت»
یک قطره شیر از گوشهی دهانش شره کرد روی گردن. یک لحظه از خواب پرید و دوباره چشمهاش را بست.
دقیقا داشتم به خدا التماس میکردم که یاسمن با فینفین از اتاق آمد بالا سرم. انگشتم را به نشانه هیس گرفتم بالا. بلند شدم و نگین را بردم توی اتاق خواباندم توی گهواره. برگشتم توی هال. یاسمن نشسته بود روی پای علی. لبهای گوشتیاش وسط صورت لاغر و رنگپریده سرخ به نظر میرسید. علی لب زد:« تبش بالاست»
دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نباید کم میآوردم. از توی آشپزخانه شربت پروفن و قرص سرما خوردگی و لیوان آب را برداشتم رفتم کنار پدر و دختر. دست کشیدم توی موهای بلند و فاز قربان صدقه برداشتم:« دختر مامان،قربونت برم بیا داروهات رو بخور.»
صورتش جمع شد. شروع کرد به ناله! میدانستم به دقیقه نکشیده نالهاش میشود گریه و صدای جیغ خانه را برمیدارد.
علی دست میکشید پشت کتفش. من هم لبهام را چسباندم به صورتش که مثل کوره داغ بود. صورتم را پس زد.
نگاه کردم به ساعت. داشت دیر میشد. شربت را خالی کردم توی قاشق:« بیا مامانی اینو بخور زود خوب میشی. تااااازه میخوام امروز برات یه عالمه چسب واشی بخرم. هررنگی که دوست داری»
ساکت شد. چشم نیمهبازش برق زد. آنقدر آسمان ریسمان بافتم تا توانستم داروها را بچپانم توی دهانش.
علی اشاره میکرد که جلسهی شرکت دیر شده. دست یاسمن را گرفتم و بردمش آشپزخانه. شیشه شیر و قوطی شیر خشک و فلاسک آب گرم را گذاشته بودم روی کابینت. سفارش خواهرش را کردم ولی تمام تنم دلشوره بود:« مامان زود برمیگردم. حتما روی برگه برام بنویس چسب چه رنگی دوست داری.وقتی برگشتم باهم میریم خرید.»
تا از خانه بزنیم بیرون و کفش بپوشیم چند بار بغض کرد،چندبار بغلم کرد و چندبار قول گرفت که عصر یادم نرود باهم برویم فروشگاه!
« علی جان خب با اسنپ میرفتم تو هم به موقع برسی به جلسهت»
مانده بودیم پشت ترافیک. جوابم را نداد. میدانستم با اسم اسنپ هم کهیر میزند!
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:« من سعی میکنم زودتر از جلسه بیام بیرون. تو هم امضاهاتو تحویل رئیس جمهور محترم دادی یه زنگ بزن سریع میام دنبالت»
محترم را با تشدید ادا کرد! خندهام گرفت.
ماشین دوباره شروع کرد به سر و صداهای عجیب غریب. چند وقت بود به قول مامان بوی مرگش میآمد. هرچه قطعه عوض میکردیم و مکانیکی میبردیم کارساز نبود. چندبار هم که قصد کرده بودیم عوضش کنیم قیمتها سر به فلک کشیده بود.
همین را کم داشتیم. علی سرعت را کم کرد. بوی سوختگی آهن از در و دیوار آمد تو. این یکی دیگر نوبر بود. داشتم سکته میکردم. توی یک لحظه انفجار و سوختگی و یتیم شدن دخترها از سرم گذشت!
کنار اتوبان پیاده شدیم. علی هم نگاهش ترس داشت. خیلی خودخواه بودم ولی آن لحظه بیشتر از هرچیز داشتم به دیر شدن جلسهام فکر میکردم. زل زدم به علی. زبان التماس نداشتم ولی گمانم نگاهم همه چیز را لو داد.
علی گفت:« برات اسنپ میگیرم برو. اینم تا یکی دو ساعت دیگه درست میشه ایشالا. زنگ بزن خودم میام سراغت»
دلم میخواست همانجا دست و صورتش را ببوسم. گفتم:« پس جلسهی تو چی؟»
برگشت طرف دل و رودهی داغ زیر کاپوت:« حالا تو برو»
ابروهاش پر از گره بود. اسنپ که رسید اول خوب راننده را از تیغ نگاهش گذراند بعد در را باز کرد که سوار شوم:« رسیدی پیام بده»
جلسه شروع شده بود. قلبم داشت از دهانم میزد بیرون.
دو سه نفرجلوی در ایستاده بودند. یک بسته دادند دستم و به طرف سالن راهنمایی کردند.
رفتم تو و روی یکی از صندلیهای خالی ردیف عقب نشستم. کنارم دختر جوانی نشسته بود که ظاهرش شبیه دانشجوهای خبرنگاری بود. ظاهرا به موقع رسیده بودم. رئیس جمهور داشت میرفت پشت تریبون. پردهی پشت سر یک تصویر خانوادگی را نشان میداد و بعد تصویر یک خانم که هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا دیدمش.
بعد از چند دقیقه سکوت سخنرانی شروع شد:« دیگه سخته من حرف بزنم!»
چقدر پرت بودم از ماجرا. خب معلوم بود که این تصویر، عکس کی میتواند باشد. دور و برم را نگاه کردم. اکثر حضار ساکت بودند و چند نفری هم پچ پچ میکردند.
صدای بلند نفسش پیچید توی سالن:«خب بسماللهالرحمنالرحیم.با درود به روان پاک بنیانگذار انقلاب....»
یاد مهماندارهای هواپیما افتادم. توی دلم پقی زدم زیر خنده. سرم را انداختم پایین که کشآمدن لبهام به چشم بقیه نیاید.
برگهی امضاها را از کیفم درآوردم. خدا خدا میکردم بعد سخنرانی از در عقب سالن برود بیرون تا بتوانم این امانتی را به خودش یا یکی از همراههاش برسانم. داشتم فکر میکردم دست دخترش هم بدهم عالی میشود که گفت:« خب اجازه بدید من حرف نزنم چون خیلی سخته!»
همین را گفت و رفت!
هیچ کس روی سن نبود. انگار که خطایی از من سرزده باشد از مهمانها خجالت کشیدم.
چشمهام گرد شد. یک آن حس کردم دارم سقوط میکنم. اگر دست خودم بود همانجا شروع میکردم به شعار دادن. بعضیها داشتند دست میزدند. نمیفهمیدم دقیقا چه چیزی را دارند تشویق میکنند. مگر رفتن بیموقع هم تشویق دارد؟!
دختر جوان چانهاش لرزید. وقتی دید خیره نگاهش میکنم سرش را برگرداند طرفم. چشمهاش خشکِ خشک بود!
دندانهام را روی هم فشار دادم. برگه را چپاندم تهِ کیف. جلوی لباسم خیس شده بود. دلم پر کشید برای بچهها. گوشی را آوردم بیرون. برنامهی اسنپ را باز کردم و با عجله یک پراید نقرهای گرفتم طرف خانه!
🖌مهدیه صالحی
#دلمبرایرئیسیسوخت
#کسی_به_دادِ_ما_برسد
#تعهدبهمعنایواقعیِکلمه!!!!
#روحتشادشهیدِمظلوم_رئیسیِعزیز
@pichakeghalam
دلِ خرابِ من ازین خرابتر نمیشود
که لشگرِ غمت ازین خرابتر نمیزند 💔۱:۲۰
@pichakeghalam
دقیقا نُهِ دی،
درست وسط کلمههای قندیل بستهی بیبخار،
دعوت میشی برای یک کار بزرگ!
حماسه، داره راه باز میکنه به تلنبارِ واژههام!
دعاهاتون رو با جون و دل میطلبم💗
*مهدیه
#نُهِ_دَه
@pichakeghalam
بابا میگفت:« اگه خوب درس بخونید خودشون میان دنبالتون»
منظور بابا از «خودشون»، شرکتهای لِوِل بالا بود که دنبال نیروی نخبه میگشتند.
درسم خوب بود. صبح تا شب سرم توی درس و کتاب و فرمول بود و دلم توی شعر و داستان و کلمه!
اما از جایی که همیشه دل آدم یمین میرود و زندگی یسار، «خودشون» هیچوقت نیامدند دنبالم. من با تمامِ شوری که توی دلم دَلَمه بسته بود خودم را کشان کشان کشیدم تا همین الآن که چند هفته بیشتر نمانده به پایانِ سیوهفت سالگیام.
توی این چندهفته، میدانم مثل همهی این شبها کارم میشود دیدن فیلم و مستند و مصاحبه. بعدش هم بغض و خواب و خواب! واقعیتش این است که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری یخ زدهام. اشکهام حتی که همیشه دم مشکم بودهاند یخ زدهاند. روزها و شبها و نگاههام یخ زدهاند و کلمههام بیشتر از همه چیز.
دیروز داشتم گوسالههای سرگردان را میخواندم. قصهی نمیدانم چندم بود که رسیدم به «سطل آتش» و قلبم تالاپ گیر کرد همانجا. اصلا سطل نبود. یک قوطی مکعبی روغن هفده کیلویی ورامین بود پر از ذغال، که داشت شعله میکشید وسط سرما و سیاهی. دودش صاف میرفت بالا و هیچ کجا را جز دستهای زبر چاک چاکم گرم نکرد! همان موقع یک کلمه چکه کرد از پلکهام اما نه آنجور که عین یک بچهی آدم بیاید بشیند وسط و لب وا کند به حرف زدن. جوری که بفهمم چه مرگش است که نمیگذارد عین یک نویسندهی درست حسابی بنشینم داستانی بنویسم یا روایتی یا هرچیزی که بشود بهش گفت خواندنی!
من، این شبها وقتی مینشینم پای فیلم و مستند و مصاحبه، همهاش دنبال ردِ خودم میگردم وسط زندگیها! ببینم کدامشان انقدر قفل بودهاند که درست سر بزنگاه کلید مغز وارفته شان باز شده و چیز درست حسابیای دست و پا کردهاند. راستش، هنوز هم خودم را پیدا نکردهام چند هفته مانده به سیوهفت سالگیام. هنوز کف دستهام را بالای پیت حلبی روغن جامد دارم میسابم به هم، بلکه تا شبِ سیزدهِ دی چیزی چکه کند از چشمهام. چیزی که بشود اسمش را گذاشت خواندنی!
پنج سال گذشته!
پنج تا قصه از من فرار کردهاند و پنجتا سیصد و شصت و پنج روز, هیچ داستانی دربارهی مردی که دوستش دارم ننوشتهام! پنج سال چسبیدهام به یک نقطهی شهر و نه مصاحبهای گرفتهام، نه قصهی نشنیدهای را توی هوا بلعیدهام!
چند هفته مانده به سیوهفت سالگی! کاش همین حالا میتوانستم به جای فوت کردن شمع، تا جان دارم فوت کنم توی شعلههای پیت روغن جامد. هی شعلهها بروند بالا و من آرزو کنم همهی قصههای مَرد، بریزد توی کلمههام؛ آتش گُر بگیرد و کلمهها از چشمهام چکه کند و همهی صفحههای سفید روبروم سیاه شود!
آنوقت حسرتهای پنج ساله را میریزم توی آتش و تا ابد فقط مینویسم.
دارم میلرزم. ترکِ دستهام باز شده و خون زده بیرون.
دلم آن وقتها را میخواهد. پاییز و زمستان نوجوانی را.
کاش همان موقع، همهی فرمولها را میسوزاندم و سرم را میانداختم پایین میرفتم دنبال شعر و داستان و کلمه!
اصلا کاش درسم آنقدر خوب بود که «خودش» میآمد دنبالم!
#دیماهِهمیشهسرد
#دیماهِهمیشهداغ
#سیزدَهِ_دهِ_نودوهشت
@pichakeghalam
سلام بر تو،
روزی که زاده شدی
روزی که به شهادت رسیدی
و روزی که دوباره برانگیخته خواهی شد💔🖤
۱:۲۰…😭😭😭😭
@pichakeghalam
#داستان_کوتاه
حسرت
نزدیک ظهر راه میافتیم. همه چیز برداشتهام. چهارتا لقمه کوکو سبزی، بطری آب، چای، بیسکوییت، میوه. جان کندم تا اینها را حاضر کنم. کاش شب بود. آن وقت میشد به بهانهی خواب آلودگی تا قم یک کلام هم حرف نزنم. خودم را بسپارم به رخوت سیال این روزها، سرم را تکیه بدهم به شیشه و یواش یواش گریه کنم. توی این سه روز پیش بچهها نتوانستم سوگواری کنم. کریم میخندد و میزند روی پام:« خوب شد خانوم؟ خیالت راحت شد؟»
لبخند سردی میزنم و سر تکان میدهم. کاش تنها میرفتم. حوصلهی حرفها و شوخیهاش را ندارم. لابد طبق معمول از همین اول راه، چنددقیقه یک بار هوس خوراکی میکند و باید مثل شاگرد شوفر شکمش را سامان بدهم.
مسیر یک ساعته را دو سه ساعت کش میدهد تا برسیم. به نیمرخش نگاه میکنم:«میترسم به تشییع نرسیم. تندتر برو خب»
گره میفتد به پیشانیش:«مگه نمی بینی چقدر شلوغه»
دلم دارد میترکد. اگر به بدرقهی سردار نرسم چه خاکی به سرم بریزم؟ فکر اینکه از مراسم جا بمانم دیوانهام میکند. شاید همینکه چشمم به تابوتش بیفتد آتش دلم فروکش کند.
خیابان های اطراف حرم از ماشینها و آدم پر شده. کریم دست میکشد روی پیشانی و نچ نچ میکند. میدانم اگر یک دور اضافهتر توی این خیابانها بزند دیگر نمیشود غرغرش را ساکت کرد. میگویم:«همینجا پیاده کن منو. میرم حرم ،بعدش قرار میذاریم»
برمیگردد طرفم و مردد نگاه میکند:«میتونی خودت بری؟»
خیالش را راحت میکنم و پیاده میشوم. درهای ورودی حرم از جمعیت کیپ شده. خودم را توی یکی از صفها جا میدهم و بعد از نمیدانم چند دقیقه میروم تو. خوب شد بچهها را نیاوردم. حتما توی این شلوغی کلافه میشدند. بعد از نیم ساعت مکالمهی تلفنی و آماده سازی مامان، خواهش کردم چندساعت بچهها را پیش خودش نگه دارد. دلش راضی نبود:«کجا میخوای بری مامان تو این سرما؟ از تو تلویزیونم قبوله»
توی صحن هم پر از آدم است. انگار از زمین آدم قُل میزند بیرون. هیبت جمعیت و هجوم غم دست میدهند به هم و بغضم را میترکانند. همه مثل پروانههای سرگردان دور خودشان میپلکند. از هرکس میپرسم خبر ندارد شهدا را از کجا میآورند و تا کجا تشییع میکنند. دلم آشوب میشود. یکی توی سرم مدام داد میزند:«تو لیاقت دیدنشو نداری»
حیاط، لحظه به لحظه پر تر میشود. تقریبا لا به لای جمعیت گیر افتادهام. کم کم خودم را میرسانم کنار یکی از دیوارها. گلویم از تشنگی میسوزد صورتم از سوز هوا یخ زده و تنم زیر پالتو عرق کرده. از توی کیفم بطری آبم را بیرون میآورم. صفحهی گوشی روشن است. قفلش را باز میکنم. هفت تماس بی پاسخ از کریم! حتما حسابی عصبانی شده.
«سلام مریم خانوم»
روبرویم ایستاده و دستش را دراز کرده طرفم. چندثانیه طول میکشد تا مغزم چهرهیابی کند:«سلام فروغ جان. مشتاق دیدار. شما کجا اینجا کجا؟»
روسری لمهی براقش را مرتب میکند:«مام مث شما دیگه»
از لحن مسخرهاش حرصم میگیرد. صدای مادرشوهرم توی ذهنم بلند میشود:« چندبار به کریم گفتم بریم خواستگاری فروغ. قبول نکرد. خیلی دختر خوبیه. مامانش فرهنگی، خودش سادات..»
اصلا دلم نمیخواست توی همچین موقعیتی همدیگر را ببینیم. چرا همینطوری زل زده به من؟ لابد نوک دماغم توی سرما حسابی قرمز شده و چشمهام کدر و بیحالتر از همیشه است. از جمعه تا حالا یک آب خوش از گلویم پایین نرفته. همان صبح که زیرنویس شبکه خبر را دیدم راه گلویم بسته شد. پس چرا صورت فروغ انقدر سرحال است؟ مگر نیامده تشییع؟ خط چشمش تکان نخورده. لبهاش هم بااینکه رنگ ندارد ولی برق میزند. گوشی توی دستم میلرزد. کریم است:« معلومه کجایی تو؟ صد بار زنگ زدم»
میبرمش نزدیک دهانم:«ورودی هفتم. هنوز نرفتم تو»
صدایش را میبرد بالاتر:«میگم کجایی؟ مث آدم جواب بده»
چشمم پر میشود. همین مانده تو این موقعیت گریهم بگیرد. فروغ سرش را میآورد جلو:«سلام برسون»
دلم میخواهد خفهاش کنم. کریم همینجوری داد میزند. الکی خداحافظی میکنم و انگشتم را میکشم روی دکمهی قرمز.
سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند ولی مطمئنم داد و بیداد کریم را شنیده :« بیا باهم بریم تو. حتما شهدا رو اول میارن زیارت»
عین مسخ شدهها دنبالش راه میفتم. نگینهای چادرش میدرخشد. تندتند جمعیت را کنار میزند و راه باریکی برای من باز میکند. دلم نمیخواهد بروم. دلم تنهایی میخواهد. تماسهای پشت سر هم کریم را جواب نمیدهم. اعصابم به هم ریخته. نگاه میکنم به گنبد و از حال آشفتهام خجالت میکشم. توی دلم یک سلام زیرزبانی به حضرت معصومه میدهم و تمام. تا برسیم به ورودی ضریح رمق برایم نمیماند.
فروغ سرش را برمیگرداند:« بیا این پلاستیکه رو بگیر کفشاتو بذار»
.نمیدانم این لطف است یا تعیین تکلیف. دلم نمیخواهد با او بروم تو. میخواهم بروم جایی که بشود تنها زار بزنم و سردارم را بدرقه کنم. الان اگر گریه کنم لابد خیال میکند از رفتار شوهرم دلگیرم. بعد هم توی ذهنش داستان ببافد که خوب شد زن کریم نشده. شاید هم پیش خودش بگوید لابد کریم از زنش راضی نیست که داد و هوار راه انداخته پشت تلفن؛ بعد هم دو دوتا چارتا کند که اگر جای من بود چه ها میکرد!
کیسهی خاکی را از دستش میگیرم. سرش را که برمیگرداند خودم را بین جمعیت گم میکنم.
تلفنم باز زنگ میخورد.
یکی از توی جمعیت مردانه فریاد میزند:«شهدا رو از اون طرف حرم بردن بیرون»
یکهو دلم پهن میشود کف زمین. دکمهی سبز را لمس میکنم و میزنم زیر گریه. کریم با بغض فریاد میزند:« مریم کجایی؟ من الان روبروی تابوت شهدام»
گوشی را خاموش میکنم. عصر شانزدهم مو نمیزند با صبح سیزدهم . سرد و داغ و پر از حسرت...
#شانزدهِ_دی_اتفاق_افتاد
❌لطفا کپی نکنید.
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
#داستان_کوتاه حسرت نزدیک ظهر راه میافتیم. همه چیز برداشتهام. چهارتا لقمه کوکو سبزی، بطری آب، چای
نظری نداشتی؟
اگه تو بودی چه واکنشی به دیدن فروغ نشون میدادی؟
خاطره چی؟از روزای تشییع چی داری واسه تعریف کردن؟
من برای شنیدن اینجام👇
@M5566M