هدایت شده از زهرا نوری
به نام خدا
تقویم سال ۸۸ را تند ورق میزدم. باید مطمئن میشدم. توی اصل قضیه فرقی نداشت؛ اما برای من آیه و نشانهای قوی بهحساب میآمد. انگشت اشارهام را روی صفحهای نگه داشتم. خودش بود. ۱۳۸۸/۷/۲۹
روز میلاد حضرت معصومه سلاماللهعلیها. همهی جزئیات آن روز صبح زود، مثل واگنهای قطار از جلوی چشمم رد شد. زینبی که تا لحظهی تولد، توی دلم وول خورد و به استخوانهای قفسهسینهام فشار آورد. پس به خاطر همین است که زینب با قم و بانوی مطهرش انس دارد!
دوباره روز میلاد حضرت نور، ماه منیر و خواهر جان امام رضا بود. نهمین سال میلاد، بعد از تولد زینب. از شب قبل حرفی روی زبانش جُم میخورد. زینب نمیداند کتاب خواندهشدهی من است. از بَرش هستم. معنی مردمکهای رقصانش را میفهمم. کلمههای نهفته توی چالهای صورتش را حفظم. دل توی دلش نبود که فردا را یادآوری کند. خودم را زدم به آن راه. اصلا همه کیف میلاد و تولد و این حرفها، فقط به غافلگیریاش است. با دست و پای شل رفت پیِ بازیاش.
صدای زنگ در، هلال بزرگی آخر لبهایم درست کرد. ساعت خبر از برگشت زینب را میداد. با باز شدن در، سلام بلندبالایی کرد. سرش میچرخید به دوروبر. توی آشپزخانه را هم سرک کشید. بهآنی چالههای صورتش با غم پُر شد. فکر کرد، جدیجدی یادمان رفته. کولهاش را کشید روی فرش و رفت اتاقش. پیامک زدم به باباش. گفتم الان وقتش است. نیم ساعت بعد صدای زنگ در که بلند شد، پاورچینپاورچین رفتم توی حمام. از همانجا صدایم را بلند کردم:《 زینب مامان اون درو باز کن. دارم لباسای داداشو میشورم.》زینب تا در خانه دوید. از حمام آمدم بیرون. موبایل را روشن کردم. این لحظه باید ثبت میشد. کیک صورتی مورد علاقهاش توی دستهای مهربان باباش تکان میخورد. با شمعی که شعلهاش با هر تکان تا مرز خاموشی میرفت. خوشحالی و عشق زینب شد آبی زلال و از گوشهی چشمهایش راه گرفت.
✍🏻 زهرا نوری
@baharezahraa
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجا را دوست دارم. دلنواز وآرامش دهنده ست. قبلترها وقتی از مشهد راه میافتادیم.به گرگان که میرسیدیم بوی شمال را ته ته نفسهام حس میکردم. توی دلم میگفتم:«آخ جون داریم میرسیم»
اگر مقصد ترمینال بابل بود،با تاکسی راه میافتادیم به سمت خانه ی بابابزرگ.
از اینجا رد میشدیم.
برای من که شش هفت ساله بودم ماشین مثل گهواره تکان میخورد.از همان اول توی تاکسی میخوابیدم. به اینجا که میرسیدیم،صدای جیرجیرکهای روی درخت ها مرا از خواب بیدار میکرد. باد بوی دریا میداد.
من با خوشحالی از خواب میپریدم. از اینجا به بعد ،همه چیز برای من نوید رسیدن داشت. با خوشحالی وصف ناپذیری تمام مسیر را با چشم میبلعیدم.
حالا اما تمام آن صداها و بوها برایم خاطرهایست که هربار با رد شدن از بین این سپیدارها، برایم تداعی میشود.
اما امروز یک اتفاق جالب افتاد.
قبل از این پیچ شگفت انگیز دخترم گفت:« مامان از بین اون درختا که رد بشیم خونهی آقاجون اینا نزدیکه.»
ناخودآگاه لبخند زدم. گفتم:« من عاشق اینجام»
گفت:«اما پاییزش قشنگتره.»
لبخندم کش آمد:«آره نارنجیش خیلی جذابه»
صداش را احساساتی کرد :«حالا فکر کن برف بیاد...»
همانموقع بود که فهمیدم...
دختر که باشی. یک آنه شرلی درون تو زندگی میکند.
آنوقت به جای اسم خیابانها ، تصویرها برایت راه را باز میکنند.
خدارا بابت داشتن دختری که احساساتم را عین خودم درک میکند هزارررر بار شکر میکنم.
خدایا شکرت که مادری را با دختر داشتن آغاز کردم❤️❤️❤️❤️❤️
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#روز_دختر❤️
چهخوشصیدِدلمکردیبنازمچشممستترا
کهکسمرغانوحشیراازینخوشترنمیگیرد
@pichakeghalam
چقدر سالها زود میگذرد،در کنار پنجره نشستم و دست زیر چانه گذاشتم و با نگاه انداختن به بیرون خاطراتم رو مرور کردم ، سال ۱۳۶۲ خاطرات مشهد برایم زنده شد ،سالی پراز خاطره و خنده و ترس،.......
دو تا دختر شاد در کوچه پس،کوچه های،شهر میگشتن و شادی،میکردن ،غافل از اینکه ،در خانه چه غوغایی برپاس،آنها فکر میکردن ما گم شدیم وما سرخوش و شاد میدودیم و میخندیم ، پدرو مادرو پدربزرگ و مادربزرگ همه نگران ،وبعداز کلی،گشتن به دنبال ما در شهر ما رو یافتن و ما مثل دو تا جوجه به خود میلرزیدیم ،پدر میخواست ما رو تنبیه کند ولی ،پدربزرگ ومادربزرگ مواظب ما بودن آن شب با کلی، ترس و وحشت از تنبیه ،گذشت ،و فردا باز ما همان کودکان شاد بودیم و مهربونی پدر و مادرهیچگاه از ما دریغ نشد و سفر خوبی،برای ما به یادگار ماند ،،،،،،،،،وبا هدیه دادن یا همان سوغاتی خودمان ما دوباره شدیم دخترهای شادو شیطون که هیچ چیز نمیتوانست جلوی شادی و خنده ی ما رو بگیره
با صدای باد و خیس شدن صورتم به خود آمدم و از روزگار خوش،کودکی رها شدم ودوباره زندگی و مشغله و کارو کارو کار..........
تولد حضرت فاطمه ی معصومه (ص)وروز دختر بر دختران شاد دیروز ،و امروز مبارک باد 🌺🌺🌺
هدایت شده از به عشق دیدنت❣
🎀 قَحطُ الدُختَر 🎀
آماده شده بودم بروم سونوگرافی. زودی دوید طرفم که:« منم میام»
روسری سفید و لیمویی را زیر گلو گره زده بود. کیف سفید در دست، با چشمهای منتظر نگاهم کرد:« میخوام ببینم آبجی کوچولو چه شکلیه؟» دلم ضعف رفت برای آن چشمهای سیاه و ابروهای مینیاتوری، پوست گندمی و صورت عروسکیاش. لبهایم را که به سمت لبخند کش آمده بود جمع کردم:« تو بمون پیش داداشی. من میرم زود برمیگردم.» با اخم پا کوبید و رو برگرداند.
چند دقیقه بعد توی ماشین کنارم نشسته بود. توی دلم گفتم :« خدایا چی میشه این یکی هم دختر باشه؟»
کل مسیر ذهنم درگیر جواب سونو بود و ولعم به دختر داشتن.
تقصیرنداشتم، توی خانوادهای بدون خواهر، بدون خاله و دختر خاله، بعد از هشت تا پسر آمدهبودم. غیر از دختران همسایه و همکلاسیها، همبازی دیگری نداشتم. دلم یک رفیق صمیمی میخواست تا دور از چشم بقیه نقشه بکشیم، با هم قرارهای خواهرانه بگذاریم. توی مهمانی یک گوشه بنشینیم و در گوشی حرف بزنیم و بی دغدغه بخندیم.
بار اول که باردار شدم، نشستم و با خدا سنگهایم را واکندم.
گفتم:« بزرگوار، خودت خوب میدونی چقدر دلم خواهر و خاله و اینا میخواست. نداشتم. حالا جای همه اونا این بچه دختر باشه دیگه»
همان موقعها، ایام فاطمیه شد. توی هیأت از حضرت زهرا سلام الله هم خیلی خواستم.با آمدن آن عروسک سیاه مو و چشم درشت، به حاجتم رسیدم. فرزانه برای من شد دختر و خواهر و هر آنچه نداشتم. بچهی بعدی که خدا خواسته بود، پسر شد. توی راه بودم ببینم این آخری چه میشود؟ دلم میخواست ذوق وشوق دخترم برای خواهر داشتن، به ناامیدی تبدیل نشود. خیلی دعا کردم. اما دست تقدیر همان یکی را برایم نوشته بود.
روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به صفحه مانیتور. چیزی که سر در نمیآوردم. یادم میآید وقتی دکتر در جواب من گفت:« پسره»، همه رویاهام دود شد و به آسمان رفت. کنار همان فرشته کوچک خیالی که موهایش را شانه کردهبودم و دو تا پاپیون صورتی زده بودم به سرش. حالا باید همه زنانگی و مادرانگیهایم را یاد همین فرشته میدادم که بغ کرده نگاهم میکرد.
ولی من باید راضی میشدم به خواستهی خدا.
حالا چه جوری باید فرزانه را آرام میکردم؟
تدبیرهمسر کارساز شد. وقتی پشت تلفن با بغض و ناراحتی به پدرش گفت:« آخه من آبجی میخواستم.» جواب شنیده بود:« ماه صنم بابا، اینجوری بهتر شد که. حالا فقط تو یکی یدونه بابایی.»
همسرم با تحریک حس حسادت دخترانه غصهاش را به شادی تبدیل کرد.
بعد از گذشت سالها، دختر دوم وقتی آمد که عروسک بازیهایش را کرده بود. مدرسه را هم گذرانده و در دانشگاه مشغول درس خواندن بود. زینب، عروس خانواده شد.و توی قلب من جای دختر خانواده برایش محفوظ بود.
امروز با افتخار دو تا دختر دارم و سومی هم توی راه است.این مدل فرقش با بارداری این است، نُه ماه دیگر که نَه، نمیدانم کی پیدایش میشود. عروس دوم که قرار است دختر سوم من باشد و درهای بهشت را برایم باز کند، انشاءالله به زودی بیاید.
اما پسرهایم، هر کدام گلی از گلهای بهشت هستند. ما مادرها، هم صحبت و همدم از جنس خودمان میخواهیم، اما خدا کارش را خوب بلد است. هرچه او به ما بدهد، حتما از آنچه خود میخواستیم، بهتر است.
قسمت خوشمزهی شوخی خدا با من این است که حالا دو تا نوه دارم که جفتشان پسرند و قصه انتظار من برای رسیدن دختر ادامه دارد...
#روز_دختر_مبارک
#ولادت_حضرتمعصومه_سلاماللهعلیها
#مبارک_بااااد💝
هدایت شده از موسوی
از بچگی موقع خاله بازی ها خودم رو مامان ریحانه سادات میدونستم
در کنار اینکه مطمئن بودم دختره
روی سادات بودنش هم حساب باز کرده بودم
سالها گذشت تا واقعا شدم خانومِ آقا سید
تو ذهنم بود وقتی تا اینجا رو خدا برآورده کرده بقیه اش هم برآورده میشه
وقتی فهمیدیم خدا یه هدیه بهمون داده
با شوهرم سر اسم دخترونه دعوا داشتیم
اینقدر مطمئن میگفتم دختره که اصلا جا برای بحث نذاشته بود
تا اینکه تو ۴ ماهگی فهمیدم هدیهی خدا یه کاکل ذری خوش قدم و بابرکته
به عشق مولا اسمش رو سیدعلی گذاشتیم
بعد ۳ سال که دوباره خدا بهمون هدیه داد
دو تا اسم انتخاب کردم یا ریحانه سادات
یا سیدمحمد
که خدا این بار صلاح دید اسم پیامبرش توی خونه ما مدام گفته بشه
همیشه تو دعاهام میگفتم خدا اگه صلاحه بهم دختر بده
تا اینجای کار که به صلاحم نبوده
ناراضی نیستم
ولی دلم یه جور عجیبی برای دختر ضعف میره
دست خودمنیست کار دله
چه خدا به من دختر بده چه دختر نده
من مامان ریحانه ساداتِ آرزوهام هستم
روز همه دخترای گل که دنیاشون صورتیه مبارک🥰😍
هدایت شده از شکوهی
فلش را زدم به تلوزیون. کلاه قرمزی و بچه ننه را پلی کردم. یک بسته چوب شور دادم دستش. تمام شرط و بیع ها را کردم که توی اتاق نیاید. داشتم برای خواب میمردم. کنار شقیقهام نبض میزد. خود را پرت کردم روی تخت. سرم سنگین بود و چشمهام میسوخت. دلم میخواست هر چه دارم بدهم چند ساعت خواب راحت بخرم. نمیدانم میفهمید خواب راحت چه مزهای دارد. از همانها که وقتی خوابیدی کسی نه تشنهاش میشود، نه گرسنه. نه مجبوری جواب سوالهایی را بدهی که نمیدانی از کجا آمده. نه صدای موبایلی می آید و نه زنگ آیفون.
لحاف را کشیدم تا زیر چانه. یک پا را خم کردم زیر پای دیگر مثل فلامینگو.
چشمهام گرم شد و تازه داشت خواب، مادرانه مرا در آغوش میکشید.
صدای قیژ در، چنگ انداخت و آرامشم را درید.
آمد کنار تخت:(مامان شیر تو شیشه )
چشمها را تنگ کردم:(مگه قول ندادی تو اتاق نیای، من بخوابم؟)
سرش را کج کرد:(تورو خدا، شیر تو شیشه. شیر تو شیشه)
به زور از تخت جدا شدم.
شیشهی پر از شیر را دادم دستش. آمدم توی اتاق و دوباره روی تخت ولو شدم. آنقدر خسته و هلاک بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. هرچه زور زدم پلک هام از هم جدا نشود، نشد. شکست را پذیرفتم و چشم ها را باز کردم. دو تا انگشتش را بالا و پایین پلکم دیدم.
:(مامان خرسی مو میخوام)
تشر زدم:( مگه تو این خونه دیگه کسی نیست برو به بابا بگو)
لبها را داد بیرون:(خب بابا خوابش برده)
دلم میخواست عروسک را بکوبم توی دیوار، اما دادم دستش و یک روسری بستم دور سرم. انگشت گرفتم طرفش:(دیشبم نذاشتی بخوابم. الانم سرم درد میکنه. دیگه منو بیدار نکنیا!! فهمیدی؟)
یک قرص انداختم ته حلقم و لیوان آب را سر کشیدم. لحاف را گرفتم تو بغل. پاها را جمع کردم توی شکم.
با اینکه بدنم کوفته بود کم کم احساس بی وزنی کردم. انگار یک نسیم، آرام با خودش بلندم کرد. دوباره دستگیره در تیکی صدا داد و یک کله کوچولو آمد تو.
از همانجا بالشت را به جای دمپایی پرت کردم سمت در و داد زدم :(مگه نمیگم میخوام بخوابم)
در باز نشده بسته شد.
:(کسی تو نیاد)
آرام دراز کشیدم روی تخت. سرمای ژل روی پوست شکم، آتش درونم را سرد نکرد. چشم دوختم به مانیتور. سالها انتطار کشیدم برای امروز. زیرلب، فقط دعا می خواندم.
اینقدر این چند وقت نت را بالا پایین کردم که تمام اصطلاحات پزشکی را، از بر بودم. اما حالا همه چیز از ذهنم پاک شده. ترس اینکه، برایش اتفاقی بیوفتد، شده بود کابوس هر شبم. واژه هایی که میشنیدم برایم گنگ و نامفهوم بود. حتی معنی نرمال را سخت باور کردم.
:(خب اینم نی نی ما.حالشم که خوبه خوبه. مامانش! نمیخوای بدونی چیه؟)
چشم ها را گذاشتم روی هم. یک نفس راحت کشیدم.
چرخیدم به پهلوی راست. دستی آرام خورد روی شانهام. پلک را باز کردم. ایستاده بود رو برویم. با همان صورت ظریف و بینی قلمی. دست گذاشت پشت کمرش.
:(عصبانی نشو،چشماتُ ببند. باز نکنیا،میخوام خوشحالت کنم)
گنگ چشمها را روی هم گذاشتم.
:(یک دو سه حالا باز کن)
چند دانه شکلات، گذاشته بود توی یک نایلون، گرفته بود روبروی صورتم.
دست باز کردم. خودش را انداخت توی بغلم.
دختر است دیگر، دلبری کردن را بلد است.
#روز_ دختر _مبارک
#ولادت_حضرت معصومه_سلام الله علیها
#مبارک_باد
🖊شکوهی