#سالروز_شهادت
دفعه آخر از حلب زنگ زد و گفت اینجا درگیری شدید شده و شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم☝️ اما اگر هر اتفاقی بیفتد راضیام به رضای خدا و از من پرسید که آیا من هم راضی ام که پاسخ مثبت دادم و پرسید به خودش توکل کنیم؟ که گفتم توکل بر خدا و به مشیت او راضی هستم.🌹
ایشان به من گفت اگر قسمت من به برگشتن نبود میخواهم به کسانی که مرا یاد میکنند بگویی بجای من #حضرت_فاطمه(س) را یاد کنند و سه بار بگویند"یا زهرا(س)".✨🌸
به ایشان گفتم انشالله حتما برمیگردی که دوباره همان گفتهها را تکرار کرد و از من قول گرفت به #حجاب_حضرت_زهرا تاسی کنم وبه پیروی از بانو روبند بزنم🌿
#شهید #مدافع_حرم #جواد_جهانی 🌺
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید #محجبه شد.
☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی "
🕊هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میکنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و محجبه میشود.
🕊۲۲ آبان ماه #سالروز_شهادت شهید #مدافع_حرم " #جواد_جهانی " گرامی باد
💐شادی روح پر فتوح شهید #صلوات .
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهید جواد جهانی یک دختر ۳ ساله و یک پسر۵ ساله بهنامهای فاطمه و علی دارد
اوایل بهخاطر بچههای کوچکش نمیخواستم که به سوریه برود و او مرا به خانه شهیدان میبرد تا با مادران آنها صحبت کنم و راضی شوم چون پسرم دوست داشت که من راضی باشم
من اوایل به او میگفتم دو فرزند کوچک داری که به تو احتیاج دارند اما میگفت مادر، من اگر نروم شما اینجا نمیتوانید راحت باشید
من و این و آن باید برویم تا شما آسایش داشته باشید کسی برای حفاظت از حرم حضرت زینب س نیست و این وظیفه ما است، باید برویم تا یک آجر از حرم حضرت زینب س کم نشود
#شهید_جواد_جهانی در #وصیت_نامه خود از مسئولان شهر تقاضا کرد که پیکرش را بعد از شهادت در محل پارک خورشید #مشهد یا ارتفاعاتی که در مجاورت میدان سلمان مشهد است به خاک بسپارند🕊تا شاید به احترام وجود پیکر شهیدی در آن منطقه برخی از ناهنجار های اجتماعی رعایت شود ...
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_5947536824485282311.mp3
7.32M
{مداحی شهدایی🕊🥀}
|ای خوش آنڪه جانش به تو شده هدیہ
خورده بر مزارش #شهید زینبیه|
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرجه زدن #شهید_جواد_محمدی
اردوگاه حضرت فاطمه الزهراس _ شلمچه
و اینچنین
آن کس که #شهیدانه زیست
دل هایی را به نور خدا زنده کرده
و خود، شهید شد
حالا...
ما مانده ایم و
دلی که آواره رفاقت اوست....💔
خنده های از ته دل رفقایش
به خاطر حضور کسی بود
که بوی بهشت مےداد...🌸🍃
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و پنجاه و هفتم:
خرما و تسبیح
یکی دیگه از کارای دستی و مفید ، ساختن تسبیح با هسته خرما بود. هر چن ماه یه بار عراقیا مقدار کمی خرما به ما می دادن. بچه ها هسته ها رو دور نمی نداختن و همه هسته ها رو می دادن کسانی که علاقه داشتن با اونا تسبیح درست کنن. هیچ وسیله ای برای این کار در دست نبود. با خلاقیت و ظرافت خاصی اونا رو کف سیمانی آسایشگاه می سائیدن تا بصورت مستطیل در میومد. مرحله بعد یه اندازه کردن اونا و شکل دادن به مستطیل ها به اندازه دلخواه بود. وقتی همه دونه ها یه شکل می شدن. با سیم خارداری که به شکل سوزن در اورده بودن و نوکشو تیر کرده بودن ، دو تا سوراخ توی دونه ها ایجاد می کردن. بعد دونه ها رو یکی دو شب توی چای غلیظ مینداختن تا رنگشون قهو ای پررنگ بشه و در آخر چن لایه نخ رو به هم می تابوندن و دونه ها رو به شکل تسبیحی در میاوردن که بسیار زیبا بود.
شیوه دیگه این بود که دو هسته رو بصورت نیم دایره می ساییدن و با مقدار کمی از چسب چوب که قاچاقی از نجارای اردوگاه می گرفتن دو تا رو به هم می چسبوندن و بشکل دونه های گرد در می آوردن. بعد از مدتی که بچه ها با اینا ذکر می گفتن صیقل می خوردن و مثل شیشه صاف و زیبا می شد. اوایل بعثیا اگه می دیدن کسی از این کارا انجام میده بشدت کتکش می زدن ، اما بعد از مدتی گفتن ایراد نداره هر که میخاد درست کنه.
دو سه ماه که گذشت ، کلک می زدن و میومدن کیسه ها و وسایل بچه ها رو تفتیش می کردن و همه چیزایی که بچه ها با چه زحمت و دقتی ساخته بودن رو برای خودشون برمی داشتن و می بردن. این مسئله باعث شد تعدادی از ساختن کارای دستی و هنری خودداری کنن، اما بعدش با مشورت یکدیگه به این نتیجه رسیدیم که صِرف مشغولیت بچه ها مفیده. هم چیزایی یاد می گیرن و هم باعث میشه بعثیا کمتر اذیت کنن. به هم می گفتیم ما که همه چیزمونو از دست دادیم حالا چند تا تسبیح و سنگ صیقل داده شده خیلی مهم نیست. بذار ببرن برای خودشون. اینجور مشغولیتا تا اندازه زیادی در حفظ روحیه بچه ها تاثیر داشت و تا روزای آخر اسارت ادامه داشت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
🕊حاج حسن آقا
پدر موشکی ایران
دانشمند پر تلاش
شما آنقدر غریبی که حتی کسی حرف از نحوه ی شهادت شما بر لب نیاورد
آنقدر غریبی که برخی ها برای خوش رقصی در مقابل کدخدا حاضر بودند و هستند تا تمام زحمات شما را همچون زحمات شهدای هسته ای بر باد دهند
امروز نبودنتان ۸ ساله شد اما راهتان همچنان ادامه دارد و یارانتان هستند بر عهدی که بستند
آنقدری بر عهد خویش مصمم هستند که مولایمان با اقتدار میگوید اگر یکی بزنند ده تا میخورند و این اقتدار را مدیون شماییم.
خلاصه که حاج حسن آقا، کاش همه ی حسن ها مانند حسن طهرانی مقدم بودند
همانقدر ولایتمدار
همانقدر خودکفا
و همانقدر آمن به الله
کاش...
#شهید_طهرانی_مقدم
#
...♡🍁♡...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍂 🔻 #خاکریز_اسارت 💢 قسمت صد و پنجاه و هفتم: خرما و تسبیح یکی دیگه از
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و پنجاه و هشتم :
جای کفش در دهان نیست!(۱)
فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشای گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیا بنام حسین بسیار بد پیله و بنوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعد ازظهرها که اکثر بچه ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، میومد پشت پنجره یکی از آسایشگاها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می زدن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می کرد و دستور می داد کفشای گلی رو بکنن تو دهنشون و هموجوری نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می کرد و احساس غرور بهش دست می داد.
این بلا رو به قصد تحقیر بچه ها چن بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی داد بشدت شکنجه می شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کارو کرده بود و می دونستم امروز نوبه ی ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکارو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه ها هم معمولا همکاری می کردن.
طبق حدس و پیش بینی من و در حالیکه اکثر بچه ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشا رو بکنن تو حلقشون. از طرفی این عمل ظالمانه هم بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر کننده. بر اساس توافق و قراری که با بچه ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ این سؤال اعتراضی من که بنوعی تمرد از دستور بود براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفشو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار بجاهای باریک می کشید. یا باید تسلیم می شدم یا تدبیری می کردم.
من به بهانه ی اینکه روزه هستم و این کار روزه رو باطل می کنه امتناع کردم. گفت چرا دروغ میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هامو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می کرد و از دوستان اطرافم می پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیا هم دیده بودن ولی جوانمردی بچه ها اقتضا می کرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حال امام زمان نگیر!
🎙 حاج حسین یکتا
🌷 @piyroo 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
*═✧❁﷽❁✧═*
مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم. شبی🌃 راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه. دربه درراه افتاده بودیم دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ📞 بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم. ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند. بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی 📓بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و....وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم🌷 رابنویسم. برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود. برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت. مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج💞 کنم. اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شدبرایش حرف وحدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم. باورم نمی شد.این صداصدای اوباشد. برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد. آن صدایش زنگ وموج خاصی داشت. ازتیپش خوشم نمی آمد دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوارش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف برزنتی کوله مانند. یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش هایش راروی زمین می کشید. ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد. ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش به دوستانم
می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده》به خودش هم گفتیم. آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست. آن دفعه راخودخوری کردم. دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد نتوانستم جلوی خودم رابگیرم. بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم. به درگفتم تادیواربشنود. زورمی زدجلوی خنده اش رابگیرد. معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند. بعضی هم مخالف ....بین مخالف هامعروف بود. به تندروی کردن ومتحجربودن. امّاهمه ازاوحساب می بردنند👌برای همین ازش بدم می آمد. فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا🌷,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم 👀فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت》درجواب حرفم گفت:《همینا هم بعیده پر بشه!》
ادامه دارد✌️🏻🤗
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💖💖💖💖💖
#قصه_دلبری
#پارت_دوم
وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای محمدخانی صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که 《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتا کمه"گفت: (قد همینشم نمیان!) بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!) اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. همین که دعاشروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا ازکجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتماًبایدنامه نگاری شود. همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم را قاطی این ضابطه هانمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود,همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد
چند دقیقه زبانش بندآمد و مدام با انگشترهایش ورمی رفت. مبهوت مانده بودیم بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم راگرفتم بالا و باجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد. آوردیم اینجابرای کتابخونه)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین! حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!)
لبخندی نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین.با این یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد.
وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشترشبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود. گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری💞 ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاًتوی باغ نبودم تا احدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است. بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند. وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکارازاواصرار👌سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شدناغافل مسیرم راکج کردم. ولی این سوهان مغزتمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا🌷,دانشگاه,دم دردانشگاه ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند. دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده
این کارا)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد. دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند. گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به من خسته نباشیدمی گفت. یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه. شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم ورفتم ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم سینی روبه بدین به من. چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید. ولی انگارنه انگار. چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت بهش توپیدم. هربارنتیجه عکس می داد. نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد. دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد. دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا🌷
تفسیرزیارت عاشورامی گفت. واکثربچه ها آن روزراروزه می گرفتند. بعدازنماز📿هم کنارشمسه ی
معراج افطارمی کردیم. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار. گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش 🍲نذری بدهد. قید یکی دوتا از اردوها را زدم.
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان زیبا شهید مهدی باکری_ بسیار نایاب👌🏻
یاد شهدا باشیم حتی با یک صلوات🌹
اللَّهمَّےﷺ صَلِّﷺ عَلَىﷺ🍃مُحمَّــــــــدٍ ﷺوآلﷺِ مُحَمَّد🌹
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت505
🎥صحبتهای پدر شهید محمدمهدی رضوان در مراسم وداع با پیکر شهید در معراج الشهداء تهران
🔹یه روز گفت بابا میشه برم سوریه؟ گفتم دیگه اونجارو فکرشو نکن ، تک پسرمی، جگر گوشمی راه میری لذت میبرم...
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
درسوم اسفند سال 1336 در فصلی که برف ساقه درختان را سفید پوش و زمین را چون فرش سپید اراسته بود . در منزلی از شهر
پر جنب و جوش تهران فرزندی به دنیا آمد که نامش را به احترام مولای متقیان امیر المومنان (ع) امیر نام نهادند .
شهید امیر مهرداد در دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان را با موفقیت تمام طی نمود و بعد از اخذ دیپلم ریاضی ـ فیزیک در رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد
وی از آغازگران حرکت جهاد دانشگاهی و مسئول گروه مهندسی شیمی جهاددانشگاهی صنعتی شریف بود. در انجام دهها پروژه تحقیقاتی و خدماتی از جمله پروژه بیوگاز و طرح تولید برج تقطیر جهت سازمان انتقال خون ایران، سهیم به سزایی داشت .
امیر مهرداد در هنگام جنگ تحمیلی، زمانی از یاد جبهه غافل نبود و آنجا را مأمن خویش می دانست به همین دلیل رهسپار جبه های جنگ شد ، و سرانجام در عملیات والفجر ۴در پنجوین عراق در ۱۳ آبان ۱۳۶۲ به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
روحیه پرتلاش این شهید عزیز او را وا میداشت تا بیکار نباشد و سعی مینمود لحظهای را برای خدمت کردن به اسلام و محرومیت و کسب فیض از دست ندهد و به دنبال این روحیه بود که بعد از پیروزی انقلاب و در تابستان ۱۳۵۸ ابتدا در جهاد سازندگی استان لرستان فعالیت خود را آغاز نموده و مسئول تدارکات جهاد بود، بعد از اتمام کار و بازگشت به تهران در جهاد سازندگی دانشگاه صنعتی شریف که عمده فعالیتش رفع مشکلات سیاسی و فنی کارخانجات و صنایع بود به کار مشغول شد.
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فرازهایی از وصیتنامه شهید امیر مهرداد
«ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه» خداوند از مؤمنین جانها و مالهایشان را می خرد و در مقابل بهشت می دهد.
خدایا بر محمد و آلش درود فرست و گناهان مرا ببخش و به پدر و مادر و همسر و همه نزدیکان من صبر عطا کن.
با سلام و درود به امام مستضعفین و آرزوی ظهور هر چه زودتر آقا امام زمان(عج)
در ابتدا از مادر و همسر عزیزم عذر می خواهم که نتوانستم بمانم.
امیدوارم راضی به رضای خدا باشید و مطمئنم خدایی که زنده میکند و می میراند،
هنگام پس گرفتن امانتش، صبر و استقامت این دوری را به شما عزیزان عطا می فرماید.
اطمینان دارم که پدر بزرگوارم در سنگر و محل کسب خویش بیش از پیش در مقابل ضد انقلاب از انقلاب دفاع خواهد کرد و مادر دلسوزم انشاا… زینب وار صبر و استقامتی از خود نشان خواهد داد که برای کوردلان دور و نزدیک تودهنی محکمی خواهد بود و اما همسر فداکارم را وصی خود قرار داده و توصیه صبر میکنم و امیدوارم در شغل تربیتی خود برای رضای خدا همچنان کوشا و دلسوز باشد و کودکان معصوم، بخصوص فرزندمان را سرباز امام زمان و یار امام خمینی بار بیاورد.
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهید_امیر_مهراد
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#امیر_مهراد
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo