جزئياتي از ترور #شهید_مجید_شهریاری را از زبان #دکتر_بهجت_قاسمي همسر اين شهيد بزرگوار مي خوانيم:
همسر اين شهيد بزرگوار در گفتگو با واحد مرکزي خبر ماجراي ان حادثه تلخ و فراموش نشدني را اينگونه توصيف مي کند . روز قبل از حادثه دکتر از دانشگاه به من زنگ زد و گفت در دانشگاه جلسه اي هست که من هم بايد بروم ، چون من يک طرح در دست اجرا داشتم که مدتي بود به مشکل خورده بودم و دکتر گفت مشکل طرح من در آن جلسه حل مي شود . فرداي آن روز من خيلي خوشحال بودم . صبح روز بعد با دکتر از منزل بيرون رفتيم . بعلت آلودگي هوا و زوج و فرد شدن خودروها ، دکتر نمي توانست خودرو بياورد به همين دليل با خودروي من رفتيم و به پسرم محسن هم گفتيم با ما بيايد اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت ۱۰ صبح است و نيامد و اين لطف خدا بود که نيايد تا شاهد اين حادثه تلخ نباشد . دکتر و راننده جلو نشستند و من هم عقب ، دکتر مطابق معمول که بيشترين استفاده را از وقتش مي کرد در ماشين شروع به گوش کردن تفسير قرآن آيت اله جوادي آملي کرد ، حدود پانصد ، ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بوديم که يک موتوري نزديک ماشين شد در همين حين راننده فرياد زد دکتر برو بيرون . دکتر پس از فرياد راننده گفت چي شده ؟ من چون کمربند نداشتم بلافاصله از ماشين پياده شدم راننده هم سريع پياده شد من رفتم در سمت دکتر را باز کنم تا دکتر سريع پياده شود که در همين حين بمب جلوي صورت من منفجر شد . بيهوش نشدم ، فقط حرارت اوليه انفجار را در صورتم احساس مي کردم . خواستم بروم به مجيد کمک کنم اما نمي توانستم حرکت کنم و فقط ميگفتم مجيد من . راننده آمد بالاي سر من به او گفتم برو مجيد را کمک کن اما راننده که آمد بالاي سر مجيد ، ديدم توي سر خود مي زند . يک نگاه به من مي کرد و يک نگاه به مجيد . ديدم کسي نبود کمک کند خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو ديدم مجيد بي سر و صدا سرش به سمت راننده بي حرکت افتاده فهميدم که مجيد شهيد شده در اين دقايق من فقط داد مي زدم و ناله مي کردم مجيد من .لحظه اي بعد فهميدم روي برانکارد نيروهاي امداد هستم ، بي اختيار تا ياد مجيد افتادم صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهرا (س ) را بريدند و چه بلاهايي که بر سر اهل بيت نياوردند اما مجيد من که خاک پاي انها هم نمي شود . پس از ان گفتم الحمدلله .
همسر و همرزم شهيد شهرياري گفت من چون نزديک بمب بودم خيلي صدمه ديدم و يکي از ترکشها تا نزديکي قلبم نفوذ کرده بود و واقعا معجزه الهي بود که خطر مرگ رفع شد ، پاي چپ من هم از ده جا شکسته و تکه تکه شده بود که پزشکان با پيوند عضله آن را ترميم کردند .
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بایستی
شهــادت را
در آغوش گرفت
گـــونہ هـا بایستی
از شوقش سـرخ شـود
و ضربان قلب تندتر بزند
خدایا! مرا پاڪـیزہ بپذیر
#شهـیدجاویدالاثر_مهـدی_باڪری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
عنایت شهید حمیدسیاهکالی مرادی به دختر بی حجاب.ogg
10.08M
عنایت 🍁شهید حمید سیاهکالی مرادی🍁 به دختر بی حجاب.
راوی🎤: آقای ملاحسنی🍃🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
🌷 راه همنشین شدن با پیامبران در بهشت
روزى حضرت داود در مناجاتش از خداوند خواست همنشين او را در بهشت به وى معرفى كند، از جانب خداوند ندا رسيد كه فردا از دروازه شهر بيرون برو، اولين كسى كه با او برخورد کنی همنشين تو در بهشت است. روز بعد، حضرت داود به اتفاق پسرش سليمان از شهر خارج شد، پيرمردى را ديد كه پشته هيزمى از كوه پائين آورده تا بفروشد. پير مرد كه متى نام داشت، كنار دروازه فرياد زد كيست كه هيزم بخواهد؟ يك نفر پيدا شد و هيزمش را خريد. حضرت داود پيش او رفت و سلام كرد و گفت: آيا ممكن است امروز ما را مهمان كنى؟ پير مرد پاسخ داد: مهمان حبيب خداست، بفرمائيد، سپس پير مرد با پولى كه از فروش هيزم به دست آورده بود مقدارى گندم خريد، وقتى به خانه رسيدند پير مرد گندم را آرد كرد و سه عدد نان پخت و نانها را جلوى مهمانانش گذاشت. وقتى شروع به خوردن كردند، پير مرد هر لقمهاى كه به دهان مى برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمدلله» مىگفت، وقتى ناهار مختصر آنها به اتمام رسيد، دستش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا، هيزمى كه فروختم، درختش را تو كاشتى، آنها را تو خشك كردى، نيروى كندن هيزم را تو به من دادى، مشترى را تو فرستادى كه هيزمها را بخرد و گندمى را كه خورديم، بذرش را تو كاشتى، وسايل آرد كردن و نان پختن را نيز تو به من دادى، در برابر اين همه نعمت من چه كردهام؟ پيرمرد اين حرفها را مى زد و گريه مىكرد. داود نگاه معنا دارى به پسرش كرد، يعنى همين است علت اينكه او با پيامبران محشور مى شود.
📗 شهید عبدالحسین دستغیب داستانهای شگفت ص۳۰/ روزنامه کیهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
#زندگینامه_شهدا
یکم فروردین 1349 ، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود.
پدرش جبار ، آشپز بود ، تا اول راهنمایی درس خواند بعد به سرکار رفت .
کارمند داروخانه و تعمیرکار خودرو بود .
به سربازی رفت و به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت .
چهارم دی ماه سال 1365 ، با سمت تخریب چی و آر پی جی زن ، در تنگه چزابه بر اثر مصدومیت شیمیایی و اصابت ترکش به صورت ، شهیـد شد.
مزار وی در بهشت زهرای تهران میباشد....
#شهیدعباس_صحرایی
📕 ستارگان خاکی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
✳️ راستی تو چند سالته؟!
🌹شهید_محمود_کاوه
از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛
در سن۲۱ سالگی فرمانده لشگر ویژه شهدا
فرمانده ای که گروهک های ضد انقلاب برای زنده و مردهی او جایزه تعیین کردند...
و عاقبت در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید!
🌹شهید_مهدی_زینالدین
شهادت دو برادر در یک روز؛
در سن ۲۱ سالگی مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران در دزفول و سوسنگرد و چندی بعد به فرماندهی لشگر علی ابن ابیطالب رسید.
و در سن ۲۵ سالگی در کنار برادرش مجید به شهادت رسید!
🌹شهید_علیرضا_موحد_دانش
فرمانده ای با دست قطع شده؛.
از گردان حبیب بن مظاهر تا فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا
در عملیات والفجر ۲ با وجود شدت زخم خود را به سنگر دشمن رساند و با دندان سیم ارتباطی آنها با عقبهشان قطع کرد.
و در نهایت در ۲۸ سالگی به شهادت رسید!
🌹شهید_حسن_باقری
چشم بینا و مغز متفکر دفاع مقدس.
فرمانده قرارگاه نصر در عملیات های
فتح المبین، بیت المقدس، رمضان
که در نهایت در سن ۲۷ سالگی به شهادت رسید!
🌹شهید_محمد_ابراهیم_همت
سردار خیبر ، ابراهیمِ قربانگاهِ جزیرهی مجنون
فرمانده لشگر۲۷ محمد رسول الله؛
که در سن ۲۸ سالگی به شهادت رسید!
🌹شهید_حسین_علم_الهدی
فرمانده سپاه و حماسه ساز هویزه؛
در سال ۵۸ نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز بر پا نمود!
در سال ۵۹ کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران برگزار کرد.
و در ۱۶ دی ماه ۵۹ در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید!
🌹شهید_عبدالحمید_دیالمه
دیده بان ولایت و انقلاب؛
در بزرگی او همین بس که می گوید:
گناه من این است که حرفهایم را زودتر از زمان خودم گفتم...
که در سن ۲۷ سالگی به شهادت رسید!
🌹و هزاران شهید جوان و گلگون کفن دیگر که زندگی آنان مانند این شهیدان سراسر حماسه و افتخار بود
از بی برکتی عمرم خجالت میکشم!😔
آنگاه که انسان می تواند خود را بسوزاند و از این سوختن، نور مشعل هدایت نسل هایی گردد در تاریکی دنیا...
👈ما در خود مانده ایم!
درگیر هزاران تعلقات پوچ و بی ارزش...
و بازیچه ی زمان و مکان و هوس...😔
🔶🔹 از خود عبور کنیم...
🔶🔹 راستی تو... چند_سالته؟!
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و هفتم:
شادی روحم صلوات
بعد از چند روز با اجازه نگهبان خوش اخلاق اردوگاه "امجد" رفتم بند دو به ملاقاتش.
داخل آسایشگاه بود. تا از پشت پنجره چشمش به من افتاد منو شناخت و داد زد محمد بیا اینجا. خودشو معرفی کرد: من محمود منصوری هستم و با داداشات دوستم. گفت محمد من تو مجلسِ ختمت شرکت کردم و خرما و حلواتو خوردم و قرآن و فاتحه برات خوندم. حالا می بینم سُر و مُر و زنده ای. از خوشحالی میخندید. گفتم: آقای منصوری راستشو بگو پدر و مادرم، برادرام، پسرم، همسرم زندهن. گفت آره بابا نگران نباش همه زنده و سلامتن.
باورم نشد. قسم خورد تا زمانی که من ایران بودم همه الحمدلله سالم و زنده بودن. از همسرم پرسیدم که رفته یا مونده؟ گفت بابا قدر زنتو بدون، خیلی نجیب و باخانوادهس. همه بهش افتخار میکنن و بچه ات رو داره مثل دسته گل بزرگ میکنه و همیشه بهش میگه بابات رفته مسافرت، بابات میاد. حاج محمود میگفت مادرت هیچوقت باورش نشده که شهید شدی و همیشه میگه محمدم زندهس و برمیگرده.
بعد از ۳۰ ماه از اسارات این اولین خبری بود که از خونواده و سلامتی اونا بدستم رسید. خدا میدونه اون روز چقدر خوشحال بودم. از سلامتی عزیزانم. از اینکه برام مجلس ختم گرفتن و تا حدودی زیادی خیالشون از بابت شهادتم راحت شده و خیلی چشم انتظارم نیستن. هر چند مادرم باورش نشده بود، ولی اینو به حساب این گذاشتم که بخاطر مهر مادریه و چون جنازهام به دستش نرسیده داره به خودش دلخوشی میده. راستش اینقد خوشحال بودم انگار خبر آزادیم رو بهم دادن. حالا دیگه خیالم بابت خونواده، حداقل تا این زمان راحت شده بود.
گاهی خندهام میگرفت که من حی و زنده، اونا نشستن و برام فاتحه خوندن و اعلامیه پخش کردن. از تجسم اون صحنهها و اینکه اگه مثلاً یهویی از در وارد میشدم و یه گوشه مینشستم و برای خودم فاتحه میخوندم چه وضعی میشد؟ توی این فکر و خیالات یهو مثل دیوونه ها میخندیم و وقتی به خودم میومدم دور و برمو نگاه میکردم یه وقت کسی منو ندیده باشه بگن فلانی روانی شده و داره با خودش بی جهت میخنده! حسابی گرم صحبت بودیم که نگهبان عراقی گفت یالله خلاص، کافی! و بهم گفت راه بیفت بریم وقت ملاقات تموم شد. با هم خداحافظی کردیم و حاج محمود رفت سر جاش و منم برگشتم بند یک.
قرار گذاشتیم که اگه عراقیا یه وقتی اجازه دادن دوباره بیایم ملاقات هم ، ولی هیچوقت دیگه تا آخر اسارت همچین فرصتی فراهم نشد. این دید و بازدید شیرینترین ملاقات من در طول تمام چهار سال اسارت بود. البته حاج محمود به من گفت که یکی دیگه از بچههای ایلامی بنام عبدالله دل افروز اونم با من اسیر شده و توی ختمت شرکت کرده بود و خیلی دوست داره ببینتت. منم گفتم اگه عراقیا اجازه دادن میرم ملاقاتش و میبینمش.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و هشتم:
حورالعین یا قاطر؟!
با سید جلال ابراهیمی از بچه های مشهد خیلی صمیمی بودم و بعضی وقتا با هم سورههایی رو که حفظ کرده بودیم، مرور می کردیم. من یه آیه میخوندم سید آیۀ بعد. البته راستشو بخاید سید تنبلی میکرد و تو جلسۀ مرور همیشه گیر داشت و خوب تمرین نمیکرد، ولی من همیشه با آمادگی میومدم سرِ جلسۀ مرور. منم هی سرزنشش میکردم که سید چرا تنبلی می کنی و حسابی تمرین نمی کنی؟! این جوری که فایده نداره و هر بار وعدۀ جلسه بعد رو میداد که بیشتر تمرین میکنه. یه روز داشتیم سوره الرحمن رو با هم مرور میکردیم و من یه آیه ،و سید یه آیه. تا رسیدم به این آیه :« متکئین فیها یدعون فیها بفاکهه کثیره و شراب» ،سید هم بلافاصله گفت « و فیهن قاطرات الطرف»
بحث آیات نعمتای بهشتیهاست و آیهای که من خوندم یعنی بهشتیا در اونجا تکیه زدن و هر گونه میوه و نوشیدنی که بخوان در اختیارشونه. و ترجمه آیه ی سید هم این میشه که زنان جوان و زیبایی که جز به شوهرشون به کسی دیگه فکر نمیکنن در اختیارشونه. سید هول شد و بجای قاصر که بمعنای زن زیبا و جوونه گفت قاطر. من اینقد خندیدم که اشکام درومد و گفتم دستت درد نکنه سید! حالا دیگه بجای حورالعین به من قاطر حواله میدی؟ این شده بود نُقل و نبات جلسات مرور ما و یه اشتباه ناخواسته حال و هوای ما رو عوض کرد و تا مدتها شده بود جوک و لطیفه بین ما.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_536665092872208539.mp3
6.3M
#به_وقت_قرار ❤️
🌷صوت اذان شهید ابراهیم هادی
#التمـــاس_دعــا
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 شهید رجایی:
خداوند در جهنم جایی داره که مساوی است با گناه ۳۶ میلیون انسان. اونجا جای منه! چون یک "بله" و یک "نه" ی من، زندگیشون رو تحتالشعاع قرار میده.
#الگوی_انقلابی
#درک_عمیق_معنوی
📡 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
شهید علی پورحیدری
«مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمیآید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.»
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهيد محمد ايماني فردويي:
ولايت فقيه تداوم بخش راه انبيا است و علم رسالت، بر دوش فقيه و مجتهدي عالم و آگاه است كه يك رابطه طولي تا خداوند دارد.
ولايت فقيه، نماينده امام زمان(عج) و امام زمان(عج)، تداوم بخش ولايت سرخ علوي و علي(ع)، جانشين پيامبر(ص) و پيامبر(ص)، رسول خداست.
انحراف از اين خط و پيروي نكردن از آن عقوبت سختي را به بار ميآورد كه موجب انحطاط و سقوط يك انسان ميشود.
تقوا را پيشه خود كنيد كه خود را اگر در آتش اندازيد، برايتان سرد خواهد شد. با انفاق در راه خدا، مسيرتان را صراط مستقيم قرار دهيد.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حاج حسین خرازی
تاریخ تولد :1336/06/01 تاریخ شهادت :1365/12/08
محل تولد :کوی کلم/اصفهان مخل شهادت :شلمچه
##########################################
جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت.
*
این جنگ را با خون پیش میبریم .
*
انشا الله مردمان اصفهان بتوانند سربازان خوبی برای امام زمان باشند .
*
ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم .
*
اگر برای خدا جنگ میكنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟
*
در مشكلات است كه انسانها آزمایش میشوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
*
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
*
مطبوعات ما جنگ را درشت مینویسد، درست نمینویسد.
*
من علاقمندم كه با بیآلایشی تمام، همیشه در میان بسیجیها باشم و به درد دل آنها برسم.
***
همواره سعیمان این باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یك الگو در نظر داشته باشیم كه شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند كه در این راه شهید شدند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨﷽✨
#حکایت
✅عاقبت شخص توبه کننده
✍در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت و هوسرانى و لهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان که باید، اندوختهاى آماده نکرده بود. خوبان و نیکان، پاکان و صالحان از او دورى جستند، در حلقه نیک نامان راه نداشت، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست، عرضه داشت: یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ.
پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک به رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند: او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او به بدکارى معروف بود، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره عفو و مغفرت رساند؟
💠جواب شنید: خود را مفلس و تهیدست دید، به درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم💠
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد انصاریان
【السلام علیک یا امام رضا(ع)】
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🕌 @piyroo
✍پیامبر اکرم (ص) فرمودند :
در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد(یعنی یک میلیون) و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد. آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . رسول خدا (ص) فرمودند: چیست؟ عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم.
📚 آثار و برکات صلوات ص ۳۰
🕌 @piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_22 اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی به
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_23
ظاهراً با حاج محمود سروسّری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود.
می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده. قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل . فردا ظهر طبق قرار رفتیم
و واردشدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه 😭کنی.
برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد.
می گفتند چندین سال🗓 , ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود,تعدادی می آیند روضه می خوانند واشکی می ریزند و می روند.
در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود , مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت وگناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.
به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. درآن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت :
(نباید صدات بیرون بیاد خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت!)
بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین.
اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم. چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم
حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت با جمع هم ناله بود😭
نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بودیا روح اتاق, هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم توصیف نشدنی بود.
فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد. گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم می خورد.
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:( حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام) بنده خدا سرش پایین بود.
مکثی کرد و گفت:
(من هنوز خانم خودم را نیاوردم اینجا!
ولی چه کنم?)
باورم نمی شد قبول کند.
نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند.
می گفت:( آقا خودشون زوار رو می بینن.
اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!)
معتقد بود:
(همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم
می کشیم ,همه مال خود آقاست✅)
روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای کردم. گفتم:(الان اگه چای بود,
چقدر می چسبید😍) هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه داد
👈 ادامه دارد...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۲۴
برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم باشیم. تا حالِ زیارت داشت درحرم می ماند.
خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت:(نشستن بیخودیه!) خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.
مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف.
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم.
می رفتیم صحن کوثر وبعد انقلاب وآزادی وجمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد.
چند بار زنگ 📞زدم اصفهان ,جواب نداد.
خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: پدر شدی , بال در آورد😍
بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️
گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت.
پنج شنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد.
زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز وبپاش بود. چند برابر هم شد. ازچیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد. از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری 🏍با موتور من را می بردهیئت.
حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهراَ《سلام الله علیها》
هرکس می شنید, کُلی بد وبیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین?
حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا برویم قم.
پدرش بو برد ومخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد.
حال وهوای شیرینی بود😍دوست داشتم, تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده , پا به پای من انجام می داد.
بهش می گفتم :(این دستورات برای مادر بچه اس😳)
می گفت: خب منم پدرشم. جای دوری نمی ره که☺️. خیلی مواظب خوردنم بود.
اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم.
اگرمی فهمید مال شهبه ناکی خورده ام , زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: (بیا بریم لبنان) می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان.
او قبلاً رفته بود وهمه جا را میشناخت هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین.
آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا 😍بود.
بهش می گفتم : کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که
می خواستی بری.
شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهید گمنام است
تو او را نمےشناسے
ولے او خوب دردت را مےداند ...
دلم یڪ دردودل حسابے
ڪناربارگاهتان میخواهد،
دردودلے ازجنس چادر خاڪی مادر
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo