eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 از همسرم می خواهم مرا ببخشد ومانند زنان صدر اسلام صبر ومقاومت داشته باشد و شجاعت وصبر را به دیگران توصیه کند در مشکلات زینب گونه باشید و صحنه کربلا را فراموش نکنید وبدانید که هر روز تکرار صحنه کربلاست وحسینیان ویزیدیان هر روز در برابر حق جبهه گرفته اند با حسین باشید وبجنگید با زینب باشید و پیام برسانید وبدانید که رسالت پیام از شهادت مهمتر است .چرا ؟ چون اگر پیام شهید را به گوش مردم نرسانید خون شهید هدر می رود وپایمال می شود هر جا رسیدید از انقلاب از امام از روحانیت دفاع کنید، شعار مرگ بر آمریکا راهرگز از یاد نبرید ، مساجد را پر کنید و همان گونه که امام فرمودند: نترسید بلکه از پشت کردن به مساجد بترسید،در صحنه باشید وحدت داشته باشید تا وقتی که مردم با وحدت ودر صحنه باشند انقلاب هیچ آسیبی نمی بیند ،صله رحم را فراموش نکنید به مردم روحیه دهید ، جبهه را خالی نکنید. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
soleimani.mp3
8.4M
👆 🎵 با نواے آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی هر روزمان را با زیارت عاشورا شروع می‌کنیم ! امام باقرع میفرمایند:اگرمردم میدانستند زيارت امام حسين علیه السلام چه ارزشی داردازشدت شوق وعلاقه میمردند .... https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
شهید_آبروی_خودرا_خرج_اسلام_کرد☝️ شهید هیچوقت از کمک به فقراو نیازمندان غافل نبود, 👌دریکی ازاین مواردنوروز 93بود که برای جمع اوری کمک به سطح شهررفتیم, ایشان به مغازه ها سرمیزدو با فروتنی تمام طلب کمک برای نیازمندان میکرد😊,کاری که من ازانجام دادنش خجالت میکشیدم واز رفتن داخل مغازه ها امتناع میکردم,❗️ درمواردی پیش می امدکه دست رد به سینه اش میزدند امابرایش اهمیتی نداشت وباگشاده رویی کارش راادامه میداد☝️, اینجا یاد این جمله شهید رجائی افتادم که وقتی پست نخست وزیری راقبول کردفرمودمن ازمال دنیاچیزی به جزاندک ابرویی ندارم که حاضرم ان را برای اسلام بگذارم ✅و شهید پویاایزدی به معنی واقعی ابروی خودرا برای این کارمی گذاشت, وجالبتر اینکه وقتی برای رساندن کمک درب خانه نیازمندی میرفتیم بااسرار به من میگفت شما کمک هارا ببر درخانه وبگواینهارا یک غریبه برای شما فرستاده وخودش جلونمی امد 🌹شهید مدافع حرم/ پویا ایزدی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
۱۹ تیرماه سرهنگ گرامی باد.🌷 ولادت:۱۳۴۸ شهادت:۱۹ تیر ۱۳۹۴ در يك خانواده مذهبى در شهرستان آمل چشم به جهان گشود، شهيد از همان اوايل كودكى در كنار كمك به خانواده خود تحصيلات خويش را نيز ادامه ميداد از سال 56 عشق به رهبرى در وجودش شعله ور گرديد . دراكثر تظاهرات ها و راهپيمايى ها شركت مينمود پس از انقلاب و وقوع جنگ تحميلى و دعوت امام از جوانان كشور جهت اعزام به جبهه مخصوصا خدمت مقدس سربازى در تاريخ 21 مهر 66 جهت سربازى به لشكر 21 حمزه خود را معرفى و در رسته پياده آموزش ديد، در طول خدمت سربازى هميشه مطيع و فرمانبردار فرماندهان مكتبى خود بود و از زير هيچ فرمانى شانه خالى نمى نمود تا اينكه در تاريخ 18 تير 67 در منطقه در حين اجراى عمليات كه توسط يكى از يگانهاى عملياتى لشكر 21 حمزه انجام ميگرديد به درجه رفيع شهادت نائل گرديد كه هم اكنون مرقد وى در شهر آمل از افتخارات آن ديار مى باشد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
۱۹ تیرماه گرامی باد . ⚘ ولادت: ۱۳۴۵/۰۱/۰۵ شهادت: ۱۹/۴/۱۳۶۵ پدر و مادر ایشون (که پدر و مادر شهیدان عباس و على فخارنیا هستند) از اوتاد محله ی افسریه ی تهران‌ اند.این دو بزرگوار امسال در حج تشریف دارند. دیروز روحانى کاروان شان با پرس و جو، حاج منصور فخارنیا رو در صحراى عرفات بین حجاج پیدا مى کنه و مى پرسه پسر شما شهید شده؟ حاج منصور آقا جواب میده: بله! روحانى کاروان میگه: اسم شهیدتون عباسه؟ حاج منصور باز میگه: یکى از دو شهیدمون عباسه. روحانى میگه: من که از پدر شهید بودن شما خبر نداشتم؛ اسم شهیدتون رو هم نمى دونستم. شهید شما به خوابم آمد و گفت اسم من عباس فخارنیاست. بروید پدر من رو توی کاروان پیدا کنید و بهش بگویید چون قلب اش مشکل داره، امشب به مشعر و فردا به منىٰ نرود! پدر شهدا میگه: نمیشه که. روحانى کاروان هم در جواب میگه: حاج آقا! من نه شما رو مى شناختم و نه پسر شهیدتون رو. این چیزى بود که باید میومدم به شما بگم. شما هم مى تونید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل تون. حاج منصور فخارنیا هم طبق توصیه ى روحانى کاروان، براى خودش و همسرش نایب گرفته و از واقعه ى امروز در منىٰ جون سالم به در مى بره. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم سلیمانی گفت حاج احمد متوسلیان همان شب اول شهید شده است داودآبادی پژوهشگر تاریخ و دفاع مقدس: 🔺در ۳۸ سال گذشته حتی یک پرونده هم در اینترپل، دستگاه قضائی ایران و لبنان و سفارت ایران در لبنان تشکیل نشده است! 🔺هرسال وزارت خارجه فقط بیانیه می‌دهد؛ امسال هم گاف داد و بیانیه سال گذشته را منتشر کرد! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سردار سلیمانی: «همون دختر کم حجاب دختر منه» 🔺دختران انقلاب در اقدامی فرهنگی، بانوان جامعه را به پویش عفاف و حجاب دعوت می کنند. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✅ مشاور املاک نام مستأجر را در قرارداد نوشت 🔹صاحبخانه:محمد حاج‌محمدی مبلغ اجاره‌بها؟ 🔹صاحبخانه گفت:کرایه خانه‌ من صلوات است برمحمدوآل محمد(ص) 🔹اینجا محله نازی‌آباد تهران است. 🔹قیمت اجاره‌ها سر به فلک کشیده‌، ولی حاج‌محمد ۲۳ سال است ۷ خانه نقلی را صلواتی به عروس و دامادهای نیازمند می‌دهد. https://eitaa.com/piyroo
تا زمانی که سر شیشه عطر بسته است😉 عطر داخل آن هم محفوظ است😊 ولی با باز شدن سر شیشه😨 عطر داخل آن میپرد و😮 پس از چند ساعتی شیشه بدون عطر😩 خالی می ماند و دیگر کسی رغبتی به آن ندارد😕 حجاب همانند سر شیشه عطر است که😍 بوی خوش ایمان و نجابت و طراوت زن را😇 😍حفظ کرده است😍 https://eitaa.com/piyroo
عسلی مادر آمد☺️ شبی که می‌خواست به سوریه برود عازم کربلا بودیم. به ما نگفته بود قصد رفتن به سوریه را دارد. دو روز بعد که کربلا بودیم تماس گرفت که الان سوریه هستم.🌹 دلم خیلی شکست. به امام حسین(ع) گفتم خیلی شرمنده شما و خواهرت هستم. 😔 شما جانتان را در راه اسلام دادید، پسر من هم برای دفاع از حضرت زینب (س) رفته است. از سیدالشهدا خواستم پسرم سالم برگردد. همان زمان که در کنار ضریح امام حسین(ع) برای پسرم دعا می‌کردم میثم در خان‌طومان مجروح شد. 😞 به ایران که برگشتم شرمنده امام حسین(ع) شدم. من خیلی به پسرم وابسته بودم. از کوچکی به او می‌گفتم عسلم، بزرگ که شد بچه‌های دیگرم تا میثم وارد اتاق می‌شد می‌گفتند عسلی مادر آمد. 😁 هر روز او را می‌دیدم و طاقت دوری‌اش را نداشتم. موقعی که شهید شد آن قدر صبور و آرام شدم که عجیب است... 🌹شهید_میثم علیجانی 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔹🔸🔹🔸 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند. گفتم: 'این کیه؟'🤔 گفتند: 'عراقی' گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ '😳 می‌خندیدند .. ! گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..! تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود! ' اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز میخندیدند ..😅 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💠🍃 🔻حاج آقاپناهیان : علت ڪینه نظام سلطه ازحجاب آن است ڪه افزایش موجب کاهش مےشود. 🔸 بےحجاب شدن هنرنیست؛✋ 🔹 غیرمحجبه درعالم زیاداست!😕 ✅ این حجاب است که ❤️حرف تازه جهان امروز است! 😍
میان_داعش قسمت بیست وهفتم وبیست وهشتم👇👇👇
✍️ یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
. [تمرین کنیم شش روز هفتہ شش دنگ دلمون رو بدیم بہ ارباب و بےقرار حسین(ع) باشیم تا شب جمعہ ببرمون کربلا و طعم زیارت هفتگے رو بہ ما بچشونن. . .] . | حاج_حسین_یکتا |🌱 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5976321965886015499.mp3
10.71M
روایتگری شهدایی قسمت731 پسر بالا شهر! 🎧 شهید مجید صنعتی به روايت حاج حسين يكتا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فرزند حاج فضل الله در تاریخ 1345/10/12 در شهرستان شهرضا در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد. وی در هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس دوم راهنمایی به تحصیلات خود ادامه داد.نوجوانی او همراه با انقلاب مردم ایران بود و او نیز همگام با مردم در تظاهرات خیابانی شرکت می‌کرد  و با جدیت در پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) با همسالانش همکاری داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در تاسیس پایگاه مقاومت بسیج امام حسین (ع) در مسجد مطیعی سهم به سزایی داشت.شهید محسنی جوانی فعال و خوش رفتار و علاقه‌مند به جمهوری اسلامی و انقلاب بود.ایشان در انجام فرائض دینی بسیار کوشا بود و در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت می‌کرد. پس از انقلاب عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرضا شد و با شروع جنگ به اردوی آموزشی رفت و اردوهای مقدماتی  و تکمیلی نظامی را گذراند.وی  با اینکه تنها فرزند ذکور خانواده بود به جبهه اعزام شد و مدت چهار سال متوالی از عملیات محرم تا لحظه شهادت در کلیه عملیات‌ها در جنوب و غرب شرکت داشت و در تیپ قمر بنی هاشم در جبهه رشادت های زیادی از خود نشان داد و مردانه جنگید.سرانجام در تاریخ 1364/08/25در خط پدافندی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش را به شهرضا آوردند و در گلستان شهدا به خاک سپردند. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
رَبَنا اَفرِغ عَلَینا صَبراً وَ ثَبِت اَقدامَنا وَ انصُرنا علی اَلقومِ الکافرینَ با سلام بر یگانه منجی عالم بشریت مهدی صاحب الزمان(عج) و نایب برحقش بت شکن تاریخ، کوبنده ستمگران و حامی مستضعفان جهان، خمینی عزیز و سلام بر تمامی شهیدان راه حق و حقیقت از کربلای حسین (ع) تا کربلای خونین ایران. وصیت من به مردم شهیدپرور و انقلابی این است که دستورات امام را مو به مو اجرا کنید، چون ما هرچه داریم از امام امت است و پشت جبهه که هستید جنگ را فراموش نکنید و جنگ  را در رأس همه مسائل بدانید و تا پیروزی حق علیه باطل مقاومت کنید و با مشت محکم بر دهان تمامی آنها بزنید که دم از صلح و آشتی با دشمنان اسلام می‌زنند، زیرا امام فرمودند: تا رفع فتنه از جهان باید جنگ کنیم. پس حتی یک لحظه دست از خط اسلام و امام و انقلاب برندارید. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄