﴾﷽﴿
❤️ #رمان_آیه_های_جنون
❤️ #پارت_4
نگاهم را بہ ڪتونے هایم دوختہ بودم و آرام قدم برمیداشتم،معمولا در خیابان رو بہ رویم را نگاہ میڪردم اما خستگے مدرسہ و ڪمے سردرد اجازہ ے سر بلند نگہ داشتن بهم نمیداد.
با لذت روے برگ ها پا میگذاشتم،از صداے خش خشان خوشم مے آمد.
رسیدم نزدیڪ ڪوچہ،سرم را بلند ڪردم و با یڪ دست بند ڪولہ ام را گرفتم،ڪوچہ مان معمولا خلوت و آرام بود.
نگاهے بہ دو پیرمردے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بودند انداختم.
یاسین همراهم از مدرسہ برنگشت،با دوستانش رفت فوتبال.
چیزے نگفتم میدانستم پدرم بہ او گیر نمیدهد،اما ڪافیست من ڪہ ساعت پنج و نیم عصر تعطیل میشدم بیشتر از یڪے دو دقیقہ تاخیر داشتہ باشم!
نفس عمیقے ڪشیدم،هوا داشت تاریڪ میشد.
آبان ماہ عجیب برایم دلگیر بود،حتے دلگیرتر از جمعہ ها!
تنها شادے آن سال ام این بود ڪہ اردیبهشت ماہ هجدہ سالہ خواهم شد.
فقط براے یڪ سن خوشحال بودم!
براے یڪ حق انتخاب!
براے چیزے بہ نام "سن قانونی"!
هجدہ سالگے براے خیلے از دختران هم سن من همین بود،رسیدن بہ سن قانونے،راے دادن،بلافاصلہ بعد از روز تولدت گواهینامہ گرفتن!
یڪ دلخوشے ڪوچڪ!
یڪ سنے ڪہ انتظارش را میڪشے و سریع تبش میخوابد!
اما براے من مهم ترین سال زندگے ام شد!
فارق از یڪ "سن قانونی"
و سن جنگیدنم.
سالے ڪہ ڪنڪور میدادم و هرطور شدہ قانون هاے پدرم را میشڪستم و بہ دانشگاہ میرفتم!
همیشہ در مغزم هڪ شد.
شاید هم از همان هفدہ سالگے ام شروع شد.
از همان زمانے ڪہ.....
خواستم از ڪنار پیرمردها رد بشوم ڪہ صدایے متوقفم ڪرد:آیہ!
سرم را برگرداندم،مطهرہ هم ڪلاسے ام بود.
متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:اینجا چے ڪار میڪنے؟!
نفس نفس میزد،گونہ هایش سرخ شدہ بود.
همانطور ڪہ نفس میگرفت شمردہ شمردہ گفت:داشتم۰۰۰داشتم۰۰۰
مڪث ڪرد و با انگشت اشارہ ڪوچہ ے سمت چپمان را نشان داد سپس ادامہ داد:داشتم میرفتم خونہ مون.
دوبارہ مڪث ڪرد،نفس عمیقے ڪشید:تازہ اومدیم اینجا،دیدم هم مسیریم تعجب ڪردم!
نگاهے بہ ڪوچہ شان انداختم و گفتم:بہ محلہ ے جدید خوش اومدید!
لبخند گرمے زد و گفت:مرسے راستے بابامم ڪوچہ ے شما قرارہ ڪار ڪنہ!یعنے بناس براے ساخت مجتمع مسڪونے.
سرم را بہ سمت ڪوچہ ے خودمان برگرداندم و گفتم:اتفاقا خونہ ے ما رو بہ روے محل ڪار پدرت میشہ،پلاڪ بیست و یڪ!
دوبارہ سرم را بہ سمت مطهرہ برگرداندم:هروقت دوست داشتے بیا پیشم!
نگاهے بہ در خانہ مان انداخت و پاسخ داد:باشہ،مام ڪہ همین ڪوچہ بغلے پلاڪ هشت.
سرم را تڪان دادم،ڪمے خوشحال شدم.
چون در نزدیڪ خانہ مان هیچڪدام از دوستانم نبودند،اجازہ ے رفتن بہ جاهاے دور را هم نداشتم.
از طرفے خیالم راحت بود ڪہ مطهرہ تنها یڪ خواهر ڪوچڪتر از خودش دارد و رفت و آمد با او سخت نیست!
دستش را فشردم و گفتم:خیلے خوشحال شدم،منم اینجا تنهام!
متقابلا دستم را گرم گرفت،او بیشتر از من خوشحال بود.
در ڪلاس دوست زیادے نداشت،اڪثر بچہ ها بخاطرہ خجالتے بودن و گونہ هاے بیش از حد قرمزش دستش مے انداختند.
بہ قول خودشان"بچہ شهرستانے بود دیگر"
چشمانش را بہ چشمانم دوخت و با معصومیت خاصے گفت:منم خوشحالم ڪلا تو تهران تنهام.
هوا تاریڪ شدہ بود،میدانستم پدرم با خانہ تماس میگیرد و جویاے آمدنم میشود.
_مطهرہ من باید برم،بیا بریم خونہ!
دستم را رها ڪرد و گفت:حالا وقت زیادہ،بہ خانوادہ ت سلام برسون خدافظ!
_توام بہ مامانتینا سلام برسون،خدافظے!
همانطور ڪہ وارد ڪوچہ شان میشد،سرش را بہ سمت من برگرداند و دستش را بالا برد.
چندبار دستش را برایم تڪان داد من هم مثل خودش جواب دادم،البتہ با ذوق!
وقت هایے ڪہ ذوق زدہ میشدم دوست داشتم لے لے راہ بروم اما حضور پیرمردها مانع از این ڪار میشد.
بہ سنے رسیدہ بودم ڪہ بخواهم سنگینے و وقارم را حفظ ڪنم!
از ڪنار پیرمردها عبور ڪردم و وارد ڪوچہ شدم.
نگاهے بہ منظرہ ے پیش رویم انداختم،صبح ڪہ بہ مدرسہ میرفتم چند خانہ وجود داشت و حالا فقط یڪ گودال عظیم!
بہ سمت در خانہ مان چرخیدم،خواستم ڪلید را وارد قفل ڪنم ڪہ احساس ڪردم صداهایے از داخل حیاطمان مے آید.
سریع در را باز ڪردم،همانطور ڪہ ڪلید بین انگشتانم بود متعجب بہ صحنہ ے پیش رویم چشم دوختم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 728
🎥کلیپ شهیدان کوهساری وعارفی به روایت تصویر از زبان شهید عارفی
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#26تیرماه_سالروزشهادت_روحانی_شهیدسیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی
هفتم فروردین 1340، در روستای آقاملک از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدرش سید حسن، کشاورز بود و مادرش سیده کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح2) پرداخت. کارمند دفتر تبلیغات اسلامی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم تیر 1361، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر و صورت، شهید شد. پیکر او در زادگاهش به خاک سپرده شد.
#وصیتنامه
#روحانی_شهیدسیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی
اي خدائي كه از اسرار و درون و بطن بندگان خود باخبري و آگاه و به امر و اراده تو، پا به جهان فاني گذاشتيم و به امرتو خواهيم رفت! اي خداي مهربان! تو خود مي داني كه براي چه اين راهها را انتخاب كردم و در اين راه از هيچ كوششي دست نخواهم برداشت. تو آگاهي كه من با شناخت و آگاهي و رهنمودهاي امام امت (ولايت فقيه) نايب الامام، به ميدان نبرد جنگ حق عليه باطل شتافتم و به خاطر تحكيم اسلام محمّدي -صلي الله عليه و آله- و تداوم انقلاب اسلامي و خط اسلام اصيل و خط امام كه همانا خط صراط مستقيم است به جهاد في سبيل الله روانه شدم تا پرچم اسلام بر بزرگترين قلّة اين جهان برافراشته شود، گرچه خونم به زمين ريخته شود؛ چون اين خون در مقابل اسلام و قرآن هيچ ارزشيندارد. اي خداي عزيز! تو شاهد باش كه اين حقير به خاطر حفظ اسلام و قرآنت به ميدان جهاد و نبرد شتافتم.
#من_ماسک_میزنم
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#26تیرماه_سالروزشهادت_روحانی_شهیدسیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی هفتم فروردین 1340، در روستای آقاملک از
#خاطرات
#روحانی_شهیدسیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی
«بشارت بهشتي »
يك شب قبل از شهادت پسرم زين العابدين بود. در خواب ديدم كه درفضاي بسيار زيبا و قشنگ قرار دارم. ديدم نهر از شير نمايان شد. به من الهام شد كه در جنت المأواي خداوندي هستم. غرق در زيباييهاي آن باغ بودم كه يك دفعه متوجه شدم يكي باصداي بلند صدا ميزند: علوي! گفتم: بله، گفت: بيا شهيدت را بگير! نگاه كردم ديدم جواني كفن پوش را نزد من ميآورند. هنوز صورت جوان را نديده بودم كه از خواب پريدم. بدنم خيس عرق شده بود و هاج و واج اين طرف و آن طرف را نگاه ميكردم يك روز بيشتر طول نكشيد كه خوابم تعبير شد.
« به نقل از پدر شهيد »
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهیدروحانی_سیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#شهیدروحانی_سیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
💠دعـــــاے فـــرج💠
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«وَ لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لَا يَسْمَعُونَ»
و همانند کسانى نباشید که مى گفتند: «شنیدیم.» ولى در حقیقت نمى شنیدند.
(سوره مبارکه انفال/ آیه ۲۱)
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo