eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتم فروردین 1340، در روستای آقاملک از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدرش سید حسن، کشاورز بود و مادرش سیده کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح2) پرداخت. کارمند دفتر تبلیغات اسلامی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم تیر 1361، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر و صورت، شهید شد. پیکر او در زادگاهش به خاک سپرده شد. اي‌ خدائي كه‌ از اسرار و درون‌ و بطن‌ بندگان‌ خود باخبري‌ و آگاه‌ و به‌ امر و اراده‌ تو، پا به‌ جهان‌ فاني‌ گذاشتيم‌ و به‌ امرتو خواهيم‌ رفت‌! اي‌ خداي‌ مهربان‌! تو خود مي داني كه‌ براي‌ چه‌ اين‌ راهها را انتخاب‌ كردم‌ و در اين‌ راه‌ از هيچ‌ كوششي‌ دست‌ نخواهم‌ برداشت‌. تو آگاهي‌ كه‌ من‌ با شناخت‌ و آگاهي‌ و رهنمودهاي‌ امام‌ امت‌ (ولايت‌ فقيه‌) نايب‌ الامام‌، به ‌ميدان‌ نبرد جنگ‌ حق‌ عليه‌ باطل‌ شتافتم‌ و به خاطر تحكيم‌ اسلام‌ محمّدي‌ -صلي الله عليه و آله- و تداوم‌ انقلاب‌ اسلامي‌ و خط‌ اسلام‌ اصيل‌ و خط‌ امام‌ كه‌ همانا خط‌ صراط‌ مستقيم‌ است‌ به‌ جهاد في‌ سبيل‌ الله‌ روانه‌ شدم‌ تا پرچم‌ اسلام‌ بر بزرگترين‌ قلّة‌ اين‌ جهان‌ برافراشته‌ شود، گرچه‌ خونم‌ به‌ زمين‌ ريخته‌ شود؛ چون‌ اين‌ خون‌ در مقابل‌ اسلام‌ و قرآن‌ هيچ‌ ارزشي‌ندارد. اي‌ خداي‌ عزيز! تو شاهد باش‌ كه‌ اين‌ حقير‌ به خاطر حفظ‌ اسلام‌ و قرآنت‌ به‌ ميدان‌ جهاد و نبرد شتافتم‌. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#26تیرماه_سالروزشهادت_روحانی_شهیدسیدزین_العابدین_علوی_آقاملکی هفتم فروردین 1340، در روستای آقاملک از
«بشارت بهشتي » يك شب قبل از شهادت پسرم زين العابدين بود. در خواب ديدم كه درفضاي بسيار زيبا و قشنگ قرار دارم. ديدم نهر از شير نمايان شد. به من الهام شد كه در جنت المأواي خداوندي هستم. غرق در زيبايي‌هاي آن باغ بودم كه يك دفعه متوجه شدم يكي باصداي بلند صدا مي‌زند: علوي! گفتم: بله، گفت: بيا شهيدت را بگير! نگاه كردم ديدم جواني كفن پوش را نزد من مي‌آورند. هنوز صورت جوان را نديده بودم كه از خواب پريدم. بدنم خيس عرق شده بود و هاج و واج اين طرف و آن طرف را نگاه مي‌كردم يك روز بيشتر طول نكشيد كه خوابم تعبير شد. « به نقل از پدر شهيد » https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄