#سلام_امام_زمانم 💚
هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ،
رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم
و با سلام بر آستان پر برکتتان جان
می گیریم ...
این خورشید حضور شماست که
گرممان می کند، نور بارانمان می نماید
و امیدمان می بخشد ...
شکر خدا که شما را داریم ...
🦋 صبحت بخیر آقا 🦋
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شیعیان حیدریم و خاڪ پاے زینبیم
با نگاه لطف زهرا(س)مبتلاے زینبیم
هرمدافع تا زمین افتاد، با خونش نوشٺ
تا نفس در سینہ ها باقیسٺ پاے زینبیم
#شهید_حسین_محرابی🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | «انا قادمون»؛ روایتی حماسی از کشورهای کوی مقاومت برای ملت فلسطین
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨وقتی در عملیات بدر دچار مشکل شده و در جزیره شمالی جمع شدیم و وقتی آقایان رضایی و صیاد خدمت امام(ره) رفتند و آن پیام را آوردند، قبل از آن، در سنگر یک جوششی بود برای یقه گرفتن بهخاطر حادثه بدر. امام(ره) فرمودند که «به من گزارش داده شده که برخی ناراحت هستند، میخواستم بگویم که هیچ جای نگرانی نیست. ما که از ائمه(ع) بالاتر نیستیم. آنها هم بعضی اوقات در ظاهر موفق نبودند، هم امیرالمؤمنین(ع)، هم امام حسن(ع) و هم امام حسین(ع)، ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم، عمده مشیت خداوند است که هرچه خدا بخواهد مثل عسل شیرین است، باید با آغوش باز پذیرای هرچه او میخواهد باشیم، از هیچ چیز نگران نباشید، محکم باشید، از هماکنون بهفکر عملیات بعد، مطمئن باشید پیروز هستید، امروز هم پیروز هستید، اگر برای رضای خدا باشید شکست نمیخورید.»
✍🏻 سخنرانی در جلسهای با حضور پیشکسوتان جهاد و شهادت و برخی فرماندهان سالهای دفاع مقدس در مسجد ولیعصر(عج) تهران، 21 خرداد ماه سال 90
#مرد_ميدان
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگرانه
رفیق حواست هست !❓
پارگی این شلوارها
هر دو کار یک دشمن است .❌
فقطـ روششون تغییر کردھ❗️
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان... با کارهایی که محمدحسین انجام می داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد. در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه!»
(بخشی از کتاب قصه دلبری به قلم اقای«محمدعلی جعفری»به روایت همسر شهید بزگوار )
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔸ڪارے ڪنید ڪه وقتے
ڪسے شما را ملـاقاتـــــ مےڪند
احساس ڪند ڪه یـك شھید
را ملـاقاتـــــ ڪرده استـــــ .
#شهید_احمد_ڪاظمی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خندههایم را دوامی نیست؛ وقتی نیستی
لحظههایم را مرامی نیست؛ وقتی نیستی
میشود آرامشم؛ میدانِ جنگِ خاطره
رشتههایم را ڪلامی نیست؛ وقتی نیستی
میزند زیر تمام ِ حرفهایش قولِ من
خشمهایم را نیامی نیست؛ وقتی نیستی
میپَرَد بغضم؛ میانِ گریههای خستهام
اخمهایم را سلامی نیست؛ وقتی نیستی
میخزد لایِ سکوتم؛ بیقراریهای من
اشک هایم را تمامی نیست؛ وقتی نیستی
میشوم بدبین به دنیا، زندگی،خورشید و ماه
شعرهایم را قوامی نیست؛ وقتی نیستی
ذوق بودن با تو دینم؛ را به بُردن میدهد
گفتههایم را پیامی نیست ؛وقتی نیستی
میکند در سرزمینِ قلبِ؛ من شورش، تپش
دردها را التیامی نیست؛ وقتی نیستی
#فرزند_شهید
#امیرحسین_آقاعبداللهی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿میگفت:
خدانکنهحرفزدنونگاهکردنبهنامحرم،
براتونعادیشھ!
پناهمیبرمبهخدا . .
ازروزی
کهگناهفرهنگوعادتمردمبشھ'
- شهیدحمیدسیاهکالیمرادی 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✳️عراق مهیای تجمع بزرگ ضد صهیونیستی
🔻عراق در حالی امروز مهیای تجمع بزرگ ضد صهیونیستی و ضد آمریکایی میشود که ائتلاف فتح هم در بیانیهای خواستار مشارکت گسترده مردم عراق در راستای دعوت مقتدی صدر برای برگزاری تظاهرات ساعت ۴ عصر امروز به وقت محلی، شد.
🔻السومریه گزارش داد که مقدمه چینی برای این تجمع گسترده ضد صهیونیستی که مقتدی صدر رهبر جریان صدر روز گذشته خواستار آن شد، شروع شده و پرچم رژیم صهیونیستی در میدان التحریر بر روی زمین ترسیم شده است تا زیرپای تظاهرات کنندگان لگدمال شود.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💌ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید محمدصادق قاسمزاده محمدی:
«راه شهدای ما راه انبیا(ع) و قرآن است و ادامه راه شهدا همان اطاعت از ولایتفقیه است ...»
شهدارا یاد کنید حــــــــــتی بایک صـــــــلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
درون خودش،با خودش کلنجار میرفت.برای کسی آشکار نمیکرداما گاهی خصوصی که حرف میزدیم،حرف های دلش را به زیان می آورد.هربار که از سوریه بر میگشت وبا هم حرف میزدیم ، بیشتر بوی رفتن میداد.اگر به حرف هایش توجه میکردی میفهمیدی که هرروز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل که برگشته بود محکم گفت:جان فشانی اصلا آسان نیست.بعد توضیح داد در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیر رس تکفیری ها میدوید و توی همین چن متر، دخترش آمده جلوی چشمش.بعد گفت:اینطوری که ماها آسان درباره شهدا حرف میزنیم و می گوییم مثلا فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدر هاهم آسان نیست. تعلقات مانع است.
کتاب تو شهید نمیشوی ص:95
#شهید_مدافع_حرم
#محمودرضا_بیضایی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿وقتے بهش میگفتیم
چرا گمـنام ڪار میڪنے ..!
میگفتـــــ : ای بابا،
همیشه ڪاری ڪن
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم (:
#هادے_دلها 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔰 لوح | شرّ اسرائیل را از این جهان کم میکند؛ دست سردارِ حسین
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_85
ارشیا انگار که به خودش اومده باشه نگاهشو از صورتم برداشت و گفت:
_خواهش می کنم. بدین من می برم.
از کنارش رد شدم و گفتم: _خودم می برم.
بشقاب ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و بدون هیچ حرفی رفتم پیش مامان.
ارشیا که داشت بقیه میز و جمع می کرد یکی دوبار نگاهم کرد.
ازش دلخور بودم.
از همه دلخور بودم.
مامان و مهرناز خانم گرم صحبت بودن. زدم به آرنج مامان و گفتم:
_مامان پاشو بریم خونه.
مامان برگشت و نگام کرد:
_تازه شام خوردیم زشته.
_من خوابم میاد.
_وا اون موقع که مدرسه داشتی تا نصف شب بیدار بودی حالا که تابستون شده خوابت گرفته.
_مامان من می خوام برم خونه. خسته شدم.
مامان لبشو گاز گرفت و گفت:
_یواش مهرناز می فهمه.
با لج صدامو بلند تر کردم و گفتم:
_خوب بفهمه. خسته شدم مگه چیه.
مامان این بار یه چشم غره وحشتناک بهم رفت و گفت:
_ترنج صداتو بیار پائین.
_پس می ریم خونه؟
_نه نمی ریم. هنوزمیز شام جمع نشده کجا بریم زشته. بگیر بشین سر جات.
با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و دست به سینه نشستم.مامان آروم کنار گوشم گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_86
_اون موهای مردشور برده رو هم از روی چشمت بزن کنار.
زیر لب غر زدم:
_دلم نمی خواد. خوشتون نمی آد نگاه نکنین.
مامان نفس پر صدایی کشید و روش و بر گردوند. موهام تمام چشم راستم و گرفته بود. ولی دست بشون نزدم.
دلم می خواست مامان و حرص بدم.سینا یه کم اون طرف تر روبروی من نشسته بود.
نگاهش روی من بود و یه لبخند خاصی روی لبش. یاد حرفش
افتادم که گفته بود از مدل موهام خوشش میاد.
رومو برگردوندم که فکر نکنه بخاطر اون موهامو نمی زنم کنار.
ماکانم با حرص داشت نگام می کرد.خدایا دیگه چه غلطی بکنم. چرا همه اینجوری به من نگاه می کنن. دلم می خواست
بشینم و یه دل سیر گریه کنم.
هر کار میکنم از نظرشون غلطه. من که امشب دست از پا خطا نکردم یعنی دو کلمه با این پسره حرف زدم زمین به آسمون اومده.
تا زمانی که مامان اینا تصمیم بگیرن بریم. از جام تکون نخوردم حوصله آتنا رو هم نداشتم.
همون جور بق کرده نشسته بودم. بقیه مهمونا به حرف و خنده هاشون ادامه دادن.چند بار زیر چشمی ارشیا رو هم نگاه کردم.
نه اونم مثل بقیه مشغول حرف زدنش بود.از اینکه کسی به من توجه نداشت اینقدر
دلگیر شده بودم که همون شب تصمیم گرفتم هیچ وقت با مامان اینا مهمونی نرم.
اون یک ساعت اندازه یک قرن گذشت.وقتی مامان بهم گفت پاشو بریم. انگار از قفس آزاد شدم.
برای اینکه بهونه دست مامان ندم تا رسیدن خونه
شروع کنه از من ایراد گرفتن با دقت از مهرناز خانم و آتنا تشکر و خداحافظی کردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_87
خوشحال بودم که آتنا یادش رفته کتابارو بهم بده ولی در آخرین لحظه یادش اومدو گفت:
_وای ترنج کتابا داشت یادم می رفت.
لعنتی. بیخیالم نمیشه حالا.برای اینکه نفهمه زیادم مشتاق نیستم گفتم:
_راست میگی خوب شد یادت امد.
مامان اینا رفتن بیرون و منم منتظر آتنا شدم. ارشیا همراه مامان اینا رفت بیرون.
آتنا با کتابا دوان دوان برگشت و گفت:
_بازم ببخشید. فکر نکنی نخواستم بت قرضشون بدم
.تو دلم گفتم:من که از خدام بود تو همچین آدمی بودی.
ولی لبخند زدم و گفتم:
_نه از قیافه ات معلومه از این دخترا نیستی.
آتنا از حرفم خوشش اومد و خندید بازم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. بقیه رسیده بودن کنار در.
بابا اینا آخرین خداحافظی ها را و کردن که ارشیا گفت:
_ببخشید دیگه اگه بهتون بد گذشت.
و نگاه کوچک به من انداخت.بازم گیج شدم. پس فهمیده بود من ناراحت شدم.
پس چرا اینقدر از من فراریه.
باید در اولین فرصت با آنی صحبت می کردم. ولی بابا اینا به خودشون گرفتن و کلی تعارف و تشکر تحویل ارشیا دادن.
منم فقط یه تشکر کوتاه کردم و رفتیم بیرون.فکر میکردم جای هیچ بحثی باقی نمونده ولی تا توی ماشین نشستیم ماکان شروع کرد به ایراد گرفتن از رفتار من و اینکه چرا با سینا گرم گرفته بودم.
دیگه ظرفتیم تکمیل شد. و اشکم در
اومد. همون جور که گریه می کردم گفتم:
چرا با من اینجوری رفتار می کنین. مگه من بچه ام. تا حالا چه خلافی از من سر زده. چه کاری انجام دادم که اصلا به من اعتماد ندارین. فقط یه مورد نام ببرین من به شما حق میدم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻