eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از آخرین عملیات، یک ماه برای استراحت به مشهد آمده بود. فروردین سال 96 بود. ترک موتورم نشسته بود و از جاده بهار رد می‌شدیم. من به خاطر وضعیتی که پیش آمده بود از دست رئیس جمهور ناراحت بودم و گله می‌کردم. 😕گفت: موتور را بزن کنار. کنار جاده وقتی موتور را نگه داشتم، گفت: داداش! این دفعه اول و آخرت باشد که گلایه می‌کنی. اگر این نظام نباشد، اسرائیل همه ما را توی کوره می‌اندازد و آتش می‌زند. یادت باشد اگر این نظام نباشد، من و تو و‌ دین اسلام نابود می‌شود. این را توی گوش‌ات فرو کن! هیچ وقت پشت این کشور و نظام را خالی نکن. اگر این گونه نشود، اسرائیل به ما دست پیدا کند و فنای من و تو رقم می‌زند. این را یقین بدان. من سوریه را دیدم که این حرف را می‌زنم. الان شما در ناز و نعمت زندگی می‌کنید. از هیچی خبر ندارید. این دفعه آخرت باشد که از این حرف‌ها می‌زنی.☝️ شهید مدافع حرم فاطمیون سید محمد رضا علوی(سید مالک) 🌹 ولادت فروردین 75 شهادت خرداد 96💔 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شــــ🕊ــهدا قلـــ💔ــب شما تپبنده‌ی عِشقی از شهادت است فدای خندیدنتان مزار مطهر شهید مدافع حرم فیروز حمیدی زاده از شهدای شهرستان بجنورد 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد. کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد. با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد. -ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی. غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم: -هنوز خوابم میاد .صدای مهربان بود: -ضعف کردی پاشو یه چیزی بخور. ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی مهربان بی خیال نمیشداه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم. کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت: -ترنج مادر خوبی؟ سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم: -منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟ -وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده. -خوب رد کنه چکار کنم؟ مهربان معلوم بود کفری شده. -یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی. دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم: -حالا پیدا کردم. ودوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم. -ترنج! ترنج ساعت دوعه امروز چت شده. بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: -تبم که نداری؟ غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:- سلام. سلام مامان جون. خوبی ترنج؟ کلافه نشستم رو تخت و گفتم: _ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی. مامان دستم و گرفت و بلند کرد: -برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم. خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم. نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم: خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن. صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم. دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین. میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن. سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم. باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود. برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود. برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت: _مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه. لقمه رو قورت دادم و گفتم: _بله. _مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن. هاج و واج به بابا نگاه کردم. _زدم به خدا. ماکان برای خودش آب ریخت و گفت: _چرا دروغ میگی؟ قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم: _سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست. ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت: _تو هم از خدا خواستی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست ماکان و خفه کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم: _خودتون هی می گین زنگ بزن بیام دنبالت اونوقت. بابا آقا که میگه من نمی تونم ماکانم در دسترس نیست بعدم کوتاهی خودتونو می ندازین گردن من. دیگه داشت گریه ام می گرفت. بشقابم و زدم کنار و بلند شدم.مامان گفت: _کجا نهار نخوردی؟ _خیلی ممنون واقعا صرف شد. و با عجله رفتم طرف اتاقم بابا صدام کرد: _ترنج بابا! بدون توجه به بابا از پله بالا دویدم و در اتاقم و محکم به هم کوبیدم. همون جا پشت در نشستم و شروع کردم به جویدن ناخنم.یادم نمی اومد قبلا تو همچین موقعیتی گریه ام گرفته باشه ولی حالا اگه یه ذره دیگه نشسته بودم حتما زده بودم زیر گریه. در اتاقم و قفل کردم و رفتم سراغ کتابم. دنیای رویایی کتابها از دنیای واقعی قشنگ تره.تا شب داشتم کتاب می خوندم. این یکی هجمش زیاد بود تا شب تمام نشد. مهربان یکی دوبار اومد پشت در و برام خوردنی اورد ولی من محل ندادم. اصلا اشتها نداشتم. قبل از اومدن بابا و ماکان هم رفتم پائین و برای خودم یه پارچ آب و یه خورده میوه برداشتم و به مهربانم گفتم: _حق نداری بیای پشت در اتاقم و برا شام صدم کنی. به همه شون بگو نمی خورم. متوجه شدی؟ مهربان فقط نگام کرد. سریع برگشتم تو اتاقم و چراغ و خاموش کردم. و مشغول کتاب خوندن شدم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 چہ ڪنم چہ چارہ سازم ڪہ شوم چہ ڪنم ڪہ من ببینم رُخ مهدے چہ خوش استـــــ آن زمانے برسد ڪہ باشم منِ بینواے مسڪین شنوم صداے مهدے..💔 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم بزرگواران و کاربران خوب کانال تا ساعت 17 در کانال هیچ پستی قرار نمی گیرد یاران شهدایی، آدینه تون مهدوی
مےگفتـــــ هر ڪارے مے خواهم بڪنم اول میڪنم ببينم (عجل الله) از اين ڪار راضيه؟🌱 مےگفت اگر مے بينيد امام زمان (عجل الله) از ڪاری ناراحتـــــ مےشود انجام ندهيد ! 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
. | بـسـم رب الـشـهـدا والـصـدیـقـیـن | . این کتاب داستان هایی را از نزدیکان و دوستان ایشان روایت می کند. هر کسی او را می دید دیگر نمی توانست به راحتی از او دل بکند. مصطفی قانون جذب را خوب بلد بود. می دانست چه کار کند تا یکی را جذب بسیج و دم و دستگاه امام حسین (ع) کند. پدرش می گفت: «مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست!» . 🍃گزیده با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا