انباردار به مسئولش گفت:میشه این
رزمنده رو به من تحویل بدید چون
مثل سهتاکارگرکارمیکنه!طرف میگه
رفتم جلودیدم فرمانده لشکر مهدی
باکری ست،که صورتش رو پوشونده
تا ڪسی ؛اونو نشناسه !🙂
#شهید_مهدیباکری 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مادر شہید گمنام بود
مےگفت من براے پیدا شدن
جنازھ پسرم خیلے دعا کردم...
بعد از پیدا شدن جنازھ پسرش میاد تو خوابش
و میگھ مادر دستت درد نکنھ
ولے منو از یھ چیزے محروم کردے...
تو بیابونا حضرت زهــࢪا داشت
برامون مادرے مےکرد..!(:💔
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعری که دختر #شهید در محضر آقا خواندند و جواب #حضرت_آقا به یک بیت خاص
#شهید_علی_اکبر_عربی🕊
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔰 امروز ۱۴ تیرماه، سالروز اسارت سردار جاویدنشان حاج احمد متوسّلیان به دست مزدوران اسرائیل جنایتکار است
✍🏻 رهبر معظم انقلاب:
«ما منتظریم که آقای حاج احمد متوسّلیان انشاءالله بیاید؛ نگویید شهید، ما که خبر نداریم از شهادت ایشان. خداوند انشاءالله که فرزند شما را -هرجا که هست، هرجور که هست- مشمول لطف و فضل خودش قرار بدهد. ما که آرزو میکنیم انشاءالله خداوند این جوان مؤمن و صالح را برگرداند. بله، آقای حاج احمد متوسّلیان با همین آقای حاج همّت هم دوست و رفیق و همکار بودند؛ خداوند انشاءالله همهشان را مشمول لطف خودش قرار بدهد».
🔅 بیانات در دیدار جمعی از خانوادههای شهدای سپاه ۱۳۷۵/۹/۲۵
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲-
.
از مـن اثـرۍ نـیست
که جامانده ام ، امـا
هرجا که نظر میکنم
از تو اثـرۍ هسـت..!
.
#سالروزاسارت⛓-
#حاجاحمدمتوسلیان♥️-
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خامنه ای:ما منتظريم تا حاج احمد متوسليان برگردد
♦️همراه با فيلم سخنان ديده نشده سردار احمد متوسلیان؛ بمناسبت سالگرد ربوده شدن وی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شب ِعملیات
تا که فهمیدن رمزِ عملیات
'یا ابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشون رو خالی کردن ...
تا با لبِ تِشنه
بزنند به دل ِدشمن . . 🚶🏿♂
- ای کاش یه ذره شبیهشون باشیم، خب؟!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_226
ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به
مهتاب نگاه کند گفت:
_خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلوی درس بود.
- وای امروز عصر کارگاه داریم. چهارشنبه هم چاپ.
بعد برگه را دوباره مچاله توی کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دوید.
-اه ترنج با توام.
-خوب شنیدم چکار کنم حالا؟
مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دوباره کرد توی مقنعه و گفت:
-یعنی اصلا برات مهم نیست؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نه. همچین موضوع مهمی هم نیست.
تازه...
مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگار که کک به جانش افتاده باشد ورد برداشت که
_تازه چی؟ تازه چی؟ بگو دیگه.
ترنج کیفش را گذاشت روی صندلی و چادرش را برداشت و با دقت تا کرد. مهتاب
داشت خون خونش را می خورد که ترنج اینقدر خونسرد بود.
-ای بمیری ترنج بگو دیگه.
ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_227
-طرف دوست داداشمه. اندازه موهای سرتم اومده خونه ما. حدودا شیش هفت ساله من
تقریبا هفته ای دو سه بار دیدمش البته به جز این این اواخر. اگه تو الان فهمیدی استادمون شده من الان یک ماهه
می دونم. پس ببین همچین سوژه داغی هم نیست. بعد از اون مطمئن باش به هیچ کدومتون محل خرم نمیده. چون مقام بلندشون اجازه نمی ده به زیر پاشونم یه نگاهی بندازن. اگه نگاه تو صورت یکی تون کرد به من بگین تره
فرنگی. حال دهنتو می بندی و این حرفارو تو کله ات نگه میداری و اصلا به اون مغزتم خطور نمیکنه که بخوای این
حرفا رو به کسی بگی.
بعد نفس عمیقی کشید و با دقت چادرش را توی کیفش قرار داد و روی صندلی ولو شد.
کتابی بیرون کشید و درحالی که کاغذ نشانه اش را بر می داشت گفت:
_اون دهنتم ببند و بگیر بتمرگ
مهتاب تقریبا روی صندلی وا رفت.
ترنج میدانست گرچه مهتاب همیشه توی کار این و آن سرک میکشید ولی عادت نداشت شایعه
پراکنی کند و مهم تر از ان اگر از او می خواستی حرفی را به کسی نگوید محال بود کسی بتواند از زیر زبانش حرفی
بیرون بکشد.
کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد. تقریبا همه داشتند درباره استاد جدید حرف میزدند.
ترنج بی خیال پاهایش را روی صندلی جلویی دراز کرده بود و توی کتابی که دستش بود غرق شده بود.
دانشکده ای که تمام دانشجویانش دختر باشند ورود یک استاد جوان مجرد نمی توانست چیز بی اهمیتی باشد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_228
بچه های رشته های دیگر حسابی به بچه های گرافیک حسودیشان شده بود.
ده دقیقه از ساعت شروع کلاس گذشته بود و از استاد خبری نبود.
ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و کتابش را برگرداند توی کیفش. از جا بلند شد.
_کجا؟
مهتاب بود که پرسید.
سلیمی رو نمی شناسی وقتی ده دقیقه گذشت نیامد دیگه نمی آد
و زیر لب غر زد.
_اه اول صبحی ما رو کشوندن اینجا بعد
استاد تشریف نیاوردن. حالا دانشجوی بدبخت نیامده بود پدرش و در آورده بودن.
چادرش را برداشت و سرش کرد.
مقنعه اش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و کیفش را برداشت. یکی دیگر از بچه ها پرسید:
_یعنی بریم؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من که می رم. فوقش استاد بیاد جلسه اول همش توضیح و تهدیده.
کیفش را انداخت روی شانه اش و چادرش را مرتب کرد. مهتاب تند تند وسایل پراکنده اش را جمع کرد و گفت:
_نمی مونی تا کلاس بعدی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻