18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بابای من سرباز حاج قاسم سلمانیه
🔹 صحبتهای فرزند شهید مدافع وطن #ناصر_بشنام در مراسم تشییع پیکر پدرش
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🏅قهرمانان دفاع مقدس
🔻 ۲۴ تیر سالگرد شهادت معلم مهذب سردار شهید جلال افشار
🔅 آیه الله بهاالدینی:
ایشان جلال ” ذاکر قریب البکاء” است. طلبه ای که برای سربازی امام زمان معرفی شد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿 خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را
به این عشق و نیت به تن کردم که برای من
کفنی باشد آغشته به خون.
خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم
برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.
اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری
در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم
بر من ببخش..
#شهید_محمدرضاتورجیزاده
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امیددهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت وگوی تو خیزم به جست وجوی توباشم
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
877.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿بهقول #شهیدحجتاللهرحیمی:
« هرکسدوستداره
برایامامزمانش
تیکهتیکهبشه
صلواتبفرسته . . .(:💔
#منتظرانظهورگناهنمیکنند
«💕»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#یکروایټعاشقانہشهدایۍ
بہسوریہکہاعزامشدهبود
بعضۍشبهاباهــمدرفضای مجازۍچٺمیکردیم
بیشترحرفهایماݩاحوالپرسۍبود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍمیریختیمبرآتش دلتنگۍماݩ...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍتلفنهمراهمراڪہ روشنکردم
دیدمعباسبرایمکلۍپیام فرستادهاست...!
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلاین نیستم
نوشتہبود:
آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت..
بہروایتهمسرشهید🌸
#شهیدعباسدانشگر
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#هدیه_امام_رضا 💖
روح الله برای من هدیہ امام رضا بود .
همسری ڪه امام هشتم بہ آدم هدیہ بدهد و امام حسین (ع) او را بگیرد وصف نشدنی است . من عروس چنین مردی بودم .
با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد ،
اونجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا ڪردم گفتم : یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل تقوا بہ خواستگاری ام بیاد قبول می ڪنم .
یڪ ماه بعد از اینڪه از مشهد برگشتم روح الله اومد خواستگاری ام ... و شدم عروس امام رضا (ع) .
#شهید_روح_الله_قربانی
#یادشهداباذڪرصلوات
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_250
ترنج دوباره کش آمد روی اپن و با بدجنسی خندید و گفت:
-به این میگن نهایت خودشناسی.
همه از این حرف ترنج خندیدند. مسعود نگاه پر سوالی به سوری خانم انداخت و با اشاره پرسید چه خبره که سوری خانم شانه ای بالا انداخت. ماکان هم منتظر جواب بود.
خیلی وقت بود که ترنج اینقدر سر حال
نبود. حالا هم داشت با دقت میز شام را میچید.
وقتی دید همه هنوز سر جایشان ایستاده اند انگشتش را گاز گرفت و
گفت:
-اینقدر بم نمی آد آشپزی کنم؟
مسعود کتش را روی دستش انداخت و گفت:
-تقریبا جز صحنه های نادر طبیعته.
مثل عبور ستاره هالی مثلا.
-بابا کاری نکنین که امشب شام بهتون ندم.
-نه بابا جان جریمه اش خیلی سنگیه.پس بدوین
تا یخ نکرده.
بعد هم به کمک سوری خانم غذا را کشید و وسط میز گذاشت. شام در فضایی کاملا شاد صرف شد.
انگار ترنج برگشته بود به سالهای پر از نشاطش.
-اعتراف کنین شام به این خوبی نخورده بودین.
مسعود گفت:
-واقعا همین طوره.
ماکان هم تائید کرد.
-واقعا باورم نمیشه اینقدر استعداد داشته باشی.
می دونم من کلا هنوز کشف نشدم. اینا که چیزی نیست.
آخر شب هم کنار ماکان نشست و با اینکه فردا اول وقت کلاس داشت با هم چیپس خوردند و
یک فیلم ترسناک تماشا کردند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_251
ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی
کرده بود.
-وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم.
-می ترسی؟
-ها؟ نه بابا.
ماکان پراند:
-می خوای بیای تو اتاق من؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
-می رم متکامو بیارم.
و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا
ترنج بود؟
ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت:
-به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت
راحت باش.
ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت:
-دقیقا منم همین تصمیم و داشتم.
ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت:
-جنبه تعارفم نداره این داداشی ما.
ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت:
-شوخی کردم بیا بالا بخواب.
نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه.
لوس نشو پاشو بیا.
دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم.
و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت:
-یه سوال ترنج
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_252
-هوم؟
-تو که قبلا از این اسکلت و این چیزا اینقدر تو اتاقت پر بود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی؟
ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت:
-این یه رازه.
و نیشش تا بنا گوش باز شد.ماکان هم به پهلو چرخید و رو یه ترنج گفت:
-راز؟
ترنج خندید و گفت:
اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی.
ماکان با ابروهای بالا رفته گفت:
-قول نمیدم.
ترنج خوابید و گفت:
- پس منم نمی گم.
-خیلی خوب بابا بگو کشتی مارو.
-خوب آخه اسکلت و خون واین چیزا که ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت.
ماکان از این حرف ترنج به خنده افتاد.
-بی مزه چرا می خندی؟
-وای ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودتر می فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم و اون ارشیا آورده بودی یه جا در می آوردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻