eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.8هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
‎که‎زمان‎خاکسپاری_زنده_شد 🌸مجروح عملیات مسلم‌بن عقیل در سال 61 بود، 25 روز به کما رفت و با تصور اینکه شهید شده او را کفن پوشاندند و در آستانه قبر بردند اما مشیت الهی بر این بود که زنده بماند.🌸 «حجت‌الاسلام محمد صادقی» کسی که در سال 1361 در عملیات مسلم‌ بن‌عقیل مجروح شد و 25 روز در کما بود و پیامد این جراحت‌ها 82 بار عمل جراحی بود، کسی که همه تصور می‌کردند شهید شده به همین منظور او را کفن پوشاندند و در آستانه قبر بردند اما مشیت الهی بر زنده بودنش بود. صادقی در یادواره سه شهید گمنام و پاسداشت 175 شهید غواص در مرکز عالی تربیت جهادی و تکاوری سیدالشهدا (ع) زیباکنار در جمع حدود 5 هزار نفر از خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران و مسئولان کشوری و لشکری، بسیجیان، کارکنان شاغل و بازنشستگان این مرکز، نقبی به خاطرات خود در دوران دفاع مقدس زد یعنی زمانی که شناسنامه خود را برای رفتن به جبهه دست‌کاری کرد. 14 سالگی به جنگ رفتم و 16 سالگی مجروح شدم شهید زنده در ادامه روایات از دوران دفاع مقدس گفت: برای رفتن به جبهه در سن 14 سالگی شناسنامه خود را دست‌کاری کردم و در سن 16 سالگی مجروح شدم و 82 بار زیر عمل جراحی قرار گرفتم که آخرین آن 16 آذر سال 92 بود. صادقی ادامه داد: اوایل که مجروح شدم «سوم آبان سال 61» به مدت 25 روز بیهوش بودم یعنی کما، وقتی به‌هوش آمدم کسی متوجه این قضیه نشد. وی با بیان اینکه فضای بیمارستان را بهشت تصور کردم، افزود: خدا را شکر گفتم اما مدتی که گذشت دکترها متوجه شدند و بالای سرم آمدند. این راوی جنگ گفت: پنج روز از به‌هوش آمدنم گذشت اما نمی‌دانستم کجا هستم در پنجم آذر به دلیل خونریزی بازویم را شکافتند اما خون بند نیامد و پس از آن دکترها گفتند دیگه فایده‌ای ندارد او شهید شده است. وی از مقدمات تشییع جنازه‌اش گفت و اظهار کرد: در آن حالت که اعلام کردند شهید شدم همه‌چیز را احساس می‌کردم و حرف‌ها را می‌شنیدم اما قدرت بازگویی و حرکت نداشتم و از آنجا که مرا شهید فرض می‌کردند توسط متولی حرم امام رضا (ع) کفن شدم و تشییع جنازه برگزار شد. کفن و تشییع شدم اما پس از 8 ساعت زنده شدم صادقی در ادامه اضافه کرد: پیرامون من سخنان زیادی بود و بسیجیان و پاسداران می‌آمدند و می‌گفتند شهید را از چه کسی باید تحویل بگیریم که پس از هشت ساعت از شهادتم، زنده شدم و پروژه تشییع من ناتمام ماند. وی تصریح کرد: در عالمی که نمی‌دانم چه بود شهدای زیادی را دیدم که همه را می‌شناختم از شهید عباسی پرسیدم اینجا کجاست می‌گفت جایی است که تو نمی‌توانی ببینی و بمانی و موقت آمدی و باید برگردی و من برگشتم. https://eitaa.com/piyroo
‍ یادی از شهدا جنازه‌ای که هرگز نپوسید روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می‌کرد؛ محمدرضا شفیعی را می‌گویم ... صبح‌ها زیارت عاشورا که می‌خواندیم، گریه و ناله‌هایش، جانسوز و شنیدنی بود. ساعت ۹ که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد بعد از درس روضه می‌خواند و او باز هم می‌گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین (علیه‌السلام) شروع می‌شد و خاتمه می‌یافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می‌کرد. غروب که می‌شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی‌داشت و می‌رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند. بعد از هر گریه، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و به‌صورت و بدنش می‌مالید! سر این عملش را نمی‌دانستم، اما سال‌ها بعد فهمیدم. محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و به دست عراقی‌ها افتاد. پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید و همان‌جا دفنش کردند. اما بعد از ۱۶ سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود ... . پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود. پیکر مطهرش را ۳ روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد، اون درجه دارعراقی گریه افتادوگفت ماچه کسایی راکشتیم او را با دیگر هم ‌رزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی‌گردانند. نامش در میان ۷ شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته‌اش، نصیب من می‌شود. راستی که فیض عظیمی است ... . مادر محمدرضا، عقیقی به من می‌دهد و سفارش می‌کند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندان‌هایش هیچ تغییری نکرده‌اند! شانه‌هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می‌گیرم، تمام گوشت‌هایش را حس می‌کنم. بعد از ۱۶ سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است. ✅محمدرضا از موقعیت صفا و اشک‌هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به‌صورت و بدنش می‌مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد. ✍راوی: حسین علی کاجی شهید محمدرضا شفیعی https://eitaa.com/piyroo
❤️شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 برای رفع و رجوع ظرف ساالد را برداشت و گفت: -بذار ببینم ترنج گلم امشب چی برامون درست کرده. ارشیا با کنجکاوی به ظرف سالاد نگاه کرد.مهناز خانم توضیح داد: -ترنج استاد انواع سالاده. ترنج لبخند زد و گفت: -مهرناز خانم شما که هم خودتون هم آتنا جون تو آشپزی استادین این چهار تا دونه سالاد من کجاش هنره.؟ -نه عزیزم این حرف و نزن. سالادم بخشی از غذاست. گفتی اسمش چی بود؟ - کاردینال. با این حرف همه تصمیم گرفتند سالاد جدید را امتحان کنند. ماکان که کنار ارشیا نشسته بود ظرف سالاد را از دستش گرفت و گفت: -تازه به هنراش ماکارونی رو هم اضافه کنین. دیشب یه ماکارونی خوشمزه داده به ما مهرناز خانم به ترنج لبخندی زد و گفت: -همین سالاد براش بسه. هر کی همچین جواهری می خواد دندش نرم آشپز بیاره. و به ارشیا پوزخند زد.ارشیا قاشق سالادش را به دهان برد و به چهره گل انداخته ترنج نگاه کرد و دوباره دلش ضعف رفت.سوری خانم برای رعایت ادب گفت: -مهرناز جان شما که خودت دوتا جواهر داری عزیزم. -لطف داری سوری جون ولی من تعارف نکردم حقیقتو گفتم. بعضیا اصولا خیلی خودشون و بالا می گیرن باید بهشون حالی کرد که بعضی دخترا از جواهرم ارزششون بیشتره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا لقمه اش را به زحمت فرو داد و کنار گوش مادرش گفت: -حالا هر چی دلخوری از دست من بدبخت داری امشب تلافی کن. مهرناز خانم حق به جانب گفت: -تازه کجاشو دیدی؟ برنامه ها دارم برات. - پس خدا به دادم برسه. -بله آقا ارشیا هنوز مونده. اینقدرم به ترنج نگاه نکن ببین زن عموش مشکوک شده. لقمه به گلوی ارشیا پرید. -وای چته؟ مهرناز خانم سریع برایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش. -مامان شما حواستون به همه جا هست؟ -اگه نبود که مچ تو رو باز نمی کردم. ارشیا زیر لبی خندید و گفت: -حالا که مچم باز شده. هنوزم سر حرفتون هستین؟ مهرناز خانم خیلی خونسرد گفت: -اون ترشی کلم و بده به من. ارشیا کاسه کوچک را داد دست مادرش و منتظر به او نگاه کرد. ولی مهرناز خانم رو به سوری گفت: -مهربان ریخته؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -آره ترشیاش حرف نداره. هر چند وقت یک بار یه ترشی جدید درست میکنه. ترنج عاشق ترشی کلمش شده. ارشیا آرام گفت: -خوش به حال ترشی کلم. مهرناز خانم ضربه آرامی زد به پای ارشیا زد و اخم کوچکی به او کرد و گفت: -شامتو بخور. ترنج هم اضافه کرد: -یک بار بخورین مشتری می شین مهرناز خانم. واقعا عالیه. سوری خانم هم اضافه کرد: -یادم بیار آخر شب یک شیشه بدم ببری. مهربان یک عالمه درست کرده. ارشیا پوفی کرد و گفت: -مامان واقعا ممنون از اینکه اینقدر هوای من و داری. مهرناز خانم لبخندی به ارشیا زد و گفت: -خواهش می کنم مامان جان قابل تو رو نداره. ارشیا خنده اش را جمع کرد و سر تکان داد. می دانست مادرش به این راحتی کوتاه نمی آمد. ولی خوب راضی کردن مادرش خیلی ساده تر از به دست آوردن دل ترنج بود. شام تمام شده بود و دوباره همه دست به دست هم داده و میز شام را جمع می کردند. مهرناز خانم رو به ارشیا گفت: -امشب خیلی فعال شدی مامان جان. و ابروهایش را بالا برد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1105 🔸شهیدی از جنس عبودیت 🌷انقلاب اسلامی ایران متکی بر خون شهدای پاکی است که با گام نهادن در مسیر عبودیت، به مراحل بالای انسانیت و کمال حیات دست یافته و با بصیرت، ایمان و عمل صالح خویش یعنی شهادت ، راه را برای سعادت همنوعان خود گشودند ، شهید عبدالمهدی مغفوری از جمله این شهدا بود. https://eitaa.com/piyroo