eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍توانگر علیه السلام: شیعیان توانگر! امانتدار شیعیان نیازمند هستند. پس حق ما را درباره ی آن ها رعایت کنید تا خداوند شمارا نگه دارد. 📚اصول اکافی ج2ص489 https://eitaa.com/piyroo
🔹️ بخشی از وصیت نامه ی تکان دهنده شهیدطالب طاهری : حال چرا تو ای برادر، تو ای دوست، تو ای رفیق و … ◇ چرا به خودمان فکر نمی‌کنیم؟! ◇ یک لحظه شد به خودمان فکر کنیم؟ ◇ چرا نماز نمی‌خوانیم؟ ◇چرا گناه می‌کنیم؟ ◇چرا دروغ می‌گوییم؟ ◇چرا چاپلوسی می‌کنیم؟ ◇ و من می‌خواهم به تمام این کسانی که اگر شد نماز را می‌خوانند و اگر نشد نه و همیشه کارشان را بر نماز مقدم می‌شمرند بگویم: ◇ بالاخره یک روز باید جواب بدهیم ◇یک روز باید تاوان پس بدهیم ◇و آن وقت است که عذابت سنگین‌تر و مشکل‌تر خواهد بود ◇پس چرا زودتر توبه نمی‌کنیم؟ ◇پس چرا زودتر به خودمان نمی‌آییم؟ ◇بچه‌ها به خدا خیلی‌ها که توبه کردند و در مسیر حق و خدا قرار گرفتند درست می‌شوند و هیچ مشکلی هم ندارند، ◇فهم و اراده خودمان را قوی کنیم و با نفس خودمان بجنگیم. 🔹️ خواهر شهید میگوید: مادرم از وقتی فهمید که طالب را با اتو بدنش را داغ کردند وسوزاندند بیشتر از ۳۰ سال است که دست به اتو نزده! 🔹️ براستی ما میتونیم پاسخگوی شهدامون باشیم؟ https://eitaa.com/piyroo
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گروه سرود آباده بعد از سی سال دوباره دورهم جمع شده و سرود مادر برام قصه بگو را اجرا کردند. ⭕️ بعضی‌ها‌شون به رحمت خدا رفتند و تک‌خوانشون دکتر شده... ‌ ‌ ‌ ‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
روزی‌بہ‌مرحوم‌آیت‌اللـہ‌بهجت(ره)گفتند؛ کتابی در زمینـہ‌اخلاق‌معرفـے کنیـد. فـرمودند:لازم‌نیست‌یک‌‌کتاب‌باشد. یـک کلمـہ کافیـست کـہ بدانی‌ : "خدا،مےبیـند! و مرگ می آید!" https://eitaa.com/piyroo
برادر شهیدم دلتنگ ڪه مے شوم به خیالت تڪیه مے دهم برایت شعر مے گویم و مے دانم ڪه در پایان شعرم تمام دلم را برایت روے ڪاغذ ریخته ام 😔دلتنگتم برادر شهیدم چشم انتظار دعوتت هستم😔 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ظهر وقتی هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به ارشیا اصرار کرد. -بیا ظهر بریم اونجا. ولی ارشیا رد کرد و گفت: -نه فکر میکنم تا خانواده ات جواب رسمی ندادن اون ورا نیام بهتر باشه. اوه ادای دخترا رو در میاره بیا بریم دیگه. - نه اینجوری ترنج معذب میشه. -اون که هنوز خبر نداره. -کی میگین بهش پس؟ -نمی دونم صبح با من اومد بیرون نمی دونم کجا کار داشت شاید مامان تا حالا بهش گفته باشه. ارشیا لبش را گزید و گفت: -اگه بگه نه چی؟ ماکان خیلی جدی گفت: -خوب بگه. تو که نباید کوتاه بیای باید اینقدر بیای بری تا شاید راضی شه. ارشیا نگاهی به ماکان انداخت و گفت: -تا داداش به این قلداری داره من چه غلطی می تونم بکنم. شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست. -دیگه دیگه. اینجا اولویت با آبجی کوچیکه اس. ارشیا خندید ولی هزار فکر و اضطراب راهی خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوری خانم صحبت کند. دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبری از طرف خانواده اقبال نبود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 حال ارشیا از همه خراب تر بود. چند بار خواست از ماکان بپرسد ولی رویش نشد.وقتی ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غیبت کرد و نیامد.. دیگر طاقت ارشیا تمام شد و بعد از پایان کلاسش رفت پیش ماکان. شرکت مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. اول یواشکی به اتاق ترنج سرک کشید نبود. ناامید رفت سمت اتاق ماکان. منشی ورودش را خبر داد و او هم با شانه هایی آویزان وارد اتاق ماکان شد. ماکان با دیدن حال خراب او دلش سوخت. ارشیا روی مبل نشست و گفت: -این خواهرت می خواد منو بکشه نه؟ ماکان درحالی که با خودکارش بازی می کرد چیزی نگفت. ارشیا دوباره رو به ماکان کرد و گفت: -چیه تو هم لال مونی گرفتی؟ همون اول می زدی گردنمو می شکستی بهتراز این بلاتکلیفی بود. ماکان نگاهش را از روی میز گرفت و به چهره به هم ریخته ارشیا نگاه کرد: -زورش که نمی تونیم بکنیم. ارشیا که سرش را میان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد: -گفته نه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان آه پر صدایی کشید و گفت: -هیچی نمی گه نه ها می گه نه نه. ارشیا نفس راحتی کشید و گفت: -تا رد نکنه هنوز امید هست. بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت: -الان بهتر نیست با خودش صحبت کنم؟ -فکر نکنم راه خوبی باشه. ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت: -پس من چه غلطی بکنم. ماکان یه فکری به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خیلی سخته. -چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه. ارشیا با حرص بلند شد. -نمی دونم. د بدون هیچ حرف دیگری از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدایش زد -ارشیا. ارشیا برگشت و غم زده نگاهش کرد. -بیا اینجا. ارشیا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روی هم نشستند. -یه راه هست. ارشیا امیدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان می گفت باید تا سر قله قاف هم بروی می رفت. -اگه می خوای باهاش صحبت کنی باید بیای. ولی خوب جواب ترنج چی باشه معلوم نیست. -به مامان اینا چی بگم؟ -اونشو دیگه من نمی دونم. من می تونم با مامان اینا صحبت کنم بگم اجازه بدن یه جلسه بیای خودت با ترنج صحبت کنی ببینی حرف حسابش چیه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا