✍توانگر
#امام_صادق علیه السلام: شیعیان توانگر! امانتدار شیعیان نیازمند هستند. پس حق ما را درباره ی آن ها رعایت کنید تا خداوند شمارا نگه دارد.
📚اصول اکافی ج2ص489
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹️ بخشی از وصیت نامه ی تکان دهنده شهیدطالب طاهری :
حال چرا تو ای برادر، تو ای دوست، تو ای رفیق و …
◇ چرا به خودمان فکر نمیکنیم؟!
◇ یک لحظه شد به خودمان فکر کنیم؟
◇ چرا نماز نمیخوانیم؟
◇چرا گناه میکنیم؟
◇چرا دروغ میگوییم؟
◇چرا چاپلوسی میکنیم؟
◇ و من میخواهم به تمام این کسانی که اگر شد نماز را میخوانند و اگر نشد نه و همیشه کارشان را بر نماز مقدم میشمرند بگویم:
◇ بالاخره یک روز باید جواب بدهیم
◇یک روز باید تاوان پس بدهیم
◇و آن وقت است که عذابت سنگینتر و مشکلتر خواهد بود
◇پس چرا زودتر توبه نمیکنیم؟
◇پس چرا زودتر به خودمان نمیآییم؟
◇بچهها به خدا خیلیها که توبه کردند و در مسیر حق و خدا قرار گرفتند درست میشوند و هیچ مشکلی هم ندارند،
◇فهم و اراده خودمان را قوی کنیم و با نفس خودمان بجنگیم.
🔹️ خواهر شهید میگوید: مادرم از وقتی فهمید که طالب را با اتو بدنش را داغ کردند وسوزاندند بیشتر از ۳۰ سال است که دست به اتو نزده!
🔹️ براستی ما میتونیم پاسخگوی شهدامون باشیم؟
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گروه سرود آباده بعد از سی سال دوباره دورهم جمع شده و سرود مادر برام قصه بگو را اجرا کردند.
⭕️ بعضیهاشون به رحمت خدا رفتند و تکخوانشون دکتر شده...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹 شهید دفاع مقدس: محمد توسلی
شما ای پدر و مادر ها...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷مادر شهید
یه روز بهش گفتم:
امیر من بمیرم چیکار میکنی ؟
گفت:
نگران نباش مامان من قبل تو #شهید میشم.
#شهید_مدافع_حرم_امیر_سیاوشی❣🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روزیبہمرحومآیتاللـہبهجت(ره)گفتند؛
کتابی در زمینـہاخلاقمعرفـے کنیـد.
فـرمودند:لازمنیستیککتابباشد.
یـک کلمـہ کافیـست کـہ بدانی :
"خدا،مےبیـند! و مرگ می آید!"
#خدایابرایسربراهشدنخیلیبهتومحتاجم
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
برادر شهیدم
دلتنگ ڪه مے شوم
به خیالت تڪیه مے دهم
برایت شعر مے گویم
و مے دانم ڪه در پایان شعرم
تمام دلم را برایت روے ڪاغذ ریخته ام
😔دلتنگتم برادر شهیدم
چشم انتظار دعوتت هستم😔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_430
ظهر وقتی هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به
ارشیا اصرار کرد.
-بیا ظهر بریم اونجا.
ولی ارشیا رد کرد و گفت:
-نه فکر میکنم تا خانواده ات جواب رسمی ندادن اون
ورا نیام بهتر باشه.
اوه ادای دخترا رو در میاره بیا بریم دیگه.
- نه اینجوری ترنج معذب میشه.
-اون که هنوز خبر نداره.
-کی میگین بهش پس؟
-نمی دونم صبح با من اومد بیرون نمی دونم کجا کار داشت شاید مامان تا حالا بهش گفته
باشه.
ارشیا لبش را گزید و گفت:
-اگه بگه نه چی؟
ماکان خیلی جدی گفت:
-خوب بگه. تو که نباید کوتاه بیای باید اینقدر بیای بری تا شاید راضی شه.
ارشیا نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
-تا داداش به این قلداری داره من چه غلطی
می تونم بکنم.
شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست.
-دیگه دیگه. اینجا اولویت با آبجی کوچیکه اس.
ارشیا خندید ولی هزار فکر و اضطراب راهی خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوری خانم صحبت کند.
دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبری از طرف خانواده اقبال نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_431
حال ارشیا از همه خراب تر بود.
چند بار خواست از ماکان بپرسد ولی رویش نشد.وقتی ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غیبت کرد و نیامد..
دیگر طاقت ارشیا تمام شد و بعد از پایان کلاسش رفت پیش ماکان.
شرکت مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
اول یواشکی به اتاق ترنج سرک کشید نبود.
ناامید رفت سمت اتاق ماکان.
منشی ورودش را خبر داد و او هم با شانه هایی آویزان وارد اتاق ماکان شد.
ماکان با دیدن حال خراب او دلش سوخت. ارشیا روی مبل نشست و گفت:
-این خواهرت می خواد منو بکشه نه؟
ماکان درحالی که با خودکارش بازی می کرد چیزی نگفت.
ارشیا دوباره رو به ماکان کرد و گفت:
-چیه تو هم لال مونی گرفتی؟ همون اول می زدی گردنمو می شکستی بهتراز این بلاتکلیفی بود.
ماکان نگاهش را از روی میز گرفت و به چهره به هم ریخته ارشیا نگاه کرد:
-زورش که نمی تونیم بکنیم.
ارشیا که سرش را میان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد:
-گفته نه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_432
ماکان آه پر صدایی کشید و گفت:
-هیچی نمی گه نه ها می گه نه نه.
ارشیا نفس راحتی کشید و گفت:
-تا رد نکنه هنوز امید هست.
بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت:
-الان بهتر نیست با خودش صحبت کنم؟
-فکر نکنم راه خوبی باشه.
ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:
-پس من چه غلطی بکنم. ماکان یه فکری به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خیلی سخته.
-چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه.
ارشیا با حرص بلند شد.
-نمی دونم.
د بدون هیچ حرف دیگری از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدایش زد
-ارشیا.
ارشیا برگشت و غم زده نگاهش کرد.
-بیا اینجا.
ارشیا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روی هم نشستند.
-یه راه هست.
ارشیا امیدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان می گفت باید تا سر قله قاف هم بروی می رفت.
-اگه می خوای باهاش صحبت کنی باید بیای. ولی خوب جواب ترنج چی باشه معلوم نیست.
-به مامان اینا چی بگم؟
-اونشو دیگه من نمی دونم. من می تونم با مامان اینا صحبت کنم بگم اجازه بدن یه جلسه بیای خودت با ترنج صحبت کنی ببینی حرف حسابش
چیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻