eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
•💚• خواستہ‌من‌ازشمااین‌است لحظہ‌اۍازولایت‌وخطِ‌رهبرۍ جدانشوید،زیرادشمن‌امروزھ همین‌رامیخواهدوتلاش‌بہ‌این‌دارد! •شهیدعلۍعبداللهۍ🌱• https://eitaa.com/piyroo
آغوشت‌مترے‌چند‌ارباب؟ بے‌پناه‌ودلشکستہ‌وآواره زیاد‌‌داریم(: ♥️ https://eitaa.com/piyroo
هرکسی تو دنیا یه وظیفه ای داره و وظیفه ی شیطون چرتو پرت گفتن تو گوش ماهاست :)🤦‍♂ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متاسفانه طی تعقیب و گریز پلیس با قاچاقچیان حامل موادمخدر دو تن از نیروهای پلیس بر اثر سانحه به درجه رفیع شهادت نائل می‌شوند. بامداد امروز پلیس لنگرود در استان گیلان طی رصدهای اطلاعاتی متوجه تردد قاچاقچیان شده و اقدام به تعقیب آنان می‌کند، در این تعقیب و گریز، قاچاقچی حامل موادمخدر دستگیر و متاسفانه دو تن از نیروهای پلیس بر اثر سانحه به درجه رفیع شهادت نائل می‌شوند. بر اساس این گزارش سرهنگ دوم حسین بهراد نصر و استواریکم مرتضی هدایت‌زاده از شهدای این حادثه هستند. گفتنی‌است شهید هدایت‌زاده دارای یک فرزند دو ماهه است. https://eitaa.com/piyroo
هرچی کلیدتوعالمه خداسپردبه ((فاطمه🌷🌷🌷)): :) ‌از‌یاورانِ‌مهدی‌بود و‌ادبیات‌درس‌میداد بہ‌خطِ‌فاصلہ‌میگفت:خط‌تیره چرا‌ڪه‌میدانست‌فاصلہ‌گرفتن از‌مهدی(عج) چقدر‌روزگارِ‌آدم‌راتیره‌میڪند :) https://eitaa.com/piyroo
پیکر مطهر شهید نور محمد مهدی ئی فرزند شعبانعلی از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد شهید مهدی ئی اعزامی از شاهرود در جریان عملیات والفجر 4 در پنجوین عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود. و 20 تیر ‌امسال پیکر شهید «نورمحمد مهدی ئی» به عنوان شهید گمنام در مصلای شهر دلند گلستان خاکسپاری شد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت -بریم. ماکان خودش هم از هیجان داشت می مرد. وقتی ترنج سوار شد. فوری به ارشیا زنگ زد: -ما داریم میام. -دقیقا میاریش همون جا که من گفتم. -باشه باشه. و سریع سوار شد. -خوب کجا بریم؟ -هر جا تو بگی؟ بریم یه کم قدم بزنیم توی این هواخیلی می چسبه. برای ترنج فرق نمی کرد. برای همین گفت: - باشه. ماکان ترنج را جلوی پارک پیاده کرد و دستش را گرفت و به راه افتاد. تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت: -جا قحط بود؟ ماکان با تعجب گفت: -برای چی؟ پارکه دیگه؟ ترنج پوفی کرد و با خودش گفت:پارکه دیگه. ماکان داشت دنبال نشانی که ارشیا داده بود می گشت. بالاخره پیدا کرد. نمی فهمید ارشیا چه اصراری داشت حتما همان نیمکت خاص باشد. ترنج ولی کاملامتوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت می برد. -نمیشه از این طرف نریم؟ -اه ترنج یه بار با داداشت اومدی بیرون اینقدر نق نزن اصاا امروز هر چی من گفتم. قدم زنان به نیمکت مورد نظر نزدیک شدند که ماکان گفت: -می خوای یک کم اینجا بشینیم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -وای نه -قرار شد هر چی من گفتم. ترنج مشکوک شده بود. تمام این چیزها نمی توانست اتفاقی باشد. رو به ماکان گفت: -این مسخره بازیا چیه؟ ماکان بی خبر از همه جا گفت: -کدوم مسخره بازیا؟ -چرا منو آوردی اینجا؟ ماکان به جای جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت: -دختر خوبی باش. به حرفاش گوش بده. ترنج گیج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گیج با نگاه او را تعقیب کرد که چشمش به ارشیا افتاد. ماکان کنارش ایستاد و گفت: -این آخرین شانسته. ارشیا در حالی که نگاهش به ترنج بود سر تکان داد. ترنج مانده بود اینجا چه خبر است. این صحنه چقدر برایش آشنا بود. ارشیا حتی با این هوای سرد همان لباس آن روزش تنش بود. چطور یادش مانده بود؟ یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. آرام نشست کنار ترنج. ترنج نمی دانست چکار کند. ماکان پشت به انها دور میشد. ارشیا دیگر این بار می دانست چه می خواهد بگوید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -می دونی کی عاشقت شدم؟ ترنج ناگهان برگشت و به ارشیا که به گل دستش خیره شده بود نگاه کرد. -اون شب که تصادف کرده بودی. وقتی اون حرف احمقانه از دهنم پرید و اشکتو در اوردم. موقعی که داشتی گریه می کردی. همون موقع فهمیدم واقعا عاشقت شدم. می دونی چرا؟چون شناختم توی همون لحظه از تو کامل شد. تا قبل از اون نمی شناختمت. اینقدر توی غرور خودم دست و پا میزدم که اصلا جز ظاهر چیزی از تو نمی دیدم.اولین ضربه همون اولین بار بود که دیدمت. شوکه شدم. چادر پوشیده بودی. مشتاق شدم بشناسمت. ضربه بعدی رو وقتی زدی که فهمیدم نگام نمی کنی. بد مجازاتی بود.گرافیک خوندی تا ثابت کنی اگه بخوای می تونی هر کاری بکنی.تو خوشنویسی اینقدر عالی کار کردی که نشون دادی می فهمی هنر یعنی چی. ضربه بعد دفاع اون شبت درباره حجاب بود...از اینکه اینقدر پای اعتقاداتت وایساده بودی اونم توی اون جمع که کسی مثل تو نبود حض کردم. اون شب احساسم عوض شد فهمیدم می خوام مال خودم باشی بعد اون روز توی شرکت که ماکان برات صبحانه خریده بود وتو بین همه تقسیم کردی. و اون شبی که تصادف کردی و زخم دستت و از مامانت پنهون کردی فهمیدم چقدر دیگران برات مهمن. همون شب عاشقت شدم. برای همین رفتم که با خوم کنار بیام که ببینم احساسم یه چیز ظاهری و سر سری نباشه. و این آخری که از ماکان شنیدم. کاری که برای مهربان کردی 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 چشـم‌مݩ‌خیـس‌و‌هـوای‌تو به‌دݪ‌افتـادهـ.. اۍرفیـق‌ابدۍ‌حضـرٺ‌آقاسلام...✋🏻 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم که محمدرضا با صدای بلند گفت: مادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایستاده اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به چرخیدن دور من و می‌گفت: مادر حلالم کن... مادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ ❤️ گفت: وقتی اومدم صداتون کردم متوجه نشدید. بعد با صدای بلند صداتون کردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلند کردم... 🌷 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد رضا عقیقی 📚 منبع: کتاب همسفر تا بهشت 1 ،صفحه 94 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شفاعتت‌مـےڪنھ‌اون‌شھیدی‌ڪھ ؛ موقع‌گناه‌میتونستـےگناه‌ڪنۍ ولےبھ‌حرمت‌رفاقتت‌بااون،گذشتۍ..!❤️ 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo