#مدࢪسھخدایے🌱
#مدیر🎤
توی کلاس درس خدا...📚
اونی که ...
ناشُکری میکنه😖
رَد ميشه!❌
اونی که ...
ناله میکنه😫
تجدید میشه!
اونی که ...
صَبر میکنه🙂
قبول میشه!👌🏻
اونی که ...
شکُر میکنه😌
شاگرد ممتاز ميشه!☺️💫
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گاهـی یک تلنگرمیتواندهمینباشد..
که شھیدیبگوید:
ما ازحلالش گذشتیم شما ازحـرامش
نمیتوانیدبگذرید؟! :)💔
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
~🕊
📙سلیمانی عزیز
🧩افطاری دعوت بودیم، جمع خانوادههایشهدا جمع بود😍. فرمانده هم آمده بود😮. حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها میرفت🥰. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت😌. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش میماند☺️.
🧩حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کردهاند🙃🙏🏻. حاجی با لبخند🙂 گفت: شما هم دعوت کنید، میام😉.
🧩من که باورم نمیشد😟. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا🤷🏻♀. چطور میتوانست وقت بگذارد بیاید خانه ما😳😍؟!
🧩برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: حاجی شوخی که نمیکنه🧐؟ پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: فکر نمی کنم🤔، خیلی جدی بود😍.
🧩چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم📞. هر بار میگفتند حاجی ایران نیست☹️.
🧩هفت صبح تلفن زنگ خورد: حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما🙃🙂.
🧩دعوت کردیم، آمدند🥰.
✍🏻راوی: همسر #شهید_حاجاسماعیل_حیدری
📚منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌈سر صبحی جایی باز نبود😩. با حسین آنقدر خیابان ها را بالا و پایین رفتیم تا مغازهها تک تک باز شدند😏💪🏻. میهمان عزیزی داشتیم😍. میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم😌. حسین گفت مامان این کار رو نکن😑، حاج قاسم ناراحت میشه🥺. فکر نمیکنم یه نوع غذا بیشتر بخوره☹️.
🌈خریدهایمان را که کردیم، تصمیم گرفتم یک غذای محلی شمالی بپزم😋.
دوباره تلفنخانه زنگ خورد😕. صدای همان آقایی بود که صبح تماس گرفته بود😟. پر از دلهره شدم😨. خدای من، نکند میهمانی به هم خورده باشد😱؟
🌈بنده خدا گفت: مهمون شما فقط حاج قاسم هستن، برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاجی گفتن ناهار ساده باشه🙃.
✍🏻راوی: همسر #شهید_حاجاسماعیل_حیدری
📚منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
# ادامه دارد
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خرابشوددنیـٰایم ..
اگرقـرارباشد
دمےبۍیـادِشمـٰاباشم ..
یادتوحـساوجگرفتن✈️
درشایستھترینحالاتبندگۍست..🌿
#برادرشھیدم
#شھیدبابڪنوری🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها شهید همت بشید|°•
😭پیشنهاد دانلود
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 توصیه شهید مدافع حرم فاطمیون
🌹محمد آرش احمدی به ما چیست؟
انتشار بمناسبت پنجمین سالروز شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_محمد_محمدی #علمدار_امر_به_معروف_و_نهی_از_منڪر
در خانه بودم که به یکباره با
صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم😰
رفتم سمت در،
دیدم بچهها هراسان و مضطربند😰
گفتم چه شده که در را اینطور میزنید؟
امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت
زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود
😭و گریه میکرد.احمدرضا گفت مامان،
بابا را با چاقو زدند 🔪🥀
سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم.
محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود.
از پهلویش مثل چشمه خون میجوشید😔
به سختی تکلم میکرد و میگفت دارم میسوزم.
تشنهام، آب بدهید😢
هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم.
کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید🥀
۲۷ مهرماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پسکوچههای
تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سالها در پی
شهادت بود.محمد محمدی قرار بود بار و توشه
سفر به سوریهاش را ببندد و برای دفاع از حرم
عمه سادات برود اما آنقدر مخلص بود و گمنام
خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانهاش آمد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_460
ترنج ساکت گوش می داد.
هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود.
داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت:
_من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم
نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع
می کردم. نمی گیری دستم خسته شد.
اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان
ارشیا داشت می شنید.
دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت.
نفس حبس شده ارشیا بیرون پرید.
-می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو
نه.
ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد:
-ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک
نگاه تو.
ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق
کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد.
-ترنج جلوی من دیگه گریه نکن.
جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با
دست گرفت.
-ترنج منو می بخشی؟
ترنج لبخند زد:
-بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم.
صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت:
-یخ زدی آقای عاشق پیشه.
ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت
که ماکان گفت
- پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻