eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گمنامے یعنی درد... دردے شیرین... یعنے با عشق یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے معشوقت گذشتے... یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید‌مردم را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔴استاندار جدید آذربایجان شرقی، ۶ ماه در اسارت تکفیری های سوریه بوده سردار عابدین خرّم فرمانده سپاه عاشورا، یکی از همان مستشاران ایرانی بود که به مدت شش ماه در اسارت تکفیری‌ها در سوریه به سر برد در خارج از کشور در برابر داعش خارجی کتک بخوری و در داخل کشور در برابر داعش داخلی و در آخر هم ضارب رو ببخشی درود بر جوانمردیت 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟ یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌!! واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌!! واردِهربحثی‌نشی!! اصلاهرفضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌ آره‌توی‌فضای‌مجازی‌ هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌روبگیری‌رفیق ‌‎ 🌿 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند ❥ مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'چـادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌آسمانھاباشم چادرمن،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱 「قـول‌ِمن‌بہ‌شـہـداچـادرمہ」 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ خیرات ▫️مادرمون فوت شده بود و می‌خواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرج‌ها، با پولش کتاب بخریم برا بچه‌های روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضی‌تره.... محمدعلی_رهنمون🕊 📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره سوزناک فرزند شهید مدافع وطن از پدرش که با گریه تعریف کرد! به بابام گفتم گوشی موبایل میخوام. بابام گفت ۷ روز دیگه گوشیمو به تو میدم! ▪️شهید ناصر بشنام در ۲۳ تیر امسال توسط قاچاقچیان مسلح همراه، با دو نفر از همکارش در کهنوج به شهادت رسید. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
👌همیشــه ڪه شهــادت به خـونی شدن نیست گاهی شهـــادت به شــدن است،،،،، 🥀همیشه ڪه تفحــص به معنی پیــدا ڪــردن شهیــد نیست،،، ⭕️گاهی تفحــص یعنی را پیدا کردن در میان این همه شلــوغی دنیــا 👌و پیــدا ڪردن خــود یعنی ادامـــه راه شهـــدا،،،زنــدگی به سبڪ شهــدا https://eitaa.com/piyroo
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند! 🌹شهید احمد وکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد. 😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭 با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند😭 بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭 او مرتب قرآن زمزمه میکرد 😭 سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭 و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭 کومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭 و مقداری را هم خودشان خوردند😭! چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم. ولی کسانی توی این مملکت مسئولند که حاضر نیستند حتی نام كوچه ها بنام شان باشد. شهدا شرمنده ایم 🕊 شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری.. به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه التماس دعا🌹
💔می‌گفت: من با این بیت شعر از متحول شدم "در مسلخ عشق جز نکو را نکُشنند روبه‌صفتان زشت‌خو را نکشنند..." شاید برای همینه اونایی که متحول میشن خیلی می‌تونن روی برادریش حساب کنند.👌 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
📸يكى از زیباترین عکس های دفاع مقدس معروف به عکس (شش برادری) چرا که در عکس سه برادر بزرگتر ایستاده و سه برادر کوچکتر زیر پای برادر بزرگتر نشسته و از همه جالبتر اینکه پنج نفر به درجه رفیع شهادت و یک نفر به درجه جانبازی مفتخر گردیدند... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
باز دلم هوای دارد هوای آن گنبد بیکران دارد به یاد حرم سبز و زیبایت اشک در چشمان من مکان دارد چه درد غریبی ست درد دل تنگی! دل تنگم هوای صاحب الزمان(عج)دارد 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✅خاطره ✍آفتاب‌نزده از خانه زد بیرون. همین‌طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته و آمده. به راننده‌اش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاج‌آقا شما می‌موندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به ‌جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل‌ونبات را گرفته بود. تازه‌عروس خانه‌اش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست. 📚 منبع: سلیمانی، ص۱۹ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
⋆. صِدآقـت‌وشَھـآدَت‌اتفـٰاقۍ هَـم‌قافِیـه نَشدنـد . . اَگـرصادِق‌باشیم‌حَتمـاً شَھیـدمےشَویـم . . https://eitaa.com/piyroo
باید یـادمان بـماند.. سختـے سنگرهاے ڪمیݩ را.. هـور را.. نیـزارها را.. واخـلاص رزمنـده ها را.. تا مبـادا زمان ما را با خـود ببرد مدیون چه ڪسانـے هستیـم.. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یک خواهش ازت داشتم نه نگو. ترنچ پر سوال نگاهش کرد. -چی؟ ارشیا چهار زانو روی تخت نشست و به ترنج گفت: -بشین اینجا. و به مقابل خودش اشاره کرد. ترنج با تردید نشست. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و گفت: -حالا اینا رو تکرار کن. ترنج فهمید و سرش را پائین انداخت و تکرار کرد.ارشیا آرام گفت: -قبلتَ... ارشیا نفس عمیقی کشید و دست دراز کرد و انگار که بخواهد به شی مقدسی دست بزند دست ترنج را گرفت. قلب ترنج به سرعت می تپید و انگار می خواست از سینه اش بیرون بپرد این احساس خوب را باور نداشت. ارشیا دست ترنج را نوازش کرد و گفت: -باور کنم تو مال خودم شدی.ترنج میشه نگام کنی؟ ترنج با شرم سرش را بالا آورد. ارشیا به چشمهای ترنج که از شرمی دخترانه پوشانده شده بود لبخند زد و گفت: -از این به بعد دیگه حق نداری نگام نکنی. بعد دست ترنج را رها کرد و چادرش را روی شانه هایش انداخت. به شالش اشاره کرد و گفت: -اجازه میدی؟ ترنج چیزی نگفت و سرش را پائین انداخت. ارشیا دست زیر چانه ترنج گذاشت و صورتش را بالا آورد و گفت: -فکر نکنی بخاطر این محرمیت خوندم بین خودمون. دیگه نمی تونستم با شوق نگات نکنم می دونم که تو هم دوست نداری نامحرمی اینجوری نگات کنه. فقط برای همینه. وگرنه قول می دم تا زمان عروسی نه بهت دست بزنم نه تو حجابتو برداری. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج لبخند زد و گفت: -هیچ وقت همچین فکری نکردم. -پس اجازه میدی؟ ترنج با کج کردن گردنش قبول کرد. ارشیا با ارامش شال سفید ترنج را از سرش باز کرد. ترنج موهای بلندش را با یک گل سر بالای سرش جمع کرده بود. ارشیا با خوشی نگاهش می کرد. نه با ترنجی که قبلا دیده بود فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. نمی دانست چرا ولی ترنجی که او به یاد می اورد این همه زیبا نبود. نمی دانست شاید هم همان ترنج بود و او چون حالا از ته دل دوستش داشت به چشمش این همه زیبا می امد. چقدر این حالت مورب چشمانش را دوست داشت. و ان مردمک ها ی دو رنگ. ترنج دست برد و گل سرش را باز کرد. موهایش روی شانه اش ریخت و باعث شد ارشیا نفس عمیقی بکشد. موهای ترنج مثل سابق یک طرف پیشانی اش را پر کرده بود و کم کم داشتند روی چشمش سر می خوردند. ارشیا دست دراز کرد و موهای ترنج را از روی چشمش کنار زد و با لبخندی که سعی می کرد خیلی هم پهن نشود گفت: -پس هنوزم موهاتو این مدلی میزنی؟ بازم مامانت و حرص می دی پس. ترنج خندید و روی یک گونه اش چاله افتاد. ارشیا خودش هم نفهمید کی خم شد و گونه ترنج را بوسید. بعد به حالت شوخی شانه اش را بالا انداخت و خندید. ترنج هم خندید و ارشیا این بار او را در آغوش کشید. شاید نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود که کسی به در اتاق ترنج زد: -حرفاتون تمام نشد؟ ماکان بود. ترنج شالش را روی سرش انداخت. هنوز از ماکان خجالت می کشید. -بیا تو داداش. ارشیا و ترنج رو به روی هم روی تخت نشسته بودند. ماکان وارد اتاق شد و با لحن شوخی گفت: -اینقدر حرف می زنین بعدا حرف کم می یارین. ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت: -شما نگران حرف زدن ما نباشین. ماکان چانه اش را خاراند و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -راست میگی تا این لیمو شیرین پر حرف هست کی حرف کم میارین؟ ترنج با اعتراض گفت: -من پر حرفم؟ ماکان امد جواب بدهد که ارشیا گفت: -آقا ماکان حواست باشه از این به بعد با خانم من درست صحبت کنی. ماکان پخی زیر خنده زد و با همان حال گفت: -اوهوک کی میره این همه راهو. ارشیا با وجود اینکه خنده اش گرفته بود سعی کرد قیافه جدی اش را حفظ کند: -من می رم تو هم به وقتش میری. بعد رو به ترنج گفت: -ترنج عزیزم پاشو بریم پائین. ماکان با دهان باز به ارشیا نگاه کرد و گفت: -می بیننم که خیلی زود جو گرفتت. سگ ادم و بگیره جو نگیره. بعد هم رو به ترنج گفت: -عزیزش پاشو برو پائین من با ایشون کار دارم. ترنج خجالت زده از اتاق خارج شد. که ماکان بلند زیر خنده زد: -وای ارشیا تریپ لاو اصلا بت نمی اد. ارشیا بلند شد و خیلی جدی گفت: -توقع نداشتی که این حرفا رو به تو سبیل کلفت بزنم. من که مثل بعضی ها نیستم که این حرفارو برای هر کی رسیدم خرج کنم. ماکان پرید و دهان ارشیا را گرفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻