فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀بعضیا میپرسن برای امام زمانمون چیکار کنیم؟
#امام_زمان
#استاد_رائفی_پور👆🏻
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🦋⚡️
آنقدر عاشقانه برای
#خـــــدا
زندگی ڪن ڪه
#خـــــــــــــدا
عـــاشــــقــانه بـگویـد
تـــــــــــو را برای
خودم ساخته ام ...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#مَـنِمَــنْ🎐
تاحالابهاینفکرکردینکه؛
اگرنیتماازغذاخوردن،
انرژیگرفتنواسهخدمتبهامامزمانباشه
غذاخوردنمونهممھدویبهحسابمیاد!؟
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲
شرط ورود در جمع شهـــــدا
#اخلاص اسٺ..
و اگر این شرط را داری..
چه ٺفاوٺی میڪند ڪ نامت چیسٺ....
#شهید_آوینی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_474
لب ترنج به لبخند عمیقی باز شد.
دلش جوری شد. ولی هیچ اس ام اس عاشقانه ای نداشت که برای ارشیا بفرستند.
دست به دامن مهتاب شد.
-مهتاب یه دونه از اون عاشقانه ها بده زود باش ضایع شدم.
مهتاب هم که انگار هول شده بود گفت:
_وای منم ندارم
بعد یهو بلند شد و داد زد:
-بچه ها یه مورد اورژانسی هر کی اس عاشقانه داره رو کنه.
ادمی بود که به طرف گوشی اش شیرجه می رفت از هر طرف داشت صدای خواندن می امد ترنج گیج شده بود.
مهتاب به همه می گفت بفرستین برای من زود زود.
به دقیقه نرسید که سیل اس ام اس به گوشی مهتاب جاری شد. حالا بچه ها کنجکاو شده بودند که مهتاب برای چه
کسی می خواهد اس عاشاقنه بفرستند.
مهتاب هم خیلی خونسرد گفت:
-خوب خرا واسه دوست پسرم دیگه
و چشمکی به ترنج زد. دو تایی کله هایشان را تو موبایل مهتاب کرده بودندو داشتند پیام ها را می خواندد.
که ترنج گفت
- این خوبه بفرست وقت ندارم بنویسم.
مهتاب هم سریع فرستاد.ترنج هم فرواردش کرد:
-هر چند تنهایی را دوست ندارم. اما دوست دارم در قلب تو تنهای تنها باشم.
زیرش هم توی پرانتز نوشت خانم منصوری کجاست؟
و ریز ریز خندید.ارشیا به ثانیه نکشید جواب داد:
-همین الان دفتر گروه بودم. درخواست دادم اتاقم و عوض کنن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_475
کلاس که تمام شد داشتند وسایلشان را جمع می کردند که موبایل مهتاب زنگ خورد.
مهتاب نگاهی اخم الود به شماره اش انداخت و به ترنج گفت:
-وسایل منو هم می بری ؟
ترنج با سر جواب مثبت داد و گفت:
-آره.
مهتاب با اخم هایی در هم کشیده موبایلش را جواب داد:
-بله؟
و به سرعت از کلاس خارج شد.
ترنج از عکس العمل مهتاب تعجب کرده بود. تا حالا اینقدر او را جدی ندیده بود.
وسایل هر دو را برداشت و از کلاس خارج شد.
مهتاب انتهای راهرو داشت با تلفنش صحبت می کردو از حرکات و رفتارش کاملا معلوم بود کلافه و عصبی است.
ترنج دیگر نایستاد و رفت سمت کلاس بعدی.
استاد نزدیک بود بیاید که مهتاب با قیافه ای در هم وارد کالس شد. ترنج یک لحظه نگران شد.
-مهتاب چی شده؟
مهتاب موبایلش را چپاند توی جیب کیفش و در حالی که تکیه می داد آه کشید و گفت:
-هیچی.
ترنج باز هم قانع نشد.
-برای مامانت اتفاقی افتاده ؟
مهتاب به ترنج لبخند زد:
-نه. ولی احتمالا برای من بیافته.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_476
ترنج با تعجب خواست بپرسد یعنی چه؟
که استاد وارد کلاس شد و حرفش ناتمام ماند.
تا آخر کلاس هم فرصتی پیش نیامد تا از مهتاب چیزی بپرسد. مهتاب همچنان توی فکر بود و معلوم بود اصلا حواسش به درس نیست.
ترنج هم حسابی توی فکر رفته بود. مهتاب بهترین دوستش بود. نمی توانست در مورد رفتارش بی خیال باشد.
کلاس که تمام شد ترنج وسایلش را جمع کرد و به مهتاب که داشت با سستی وسایلش را توی کیفش می گذاشت خیره شد.
وقتی کار تمام شد. دست مهتاب را گرفت و گفت:
-مهتاب مگه من بهترین دوستت نیستم؟
مهتاب غمگین نگاهش کرد.
-چرا.
-پس چرا به من نمی گی چی شده.
مهتاب آهی کشید و کوله اش را انداخت و به طرف در رفت.
ترنج هم به دنبالش راه افتاد. هر دو در سکوت و شانه
به شانه از پله ها پائین رفتند که مهتاب گفت:
-بت می گم ولی الان باید برم بیرون.
-صبر کنم برات؟
مهتاب لبخند زد:
-نه جایی کار دارم باید تنها برم.
بعد هم آه غمگینی کشید و راهش را به طرف خوابگاه کج کرد. ترنج چند دقیقه ای رفتنش را نگاه کرد و او هم به
طرف در اصلی رفت.
تا تمام شدن کلاس هایش ارشیا را اصلا ندیده بود و همان طور که قول داده بود سر اولین ایستگاه پیاده شد.
ارشیا هنوز نیامده بود هوا داشت تاریک می شد.ترنج با نگرانی به اطراف نگاه کرد. ایستگاه اول جای خلوتی بود.
که زیاد کسی پیاده و سوار نمی شد. ماشین ها با سرعت رد می شدند و بعضی هاشان برای ترنج بوق می زدند.
وقتی خون ترنج به جوش آمد ارشیا رسید. ترنج با حرص وسایلش را گذاشت روی صندلی عقب و با اخم سوار شد.
ارشیا دستش را گرفت جلوی جشمانش و گفت:
-شرمنده می دونم دیر کردم.
ترنج نگاهش را چرخاند طرف خیابان و چیزی نگفت. ارشیا کوتاه نیامد دست دراز کرد و دست ترنج را گرفت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1204
🔰 روایتگری حاج حسین یکتا درباره شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت